part 6

193 28 2
                                        

جان که از نظرش یک جای حرف‌های دخترک می‌لنگید،  اخمی بر پیشانی نشاند و پرسید- همین امروز فهمیدی مازو داره؟ چرا بلد نیستی دروغ بگی؟
اعتماد به نفس‌اش را حفظ کرد نباید از خود ضعفی بروز می‌داد. دسته صندلی را آرام فشرد و پاسخ داد- تو که میدونی من تو چند ساعت هم فهمیدم این که...
حرف‌اش را دیگر ادامه نداد سرش را زمین انداخت تا دروغ‌اش را کامل باور کند. دست جان روی چانه‌اش نشست و سرش را آرام بالا آورد و به چهره جدی جان خیره شد.
جان در چشمان روشن آنیسا زل زد و گفت- مگه بهت نگفتم که هیچ‌وقت دروغ نگو؟ چی تو سرت می‌گذره؟
پوف کلافه‌ای کشید. ظاهرا می‌خواست پسر را نجات دهد اما در باطن چیز دیگری بود؛ قلبش نوای انتقام سر می‌داد واو را تحریک می‌کرد اما او به ییبو قول داده بود و هرگز زیر قول‌اش نمی‌زد.
-گفتم که نقشه داشتم براش... به هرحال کی به یک پسر بچه اهمیت میده؟ نگو که ازش خوشت اومده، باورم نمیشه.
چانه‌اش را که رها کرد، احساس می‌کرد از زیر فشار سنگین نگاه‌هایش خلاصی یافته. نفس‌اش را پر صدا بیرون فرستاد.
جان روی صندلی مقابلش نشست و گفت- دیلن برای بیخیال شدن یک برده می‌خواد... ییبو رو دیده، ازش خوشش اومده میگه اون رو بهم پیشکش کن.

آنیسا نیم خیز شد. امکان نداشت جان، ییبو‌ را به او بدهد اما چشمان جان چیز دیگری را بیان می‌کرد.
-تو که نمی‌خوای کار احمقانه‌ای انجام بدی؟ اون بچه‌س جان دووم نمیاره.
پوزخندی پهنای صورت مرد را پوشاند؛ تلفنش را روشن و سمت آنیسا پرت کرد و گفت- همین خودت نبودی می‌خواستی بندازیش به من؟ از کی دل رحم شدی؟... اون رو ببین.
انگشت‌اش روی دکمه پخش فیلم رفت و ناگهان صدای بلند آه و ناله‌ای در فضا پخش شد. سریع از ویدیو خارج شد، اخمی کرد و غرید- این چیه دیگه؟ پورن میبینی؟
جان پایش را روی پای دیگرش انداخت و در پاسخ گفت- معلومه که نه... نگاه کن ببین آدمای داخل ویدیو آشنا نیستن؟!
اول صدای ویدیو را کم و سپس بازش کرد. فضا بنظر داخل یک هتل یا همچین جایی بود؛ اول اصلا چهره‌ها مشخص نبود اما ثانیه‌های بعد یک دختر و پسر جوان را دید که در حال معاشقه و سکسی خشن بودند. همه چیز عادی بود، کار آن دو تمام شد همین که آن‌ها رفتند در کمد باز شد و سپس چهره‌ای آشنا نمایان شد.
بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت؛ باورش نمیشد بلوفی که زده بود واقعی شده بود.
-این... این...
جان کمی آب خورد تا گلوی خشک‌اش را تر کند. پوزخند همیشگی‌اش را زد و حرف آنیسا را ادامه داد- وانگ ییبوئه و اون‌جا هم معروف‌ترین بار پکنه تو که باید خوب بدونی چیا اونجا هست.
هنوز از شوک خارج نشده بود که چشمش به ادمه‌ی ویدیو خورد با چشمانی گشاد شده از تعجب به ییبویی که داشت به وسایل اتاق بازی دست می‌زد نگاه کرد وقتی دید که تمام شدنی نیست سریع گوشی را خاموش کرد و روی میز انداخت و با غضب به جان  خیره شد . می‌دانست چرا جان راجع به زندگی شخصی پسر  اطلاعات جمع کرده بود و همین او را می‌ترساند.
گفت-این چیزی رو عوض نمیکنه، اون نوجوونه و راجع بهشون کنجکاوه دلیل نمیشه تو، اون رو بندازی به دیلن.
-کی گفته میخوام بندازمش به دیلن! این پسر قانونا تا دو سال مال منه.
آنیسا دهن کجی کرد و غرید- اون آدمه کالا نیست شیائو فاکینگ جان.
-تو از کی تا حالا مدافع حقوق برده‌های من شدی؟ یا نکنه از این خوشت میاد.  با دیدن صورت قرمز شده از خشم آنیسا با خوشحالی ادامه داد- اصلا اینا رو میگم قیافه‌ت رو اینجور....
قبل از این که بخواهد حرف‌اش را تمام کند، آنیسا لگدی محکم روانه زانویش کرد و فریاد کشید- نمیدونم چی توی، تو دیدم که این همه سال کنارت موندم... خاک توسرم کنن.
پوزخند صورت جان بزرگ‌تر و اخم آنیسا هم پررنگ‌تر شد. لب باز کرد تا حرفی نثار مرد کند اما با باز شدن در و ورود هائوشوان به داخل اتاق سکوت کرد.
جان نیم نگاهی به او انداخت و کافی بود تا هائو شروع به حرف زدن بکند.
-سوزان خبر رسونده که محموله برده‌ها از مرز خارج شد. باند نایریس هم درخواست ده تا برده جدید داده کاملا سالم و آموزش دیده تا سه ماه دیگه میخواد.
باند نایریس رقیب جان بود اما بخاطر قدرت روز افزون او در مواجه محتاط بود. از طرفی به برده‌های که جان تعلیم می‌داد محتاج بود. می‌دانست که جان الکی تعلیم نمی‌دهد پس منتظر ادامه حرف هائو شد.
-گفته حاضره که رابطش رو با ملکه سرخ بهمون بگه و 200 میلیون یوان پرداخت کنن.
آنیسا دستی به چانه‌اش کشید. مشکوک بود؛ هیچ کس حاضر نبود بخاطر ده برده چنین چیزی را بپردازد مگر آن ده برده شرایط خاص داشته باشند. چشمانش را ریز کرد و گفت- حرفات ولی داره... شرایط برده‌ها چیه؟
هائو ویسی را پخش کرد.
“من دارم همچین چیزی رو می‌پردازم... اون برده‌ها رو میتونم از هر کسی بگیرم اما چیزی که من میخوام فقط دست شیائوجانه... پسره رو بهم بدید تا منم رابطم رو بهتون بگم. “
دستانش مشت شد. دیلن خیلی طماع بود، می‌دانست هرچقدر هم که جان او را ازار بدهد اما چیزی که مال او بود را به هیچکس نمی‌داد با این حال می‌ترسید که همه چیز با یک تصمیم اشتباه نابود شود. نگاهش را به جان داد و منتظر شد تا پاسخ او را بشنود.
جان با مکثی طولانی پاسخ داد- بهش بگو “اون پسر برای منه، من هم اون رو به کسی نمیدم. “
نفس حبس شده‌اش را نامحسوس بیرون داد. خداراشکر کرد که برادرش مانند گذشته‌ها دست به حماقت‌ها آن‌چنانی نزده بود. با دیدن ساعت اخمی کرد و گفت- من باید برم ( در چشمان جان نگاه کرد و با لحنی طعنه‌آمیز ادامه داد)  دردسر نتراش، تا وقتی میام زنده بمونه.
جان نوچ نوچی کرد و پاسخ داد- خوب نیست آدم انقدر نسبت به برادرش بی‌اعتماد باشه.
لباسش را پوشید و گفت- به شرط این که رفتارش آدمیزادی باشه.
لبخندش با رفتن آنیسا از بین رفت و اخمی شدید جای آن را گرفت. دیلن پایش را از حدش فراتر گذاشته بود، خط قرمز‌هایش را رد کرده بود و به خودش جرئت داده بود ییبو را از او طلب کند. لیست جرمش طولانی و نابخشودنی بود.
هائو دستش را در جیب فرو برد و پرسید- دستور چیه؟
-شنیدم قراره یک معامله جدید داشته باشه، حیفه پلیس ندونه.
هائو چشمی گفت و قبل از رفتن پرونده‌ای را از داخل لباسش بیرون کشید و به دست جان داد. گفت- همون چیزیه که می‌خواستی... فایلشم برات ایمیل کردم.
سرش را به عنوان باشه تکان دادو با دست اجازه رفتنش را صادر کرد. به پرونده داخل دست‌اش نگاه کرد و زیر لب گفت- خب وانگ ییبو بیا بیشتر بشناسیمت.

call me master Where stories live. Discover now