✎𝙿𝙰𝚁𝚃:61ᝰ

729 140 105
                                        

بخار سرد، و دود سیگار ترکیبی بود که هم زمان از بین دهانش رها میشد،گرمای سیگار مغز تا انتها گلوش رو داغ میکرد، و تو این هوای سرد و دریا سوزناک چیز دلچسبی به نظر میرسید.

کنار سکو ایستاده بود نگاه عمیقش به آبی تیره دریا و موج های لرزونی بود که به این ور اونور کشیده میشدن، دست چپش به رسم عادت داخل جیب شلوارش قرار داشت و تو دست دیگه فیلتر سوخته سیگار.

تو تمام دنیا تعداد انگشت شماری از آدم ها وجود داشتن که خودشون رو به خطر بندازن و دل از آسایش و رفاه زندگی بکنن، حالا که فکرش رو میکرد سهون و بکهیون همیشه جز تعداد انگشت شماره جامعه بودن و محروم از هر گونه آسایش و امنیتی.

اون رو سکوی دشمن ایستاده بود و داشت سیگارش رو میکشید و میدونست داخل کشتی پر از سرباز دشمنه و خارج از کشتی هم همینطور
همه کمین کرده منتظر یه فرصت برای شکار، و برای از بین بردن اونها بودن.

دنیا هیچ وقت به ساز اونها نرقصیده بود، پس بکهیون و سهون مقابلش قد علم میکردن  و جلوش سر فرود نمی آوردن ، و تا آخرین نفس باهاش میجنگیدن  و میجنگیدن  و باز هم جنگ تنها انتخابشون بود.

هوای سرد باعث لرزش محسوس تن لوهان میشد،
سهون از روی شونه نیم نگاهی بهش انداخت، زیادی معدب بود و ساکت.

شاید سوال پیش می اومد که چرا اون پسر رو برای همراهی با خودش انتخاب کرده.

چون نسبت به سنش باهوش بود، نسبت به سنش میتونست همزمان کار پنج تا از کارمندهای سهون رو انجام بده، و این استعداد بینظیر حیف میشد اگه زیر پیله ترس و خجالت مخفی بمونه، اون باید دنیا رو میدید زندگی بی رحم تر از این حرفها بود که بخاطر ترس بهش رحم کنه، اون تو یه دنیای واقعی داشت زندگی میکرد نه تو داستان و کتاب قصه ها.

این پسر همیشه تحقیر میشد، تردد میشد و همیشه تنها بود، سهون میدونست پشت این نقاب پر از ترس، دلهره و اضطراب چه نفرت و خشمی پنهان شده، سهون میخواست این خشم پر از انتقام رو تو وجود این پسر شعله ور کنه، و از ساید ترسناکش به نفع خودش بهره ببره.

-انگار به سوز دریا عادت نداری!

روی حرفش خطاب به لوهان بود که سرش رو پایین انداخته بود،و داشت به خودش میلرزید.

لوهان کمی سر بلند کرد و زیر چشمی نگاه به نیم رخ اخم آلود و تو فکر فرو رفته سهون انداخت.

-پدرم قبلا ماهیگیر بود، تو فصل بهار و تابستون همراهش زیاد به دریا میرفتم اما هیچ وقت اجازه نمیداد تو پاییز و زمستون به دریا برم

یه تای از ابروی سهون بالاتر رفت، اون از فعل گذشته برای پدرش استفاده میکرد:
-چرا بود؟ یعنی الان دیگه نیست؟

『𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹』Where stories live. Discover now