✎𝙿𝙰𝚁𝚃:79ᝰ

382 97 94
                                    

زمان زیادی بود که چندان فعالیت بدنی خاصی نداشت، برای همین وقتی اخرین حجم از خاک رو بیل زد تا روی قبر ییشینگ بریزه، گرفتگی و درد رو تو بازو هاش حس کرد.

بیل رو کنار برآمدگی خاک که متعلق به آرامگاه ابدی تائو بود، رها کرد، با پشت دست عرق های ریز رو از پیشونیش پاک کرد، روی زانوهاش نشست.

روی زانوهاش نشست به آرومی با کف دستهاش ناهواری های خاک قبر ییشینگ رو با دستش صاف کرد، ییشینگ حساس بود و به شدت مرتب، پس بکهیون به همین سادگی ها نمیتونست رهاش کنه.

کف دستهاش رو، روی خاک سرد میکشید، بکهیون از اینکه هوا گرم بود رضایت داشت، شاید این اولین باری بود که از گرم بودن هوا راضی بود، چون حالا میدونست خاک سرد جسم سوخته ی دوستانش رو قراره تا سال ها خنک و سرد نگهداره.

دست از برانداز کردن قبرها کشید، همه چیز یکسان مرتب و خوب به نظر میرسید، یه فاصله یک متری بین قبر ییشینگ و تائو وجود داشت و یه فاصله ابدی و بی نهایت بین بکهیون و اون دو نفر.

وقتی مابین اون دو قبر نشست، پاهای خسته اش رو دراز داد، کمرش خم شد، شاید هم تا خورد
از یقه جیبش پاکت سیگار محبوبش رو بیرون آورد، یک نخ سیگار سفید، بین لبهای خشکش جا گرفت، سرش رو پایین انداخت، با شعله ضعیف فندک سیگارش رو روشن کرد.

پک عمیقی ازش گرفت، سرش رو که بلند کرد، نور شفاف و تابنده هلال باریک مهتاب رو دید، ستاره ها در تعقیب و گریز از هم بهش چشمک زدن، اون بالا همه چیز اروم و مرتب به نظر میرسید برعکس زمین.

نگاهش رو به اطراف کشید به پایین تپه جایی که خونه و مزرعه لیندا قرار داشت، و بکهیون از این فاصله میتونست همه جای مزرعه رو زیر نظر داشته باشه، حالا اینجا زیر یک تک درخت قدیمی و تنومد مابین دوستانش نشسته بود و داشت سیگار میکشید جایی که تو بازی و شیطنت های جوونیش به سمتش می اومد از این درخت بالا میرفت و برای اینکه ساعتی از چشم لیندا پنهون بشه لابه لای شاخه هاش مینشست و بع طبیعت بکر ریل وید نگاه میکرد.

اما حالا دیگه پیر شده بود و بعید میدونست بتونه از این درخت بالا بره، بکهیون میدونست،تائو ییشینگ هیچ خانواده ای ندارن پس اون دو نفر رو تو نزدیک ترین نقطه به خاطرات زندگیش دفن میکرد تا هرگز فراموش نشن‌.

قهرمان ها فراموش نمیشدن!

وقتی یک کام غلیظ از سیگار رو به ریه هاش فرستاده بود، بوی تعفن جسم خودش رو احساس کرد، بدنش بوی فضلاب و جسدهای گندید رو میداد، پشت گردنش عرق کرده بود، لابه لای موهاش کثیف، خاک آلود و آشفته، سیاهی سوختگی، لکهای غلیظ خون رد عمیقی رو، روی دستهای سفید و پرستیدنش به جا گذاشته بود.

پیراهن و شلوارش پر بود از گردو خاک، گردو خاک آرامگاه دوستانش، نگاه اروم،طوفان زده و پر از دردهای ساکت سردش به سیگار سفیدش بود که اروم اروم میسوخت، احساسات و افکار اندراس بزرگ رو ذوب میکرد و از بین میبرد.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now