•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵¹>•

126 23 9
                                    

سرشو به شیشه‌ی شفاف ماشین تکیه زده بود.‌ درخت‌های بلندی که کناره‌های پیاده‌رو قد علم کرده بودند باعث میشد که عمیقا حسرت بخوره. با اینکه تو زندگیش آدم‌هایی دورش داشت که لحظه به لحظه تپش‌های قلبش رو مدیون اون‌ها بود. با اینحال بعضی اوقات از این زندگی بی‌رحم خسته می‌شد. دلش می‌خواست یک درخت بود. درختی که شاید تنها دغدغه‌ش دلتنگی برای بارون باشه. بعضی اوقات هم دلش می‌خواست اون گربه‌ی خیابونی‌ای باشه که جلوی یک فست‌فودی از قضا چرک، لش کرده و درحالی که دمش رو تکون می‌ده. منتظر بمونه تا اون دختر مو مشکی که تو فست‌فودی کار میکنه ته مونده غذاهارو براش بیاره.
_به‌نظر میاد از بقیه‌شون عاقل‌تری!
با صدایی که از مرد کنارش بلند شد سرش رو از شیشه جدا کرد. و نگاهش رو به اون صورت خنثی داد. پشت اون چهره ابهت خاصی نشسته بود. چیزی بود که جیسونگ رو وادار می‌کرد تو انتخاب کلماتش حواسش رو جمع کنه. انگار مرد چهارشونه با نگاهش بهت هشدار می‌داد که مراقب باشی از خط قرمز‌هاش نگذری.
_نمیدونم داری من رو دقیقا با کیا مقایسه می‌کنی. اما همین جمله نشون می‌ده توهم به‌خوبی آدم‌هارو می‌شناسی.‌
آی‌ام پوزخندی زد. اما نگاهش رو از اون ماشین سرمه‌ای رنگ برنداشت تا مبادا گمش نکنه. ولی حدس اینکه این راه به‌کجا ختم میشه خیلی براش سخت بود.
_ولی خب، تو هنوز مونده من رو بشناسی. نیم ساعتم نشده که کنارت تو ماشین نشستم.
آی‌ام ابرویی بالا انداخت.
_اینم حرفیه!
جیسونگ هنوز لبش به لبخند کش نیومده بود که گوشیش بازهم ویبره کوچکی خورد. تصور اینکه کی داره خودش رو به آب و آتش می‌زنه تا جیسونگ برگرده براش سخت نبود. ولی اون تصمیمش رو گرفته بود. خیلی ساده عقلش رو سپرد دست مردی که اول به عنوان شوماخر می‌شناختش، اما حالا اون کسیه که جونگین رو تو این پنج‌سال بیشتر از خودش ملاقات کرده بود. اون می‌گفت جونگین تو ماشین جلوییه. جیسونگم بی‌چون و چرا می‌پذیرفت. نیومده بود نیویورک که دست روی دست بذاره بلکه شاید یک روزی بتونه جونگین رو ببینه. اون اومد چون باید جونگین رو می‌دید. دلش می‌خواست با چشمای خودش وجودش رو تایید کنه‌. ذهن مریضش بارها بارها سناریو مرگ پسر رو به روش‌های مختلف چیده بود و خودش هم بارها بعدش از درد این عذاب وجدان مرده بود.
به‌اندازه هیونجین و حتی سونوو، خودش رو مقصر می‌دید. برای تبرئه کردن خودش سعی می‌کرد تایید مینهو، مادرش، حتی تراپیستش رو داشته باشه. دوست داشت بشنوه که بهش میگن اون تقصیری نداره. رفتن جونگین بهش ربطی نداره. اما جیسونگ تمام این سالها خودش و بقیه رو گول زده بود. چون مغزش خیلی سرسخت روی عقیده‌ش باقی مونده بود. فقط بعضی اوقات از کوبیدن حقیقت تو صورت جیسونگ خسته بود. ولی حالا که کمتر از یک مایل از جونگین فاصله داشت. دوباره اون صداها تو سرش سروصدا به‌پا کرده بودن.
بازهم ویبره موبایلش تو جیبش بود. نمی‌خواست تعلل کنه. این ریسک رو به جون می‌خرید. یا جونگین پسش می‌زد و یا قبولش می‌کرد. اما حاضر نبود این راه رو برگرده. عواقب کارش رو می‌پذیرفت. چون دلش لک زده بود برای اون چشمای کشیده که وقتی بعد از درس خوندن گیم می‌زدن. از خوشحالی برد به حلال ماه در می‌اومد. دلش تنگ شده برای وقتی که با ذوق براش پیانو می‌زد. یا وقتایی که مطمئن میشد با سه‌تا شیرموز و شکلات پپرو از بوفه مدرسه بیرون بزنه. چون اون ترکیب، ترکیب موردعلاقه‌ش بود بقیه هم محکوم بودن که همراهیش کنن.
ترمزی که موجب توقف کاملشون شد. توجه جیسونگ به اطرافش جلب شد. یک کوچه عریض با درخت‌‌های بلند. مثل مابقی خیابان‌های نیویورک. سوالی به آی‌ام نگاه کرد. انگار منتظر بود تا اون بهش راه و چاه رو یاد بده‌. خودش اون لحظه نمی‌تونست درست تصمیم بگیره. اینجا بود که بیشتر از هروقت دیگه به حضور وکیل احساس نیاز می‌کرد. اما حتی جرئت نمی‌کرد موبایلش رو دست بگیره.
_من اجازه ندارم خودم رو نشون بدم. پس از اینجا به‌بعدش دیگه با خودته. اون ساختمون هم خونه‌شه.
جیسونگ با دلهره بزاقش رو قورت داد. تا همینجاشم مرد خیلی کمکش کرده بود. پس نمی‌تونست پافشاری کنه.
_باشه ممنونم.
جیسونگ دستپاچه بود. ضربان قلبش انقدر بلند می‌تپید که مطمئن بود سرمنشا این غوغا درونش اضطراب کنترل نشده لعنتیشه.
هنوز به تابستون یک‌ماه مونده بود‌. نمی‌تونست کف دستاش که خیس از عرق بود‌ رو اونم تو این هوای خوب به گرما نسبت بده.
از جعبه دستمال تو ماشین دوتا دستمال برداشت. شاید مچاله کردن دستمال بتونه ذهنش رو به‌کار بندازه‌.
آی‌ام تو سکوت بهش نگاه می‌انداخت. حرفی نمی‌زد تا معذبش نکنه. پسر کنارش خیلی رو به‌نظر می‌اومد. وقتی بدون هیچ فکری حرفش رو به زبون می‌آورد. نشون قلب ساده‌ش بود.
لحظه آخری که پسر با نگاه متشنج برگشت تا باهاش خداحافظی کنه لبخندی کنج لبش نشست.
آی‌ام به‌ندرت لبخندش رو خرج کسی می‌کرد. اگه لبخندش باعث می‌شد پسر که از نگرانی بدنش می‌لرزید حال بهتری پیدا کنه. ترجیح می‌داد هرچند کج و معوج ولی این‌کار رو برای پسر انجام بده.
در ماشین رو بست. نفسش رو مقطع رها کرد. ماشینی ‌که جونگین باهاش اومده بود هنوز جلوی ساختمونی که آی‌ام گفته بود ایستاده بود. جیسونگ با شک جلو رفت. انقدر محکم دندوناش لب داخلیش رو اسیر کرده بودن که می‌تونست کم‌کم مزه آهن رو حس کنه.

▪︎Hello Stranger▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora