•<𝑷𝒂𝒓𝒕³⁷>•

206 31 36
                                    

Flash back<<<<<

خیلی وقت بود که چشم باز کرده بود ولی رغبت نمیکرد از تخت دل بکنه. دیشب پیامی دریافت کرده بود که حکم یک سیلی محکم روی صورت خیس و یخ زده رو براش داشت.
ملحفه رو بیشتر دور خودش پیچید. کاش میتونست به‌سادگی جا بزنه و کل روز رو تو تختش بمونه. اما متاسفانه امروز روزی بود که جز کارکتر‌های مهم به حساب میومد.
با اینحال نگاهی به ساعت روی پاتختیش انداخت. به اندازه کافی وقت داشت. حالا که خیلیم حال و حوصله نداشت ترجیح می‌داد دیرتر از تختش دل بکنه.
ملحفه رو روی خودش کشید. و جنین‌وار زیر ملحفه تو خودش جمع شد. طولی نکشید که صدای قیژقیژ در اتاقش دراومد. کسی که به آرومی سعی میکرد به تختش نزدیک بشه‌.
میتونست حرکت نوک انگشتای پا رو روی پارکت اتاقش حس کنه. بالا و پایین رفتن تخت بهش این اطمینان رو میداد که حالا خیلی بهش نزدیک شده.
صدای تیک‌تیک فندک نشان دهنده تلاش‌های مکرر فرد کناریش بود‌. که میتونست به‌راحتی تشخیصش بده.
آفتاب سپتامبر اتاقش رو روشن کرده بود. نور از روزنه‌های ملحفه‌ی روش نفوذ کرده بود.
_اهم اهم، تولدت مبارک. تولدت مبارک. دوستت دارم فلیکس شیرینم‌. تولدت مبارک.
رسم همیشگی خانواده جئون. تو روزای تولد خانواده کسی که اولین نفر از خواب بیدار میشد با کیک و شمع تو اتاق فرد متولد شده میرفت و بالاسرش براش شعر "تولد مبارک" میخوند.
فلیکس حالش گرفته بود‌. و صدای دلنواز تهیونگ اول صبح براش مثل مورفین عمل می‌کرد. عمدا از خودش عکس‌العملی نشون نداد تا تهیونگ بازهم لب باز کنه و صدای مخملیش رو برای بار دوم در روز بهش هدیه بده‌.
اما تهیونگ زرنگ‌تر از این حرفا بود. نفس کشیدن نامنظم پسر خبر از بیدار بودنش میداد.
_سرورم صبح شده. امروز خورشید وسط آسمون آبی حسابی می‌درخشه. مثل صورت شما، اگه عالیجناب بخوان وان رو براشون آماده میکنم تا بتونند تو وان به ادامه ریلکس کردنشون بپردازن.
اون 23 سالش شده بود. ولی تهیونگ و جونگکوک قصد نداشتن دست از لوس کردنش بردارن. ملحفه رو کنار زد و به سرعت خودش رو سمت تهیونگ کشید‌. دستش رو دور کمرش پیچید و سرش رو روی رون‌های توپرش جا داد.
تهیونگ با شوک مینی کیک تو دستش رو بالا کشید تا مبادا از دستش سر بخوره. با چشمای گرد شده به فلیکس زل زده بود. تو این 15 سالی که فلیکس عضوی از خانوادشون شده بود. هیچ سالی نبود که بعد از خوندن سرود تولد فلیکس اینجوری برخورد کنه‌.
پسر شیطونشون همیشه صبح روز تولدش رو با رقصیدن و به اینور و اونور پریدن میگذروند و جشن می‌گرفت. حتی سالهایی بود که زودتر از خواب بیدار میشد و تو تختش منتظر میموند و به در اتاقش زل میزد تا توسط یکی از پدرهاش باز شه.
اگه دوره بلوغ فلیکس نگذشته بود قطعا تهیونگ این رفتارش رو به دوره نوجوونی و بلوغش ربط میداد.
ولی حالا لیکس 22 سالش بود و این اولین‌‌باری بود که تهیونگ پسرش رو تو روز تولدش انقدر آزرده خاطر می‌دید.
آروم مینی کیک صورتی رنگ رو گوشه پاتختی سوق داد. شمع بلند روی کیک تا کمر ذوب شده بود.
ولی درحال‌حاضر این چیزی نبود که برای تهیونگ مهم باشه. دست بین موهای پسر برد. و سعی کرد با نوازش کمر و موهاش متقاعدش کنه تا سر بلند کنه و پدرش رو از نگرانی در بیاره.
_سوییت سانشاین!؟
صدای فین‌فین بار جدیدی از تعجب شد. تهیونگ دستش رو از زیر صورت فلیکس رد کرد و به چونه‌ش رسوند‌. سعی کرد با بلند کردن صورتش از حال لیکس مطمئن شه.
_منو ببین‌. تو داری گریه میکنی؟
نمیخواست گریه کنه ولی دل حساسش با شنیدن صدای تهیونگ هوس باریدن کرده بود‌. قطرات اشکی که به آسونی رو سطح گونه‌ی لیکس سر میخوردند به نگرانی تهیونگ اضاف میکردن‌.
_حرف بزن عزیزم. به من بگو چی اذیتت کرده؟.
_ازش متنفرم ته‌ته، متنفر!
باردیگه ابروهای تهیونگ بخاطر گره‌ای که بینش ایجاد شد بهم نزدیک شدن. اسم اولین نفری که روز و شب فلیکس بود رو به زبون آورد‌.
_چانگبین؟
پسر با صورتی که بخاطر گریه‌هاش رو به قرمزی میزد، سر تکون داد. چانگبین همیشه چند روز قبل تولد، خودش رو به استرالیا میرسوند. اما حالا نه‌تنها ماهه پیش به دیدنش نیومده بود‌. حتی با پیامی بلند و بالا ازش عذر‌خواهی کرده بود و توضیح داد که بخاطر فشار کاریش نمیتونه برای تولدش بیاد.
تهیونگ میدونست که چقدر حضور چانگبین برای پسرش مهمه. اون برای فلیکس همه‌چیز بود. چانگبین رو به همه‌ چیز ترجیح میداد. شایدم مقصر اصلی این وابستگی افراطی خود چانگبین بود. اون بیش از حد به پسرشون اهمیت میداد.
تو این چند روز اخیر همینجوریشم فلیکس گرفته و تو خودش بود. حالا بعد از مطمئن شدن اینکه مرد موردعلاقه‌ش قرار نیست به دیدنش بیاد، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.
_ته‌ته من نمیخوام امشب مهمونی بگیرم.
صدای شخص سوم تو اتاق باعث شد سرشون به سمت فرد جدید‌الورود بچرخه.
_مگه دست خودته بیبی بوی؟!
_ددی
جونگکوک تخت رو دور زد و سمت دیگه‌ی تخت نشست و خودش رو به عزیزانش که هم رو در آغوش کشیده بودن نزدیک کرد. موهاش هنوزم بخاطر شستن صورتش نم داشتن و مشخص بود طولی نمیکشه از زمانی که تخت رو رها کرده.
_چانگبین به منم خبر داد. گفت برای امروز حواسم بهت باشه. ببین چیکار کردی که بخاطرت همه‌ش نگرانه.
فلیکس با تخسی بیشتر خودش رو به تهیونگ چسبوند و با صدای رساش گفت:
_من کاری نکردم فقط جوابش رو ندادم. البته که حقش بود.
جونگکوک دست به سمت کمر فلیکس برد و اون رو به سمت خودش کشید. حتی به پسر مجال مقاومت کردن هم نداد. روی تخت پهن شد و جونگکوک شروع کرد به قلقلک دادنش. نقطه ضعف پسر خوب دستش اومده بود. و جونگکوک هم با بی‌رحمی هروقت کم میاورد از این روش برای پرت کردن حواس فلیکس استفاده میکرد.
پسر متولد شده نفس کم آورده بود و از هرچیزی برای رهایی از بین دست‌های تنومند و تتو شده‌ی پدرش استفاده می‌کرد.
_آییی، ته‌ته، ددی، بسه!
خندهاش اتاق و شاید حتی خونه رو پر کرده بود‌. به مچ دست پدرش چنگ میزد بلکه دست نگه‌داره.
جونگکوک لحظه‌ای مکث کرد و به فلیکس خیره شد‌.
_حالا اجازه داری حرف بزنی.
_تو قانون رو شکستی. مواقعی که ناراحت و عصبیم قرار نبود انجامش بدی‌.
جونگکوک ابروهاشو بالا انداخته بود و برای هرکلمه‌ای که از بین لبای صورتی پسر بیرون میومد، سر تکون میداد.
_خب تموم شد؟ من نقضش میکنم.
دوباره کارشو از سر گرفت. تهیونگ که بخاطر سروکله زدن اونا سرسام گرفته بود. نگاهش به سمت کیک برگشت‌. شمعش کاملا آب شده بود. با اینحال شعله کم جونش برای فلیکس انتظار میکشید‌.
_هی هی کافیه. لیکس هنوز آرزو نکرد.
کی باورش میشد که رییس جئون که زیر بار حرف هیچکس نمیرفت تنها از همسر زیباش حرف شنوی داشته باشه. کافیه تا لب‌هاش از هم فاصله بگیرن و توجه مرد رو به خودشون جلب کنن.
جونگکوک پسرشون رو بالا کشید و از پشت دستاش رو محکم گرفت. تهیونگ کیک رو مقابل صورت پسر کک و مکیشون گرفت.
_به اندازه‌ ستارهای تو آسمون و درخت‌های سبز کاشته شده روی زمین. به اندازه‌ی تمام زیبایی‌های دنیا براتون آرامش و سلامتی میخوام سرورم.
فلیکس دستاش از پشت بهم قفل شده بودن. اصلا وضعی که درش قرار داشت با جملات تهیونگ همخوانی نداشت.
_الان جدی‌ای؟ بیشتر شبیه این تبعید شده‌ها دارین باهام رفتار می‌کنید.
_آرزو کن تا ولت کنم بچه پررو.
فلیکس "ایش"ای تحویل پدر غول‌پیکرش داد. نگاهش به شمع بی‌جون خورد. فرصتی براش نمونده بود. تنها آرزوش این بود که پدرهاش سلامت باشن‌. و چانگبین رو ببینه چون دل تنگش بود.
سرشو جلو برد و شمعی که کف مینی کیک نفس‌های آخرش رو می‌کشید رو به ابدیت فرستاد.
.
‌.
.
.

▪︎Hello Stranger▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora