پنج سال بعد>>>
هوا بهاری بود و شکوفههای گیلاس روی شاخه درختان به منحصربهفرد بودن اون روز اضافه میکرد. با اینحال که هوا، هوای زندگی بود. اما اون حسِ متلاشی شدن داشت. جلوش پرشده بود از خبرنگارهایی که درحال آماده کردن دوربین و میکروفونهاشون بودن. اون جمعیت عظیم منتظر زوجی بودن که همین چند دقیقه پیش مهرطلاق پای سند ازدواجشون خورده شده بود. چشم به ورودی دادگاه دوخت و منتظر موند. اون اهل انتظار نبود ولی به خواستهی عزیزش حالا اونجا منتظر بود.
بالاخره زنی که کتوشلوار طوسی رنگی به تن داشت به همراه وکیلش از دادگاه بیرون اومد و با موج عظیمی از خبرنگارها مواجه شد. قبل از اینکه با سوالهای آزار دهندهاشون باعث آزارش بشن پا تند کرد تا از اون مهلکه بیرون بکشتش. با قدمهای بلند جلو رفت و کسانی که مانع راهش بودند رو کنار زد تا اینکه به زن رسید.
چانهی با نگاهی که توش هزاران حرف نهفته بود به پسر ارشدش چشم دوخت. چان دستشو دور شونهی مادرش حصار کرد و تن نحیف مادرشو بین بازوهاش
فشرد و به سمت ماشین حرکت کرد.
_خانم بنگ حالا حستون چیه؟
_آیا ثروت ارزششو داشت تا دست از زندگی سی سالتون بکشین؟
_درسته که میگن شما میخواستین رییس بعدی گروه بنگ باشین؟
_برنامهتون بعد از طلاق چیه؟
با هر سوالی که از مادرش میپرسیدن اخمی که بین ابروهای چان شکل میگرفت هر لحظه غلظت بیشتری به خودش میگرفت.
_آیا تصمیم شما به طلاق ربطی به اتفاق پنج سال پیش داره؟
چانهی نگاه گرفتهای به اون خبرنگار انداخت و زیرلب زمزمه کرد.
_من فقط میخواستم پسرمو برگردونم.
با یادآوری دوبارهی نورچشمیاش اشکی از گوشه چشمش سرریز شد..
.
.یکی از دلایلی که تحمل روز تعطیل براش سخت بود این بود که روزای تعطیل شاید برای دیگران روزی بود که میتونستن استراحت کنن و آرامش کسب کنن یا به تفریح و گردش با دوستاشون برن. اما برای اون اوضاع فرق داشت. روزهای تعطیل براش حکم عذاب داشت.
اون این سالها هیچ فرقی با آدمی که زندگیشو داره تو تعطیلات میگذرونه نداشت. چرا یک فرقی وجود داشت. تعطیلاتی که اون از سر میگذروند اسم دیگهای داشت. تعطیلات جهنمی! و حالا تو روزهای تعطیل حس میکرد تنهاتر از هر زمان دیگهایِ، وقت گذروندن تو دانشگاه شده بود تنها بهانهاش برای بیرون زدن از اون چهار دیواری.
با صدای دینگ ماکرویو یادش اومد که شیری که گذاشته بود گرم بشه حالا آماده است. ماگش رو به دست گرفت و ظرفی که پر شده بود از شیرینیهای اکراینی شکلاتی و نارگیلی رو از روی میز برداشت و به سمت کاناپه جلوی تلویزیون قدم برداشت. شاید شخم زدن کانال های تلویزیون و دیدن دراماهای کرهای میتونست بهش کمک کنه تا زودتر زمان بگذره.
شبکه های کرهای که روی تلویزیون تنظیم شده بودن رو بالا پایین میکرد تا بتونه برنامهای که سرگرمش میکنه رو پیدا کنه.
انگشت شصتش دیگه به صورت خودکار رو دکمه کنترل فشرده میشد تا اینکه با دیدن چهرهی آشنای مادرش تو تیوی ناخودآگاه توجهش جلب شد و با چشمایی که دلتنگی ازش میبارید کمی نیم خیز شد.و با تمرکز بیشتری به صفحه تلویزیون خیره موند.
با خوندن متن زیرنویس شدهی <نتیجه آخرین دادگاه بنگ چانهی و بنگ جونگکی> جونگین بار دیگه احساس سرخوردگی کرد. اون از طریق اخبار نزدیک به دوسال بود که از کشمکشهای بین مادر و پدرش خبر داشت و حالا با خوندن دادگاه آخر، نمیتونست هضم کنه که آخرین تصوری که از خانواده داشته حالا اون هم بهم خورده. تاثیری که اون رو خانوادش گذاشت هنوز ادامه داشت. ازین موضوع بیشتر از هرچیزی متنفر بود. فکر میکرد عاشق خانوادهشه ولی همه چیز به طرز عجیبی داشت بیشتر پیچیده میشد. همیشه با خودش فکر میکرد اگه یک روز برگرده به خونه میتونه همون خانواده قبلیشو که توی اون عمارت بزرگ، که فقط روزهای مهم دور هم جمع میشدن رو ببینه. و تنها تغییری که میشه دید بالا رفتنه سنشونه. اما هر چی زمان جلوتر پیش میرفت با بیرحمی تمام اون رو با افرادی که میشناخت غریبه و غریبهتر میکرد. حالا با دیدن خبر طلاق مادر و پدر عاشقش که تجربه زندگی بیش از بیست سال رو کنار هم داشتن. این حس بیشتر تشدید میشد که حتی اگه برگشت هم هیچکدوم از اعضای خانوادهاش قرار نیست مثل قبل باشن. و جونگین هم از روبهرو شدن با آدمهای جدید میترسید.
گوش دادن به مجری شبکه خبر اذیتش میکرد اون داشت فقط چهارتا چرتوپرتی که بالا دستیهاش براش دیکته کرده بودن رو بهم میبافت و تحویل مخاطباش میداد.
"طبق گفتهها بنگ چانهی شی بخاطر طمعی که برای سهام کمپانی بزرگ بنگ داشتن داد خواست طلاق دادن تا بتونند از این ترفند برای بدست آوردن سهام بیشتر استفاده کنند. بعد از دو سال جلسات طولانی در دادگاه ملی سئول بنگ چانهی شی به علت خدشهدار کردن چهره بنگ جونگکی شی به جریمه نقدی محکوم شد "
جونگین زیر لب در جواب به زن مجری غرید:
_مادر من کسی نبود که بخواد بخاطر بالا کشیدن پول بنگها به پدرم درخواست طلاق بده.
فشار انگشتهاش دور ماگی که به دست داشت بیشتر شد. اون تمام این سالها با احساسات مختلفی که روحشو تیکه تیکه میکردن دستوپنجه نرم کرده بود و حالا در کنار تمام اونها بار یک عذاب وجدان هم بهشون اضافه شد.
_مامان قشنگم لطفا هر کاری میکنی بخاطر خودت انجام بده. من لیاقت اینکه خودتو آزرده کنی ندارم. لطفا بخاطر من با این حیوون صفتها در نیوفت.
نگاه کردن به چهره مادرش باز هم قلب دلتنگش و هوایی کرد و انقدر با افکار درهم برهم بیهدف به تیوی زل زد که حتی شیر گرم شدهاش بازهم از دهن افتاد. از این حس خسته بود. از دلتنگی بیزار بود. از اینکه حتی بعد از پنج سال سرچشمه این حس خشک نمیشد خسته بود. طبق عادت بدون اینکه بخواد تی وی رو خاموش کنه از رو کاناپه بلند شد و به سمت اتاق خوابش قدم براشت. به هردری میزد با این زندگیای که براش ساخته بودن نمیتونست کنار بیاد. حس زندانیای رو داشت که زندانبانهاش آدمای تیزی بودن و حتی لحظهای چشم ازش بر نمیداشتن تا کمی نفس راحت بکشه. خودشو رو تشک نرم تختش رها کرد.
شهر بزرگ نیویورک حس خفگی بهش میداد. تنها جایی که میتونست حواسش رو پرت کنه نقطه امنش، یعنی تختش بود.سقف بالای سرش پر شده بود از پوستر های ریز و درشتی که جونگین ترجیح میداد بجای دیوار سفید رنگ اتاقش اونارو روی سقف اتاقش ببینه.
نمیدونست باز هم کی قراره دل از تختش بکنه پس از همین حالا برای فردا صبح که باید به دانشگاه میرفت گوشیشو برای آلارم تنظیم کرد و باز هم خودش رو مشغول کرد به کار بینتیجهاش.
زل زدن به سقف و اورثینک کردن تا خود صبح.
.
.
.
با قدم های بلند و حرصیش از کنار افراد شرکت میگذشت. سرزنش شدن واسه کاری که نکرده و حتی نظری هم راجبش نداره باعث شده بود تا بخواد باعث و بانی حرف شنیدنهاشو زیر بار کتک بگیره. به میز منشی نزدیک شد.
_تو اتاقشه؟
منشی که از فیس برافروخته مرد میتونست متوجه عصبی بودنش بشه بیصدا سری تکون داد. دست روی دستگیره طلایی رنگ در دفتر رییس گذاشت و با خشم بازش کرد.
_هوانگ هیونجین.
با ندیدن شخص موردنظرش پشت میزش صداشو بلند کرد و همانطور که نفسهای عصبی و نامنظمش از دهانش خارج میشد به سمت دیگهی دفتر حرکت کرد.
هیونجین بدون اینکه چشم از صفحه بزرگ تیوی اتاق کارش برداره جواب سونوویی که باز هم با کلی شکایت و گله وارد اتاقش شده بود رو با یک "هووم "
داد. لحن بیخیال و آرومش مثل کشیدن کلید روی سطح صاف و دست نخورده ماشین، مغز سونوو رو خدشه دار میکرد. هیونجین طبق معمول یوتیوب و شبکهای مجازی رو میگشت تا بتونه از بین اینهمه آدمی که اجرای پیانوشون و به اشتراک میزارن بتونه دستهای ظریف و کشیده پسری که روز و شبش رو عشق به پیانوش و موسیقی میگذروند و پیدا کنه. پسری که پیانو تنها نقطهی روشن زندگیش بود و میتونست روح مشوشاش رو اونجا پناهنده کنه و به دنیاش رنگ سبز زندگی بخش هدیه بده.
سونوو آروم جلو قدم برداشت و کنار مبل چستر چرمی که هیونجین روش نشسته بود ایستاد.
_باز داری چیکار میکنی؟ من از ساعت ۵ صبح دارم تو عمارت هوانگ به پدر جنابعالی جواب پس میدم. اونوقت تو اینجا بیخیال پارویپا انداختی هوانگ هیونجین؟
صدای نواختن آهنگ youth از troye sivan با پیانو کل اتاق رو در بر گرفته بود. حس چیزی که هیونجین دنبالش بود رو نمیداد اون دمویی که خودش یواشکی ضبط کرده بود خیلی براش لذت بخش تر از اینی بود که حالا با کیفیت بالا بهش گوش میداد.
هیونجین نیم نگاهی به سونوو انداخت و با پوزخند گفت:
_الان بنظرت من دارم چیکار میکنم؟
اون آهنگ همون قدری که به گوش هیونجین دلنواز بود. بجاش برای سونوو عذابآور بود. اما حالا زمانی نبود که بخواد بهش فکر کنه. نفسشو آزاد کرد تا بتونه رو خودش تسلط پیدا کنه.
_هیونجین تو پنج ساله آزگار داری وقتت و پای این ویدئو ها میزاری. چرا فکر میکنی که این راهشه و میتونی اینجوری پیداش کنی؟
هیونجین از اینکه بخوان یه این شکل حقیقتهایی که دوست نداره بپذیرتشون رو به روش میارن متنفر بود.
با تخسی به صفحه مقابلش زل زد:
_اون نمرده که من نتونم هیچوقت پیداش کنم. زیر سنگم باشه پیداش میکنم. خوشم نمیاد بازهم بخوای این بحث کوفتی رو پیش بکشی کیم سونوو.
سونوو خیلی کلافه بود مطمئن بود که با این نوع حرف زدن گند زده تو اعصاب هیونجین اما همش مقصر خودش بود با گندی که شب قبل بالا آورده بود هوانگ هیونجونگ احضارش کرد و مثل کیسه بوکسش هر چی که تو دلش موند رو سر سونوو خالی کرده بود.
_هوانگ هیونجین! قبل از هرچیزی برای اینکه بخوای دنبال جونگین بگردی به من نیاز داری. منشیای که کاراتو لاپوشونی کنه و از طرفی بنظر اون پدر گنگسترت قابل اعتماد باشه. متوجهی که؟ پس با رفتار های خارج از کنترلت گند نزن به فرصتی که گیرمون اومده و مواظب رفتارهات باش.
هیونجین دستی به صورتش کشید و تار مویی که جلوی صورتش اومده بود رو به عقب فرستاد.
_دیشب حال خوبی نداشتم. رفتم بار تا کمی هم که شده حالمو روبهراه کنم. مست شدم و دیگه نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم. متاسفم.
سونوو نا امیدانه توضیح داد:
_چند تا پاپاراتزی اونجا بودن. وقتی با دخترای رنگارنگ دورت میپلکیدی ازت عکس گرفتن و عکسها رو دم صبح پخششون کردن. ولی خب بنظر نمیاد تو بابتشون خیلی ناراحت باشی.
هیونجین از جاش بلند شد و دست تو جیب شلوار کتانش کرد.
_حالا چه اهمیتی داره. دو روزه دیگه همه یادشون میره و فوقش همیشه من رو به چشم یک پلی بوی میبینن. اتفاقا خفنم هست، میپسندمش.
سونوو پشت سر هیونجین که به سمت میزش میرفت حرکت کرد.
_نخیر داستان چیز دیگهایه. همونطور که میدونی دیروز جلسه آخر دادگاه بنگها بود و خب بالاخره قاضی حکم طلاقشون رو صادر کرد. توهم با پخش شدن عکسات موجب شدی که توجهها از روی دادگاه به سمت تو بیان. قطعا مردم بجای خبر طلاق رییس سابق کمپانی بنگ به خبر پلی بوی بود رییس فعلی هوانگ بیشتر علاقه نشون میدن. سر همینم که توجه هارو به سمت خودت جلب کردی پدرت عصبانی بود مغز من بدبخت و تا همین یک ساعت پیش داشت با غرغراش میخورد.
هیونجین همونطور که رواننویس مشکی و طلایی رنگ بین انگشتاش میرقصید به دل پر سونوو خندید.
_سرمو بردی سونوو، برو بیرون کلی کار ریخته سرم.
_شاید اگه بجای ول چرخیدن بشینی سرکارت، انقدر کارات عقب نمونه.
سونوو غرغر کنان به سمت در خروجی رفت و در و محکم بهم چفت کرد. هیونجین رواننویس توی دستشو روی میز رها کرد و دستشو کاور سرش کرد که از صبح دردش، امونش رو بریده بود.
_جونگینم! این کوچیکترین کاری بود که میتونستم برای مادرت انجام بدم. نباید فکر کنی من واقعا یک عوضیام که هر شب با یکی میخوابه. باشه؟
أنت تقرأ
▪︎Hello Stranger▪︎
أدب الهواة; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut