•<𝑷𝒂𝒓𝒕³⁸>•

244 40 44
                                    

این روزها قدم زدن براش تبدیل به روتین شده بود‌. تقریبا بخاطر مترو‌ها مسافت زیادی رو پیاده میرفت تا به کمپانی برسه. این روزها آرامش رو تو پیاده‌روی پیدا  کرده بود. اونم زمانی که با هدفون روی گوشش می‌تونست به موسیقی‌های بهشتیش گوش کنه و خیابون‌های نیویورک سیتی رو متر کنه. حتی روزهای تعطیلشم دوست داشت از خونه بزنه بیرون و پیاده‌روی کنه. پس به بهونه‌های بزرگ و کوچک از خونه بیرون میزد. اون قبلا هم مجبور بود خونه رو ترک کنه. اما حس اونموقع با الان هیچ برای جونگین قابل مقایسه نبود‌. نمیدونست این تغییر حالش رو به بهار نسبت بده. یا اخیرا واقعا احساس بهتری نسبت به خودش داشت.
بهونه‌ی جدیدش برای فرار از اون چهار دیواری خرید نون برای صبحانه و البته بنظرش بطری‌های شیشه‌ای نوشیدنی‌هایی که خریده بود، حالا گل طلب می‌کنن.
بالاخره شیشه‌های رنگارنگی که جمع کرده بود به‌دردش خورده بودن. جونگین پارادوکس شیرینی داشت. و روح سیاهش رو با رنگارنگی گلهای توخونه‌ش نشون می‌داد. اون برای تک‌تک گل‌های پژمرده‌ش سوگواری می‌کرد و حتی اینکار هم براش جزوی از روتین زندگیش شده بود.
روی تیشرت صورتی رنگش بیلرسوت جین پوشیده بود‌. موجب شده بود پیرزن تپلی که موهای خاکستریش با رژ قرمز روی لبهاش تضاد قشنگی داشت. جذب بانمکی مشتری همیشگیش بشه.
_جونگ، امروز چه گلهایی مدنظرته؟
پسر با ناخن‌های کوتاهش کمی با پوست لبش ور رفت. تو فکر بود که دقیقا چه‌ گلهایی رو اینبار انتخاب کنه.
_پتوس. چندتا پتوس میخوام که وقتی تو کتابخونه‌م قرارشون میدم هی رشد کنن و رشد کنن و به قفسه‌ی کتابام زندگی بدن.
خانم واکر به سمت گل‌های مدنظر جونگین رفت و اون‌هارو به تعدادی که مشتری بانمکش می‌خواست جدا کرد.
_قبلیا تو چه‌حالین؟
_با راه‌هایی که بهم یاد دادین دیرتر ترکم میکنن.
لبخند رضایت بخشی روی لبای خانم واکر نشست. و گونه‌های همیشه سرخش رو برجسته‌تر کرد. پیرزن گلفروش میتونست حس کنه پسر تنها این روزا خوشحال‌تره.
_ببینم دوست دختر گرفتی؟
بخاطر سوال ناگهانی خانم واکر، جونگین که زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و به گلدون گلهای رنگارنگ ژینوس توی گلخونه چشم دوخته بود با تعجب سر برگردونه. و رو به خانم واکر پرسید.
_چطور؟
_چشمات، میتونم حس کنم. قبلا کدر بودن ولی حالا برق میزنن و مثل آیینه شفافن‌. پس بخاطر چیزی هیجان زده‌ای.
جونگین گلدون کوچولویی که بالاخره تونسته بود ازش دل ببره رو بلند کرد و روی میز، مقابل زن فروشنده قرار داد.
_واو! خانم واکر شما واقعا تو تشخیص احساسات عالی عمل می‌کنین.
جمله‌ی صادقانه‌ی جونگین زن رو به خنده وا داشت. جونگین فکر نمی‌کرد اینقدر ضایع باشه. بعد از تسویه حساب از گلخونه‌ بیرون زد.
همه فهمیده بودن جونگین یچیزیش هست. اما امپریالیسم کبیر قصد نداشت بازم پیداش شه. جونگین نمیدونست از این موضوع ابراز خوشحالی کنه‌. و یا ناراحت باشه. چون هنوز که هنوزه میتونست حضور نوچه‌هاش رو از پشت‌سرش گاه و بی‌گاه احساس کنه. و این سکوت بودار بود. از کنار آرایشگاهی میگذشت که چشمش به داخل سالن خورد. دختر تتو آرتیستی رو دید که خم شده بود تا روی مچ دست مشتریش رو تتو بزنه.
اونم دلش تتو می‌خواست. اما هیچ ایده‌ای نداشت چی باشه و از همه مهم‌تر همیشه میترسید. بنظرش تتو زدن قرار بود خیلی دردناک باشه. ترجیح می‌داد اگه روزی بخواد تتو بزنه. مطمئن بشه که فلیکس رو هم با خودش میاره. شاید وجود شخص دیگه کنارش از استرسش کم کنه‌.

▪︎Hello Stranger▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora