روز جمعه بود و از صبح عمارت مثل همیشه نبود.
اون عمارت که ته سر وصداش بخاطر جونگین، سونگمین و بعضی اوقات چان بود بازم پر شده بود از کلی استایلیست و هیر استایل و از این قبیل آدم که هرماهه اینجا بودند تا خانواده بنگ رو برای مهمونی آماده کنند.
هر ماه همین بساط بود اما جونگین بی اهمیت تو اتاقش یا خواب بود و یا با پیانو عزیزش مشغول بود و یا سرگرم ps5 و فیلمهاش بود. اما با ورودش به سن هیجده سالگی، اون هم گرفتار شده بود.
صبح زود به اجبار مادرش از خواب بیدار شد تا سر میز صبحانه آماده باشه. بخاطر هشدار های پدرش حتی یک لقمه خوش از گلوش پایین نرفت.
به اتاقش برگشت تا دوشی بگیره قبل از رفتن به حمام عود روشن کرد تا بتونه با کارای مورد علاقهاش ذهنش رو آروم کنه. تو وان که از قبل براش آماده کرده بودند نشست. آب گرم به تنش آرامش رو منتقل میکرد.
چشم روی هم گذاشت، تمام سعیش رو میکرد تا از یک مهمونی برای خودش غول نسازه ولی حقیقت این بود که وارد شدن به اون جمع میترسوندتش و تو این مورد کاملا به خودش حق میداد.
بعد دوش سرسریای، حوله تن پوش خاکستری رنگ رو تن کرد و از حموم بیرون اومد.
با دیدن سه شخص غریبه تو اتاقش یکهای خورد و کمی معذب شد. با اشاره خانمی که بنظر سن بالا بود به سمت صندلی جلوی آیینه رفت و روش نشست.
با نشستنش اون سه نفر هم مشغول آماده کردنش شدند. جونگین از این فرصت استفاده کرد تا با سونگمین و جیسونگ ویدئوکال بگیره.
منتظر موند تا اوناهم کانکت بشن.
وقتی هردوشون بالا اومدن. قبل از هرچیزی قهقههای جونگین و سونگمین بخاطر قیافه نگران و فلک زده جیسونگ که انگار یه تفنگ رو سرش گذاشتند، بالا گرفت. جونگین میدونست که خودش هم بهتر از اون نیست اما این پسر دیگ نوبرش بود.
البته حقم داشت رسما خونشون مرکز این مصیبت شده بود و جیسونگ هم اولین باری بود که درباره این مهمونیا و قوانینش شنیده بود. جونگینی که از بچگی با این موضوعها سروکله میزد کلی ترسیده بود.چه برسه به جیسونگ، حتما کلی فشار روش بود.
جونگین سعی کرد کمی به جیسونگ دلداری بده هرچند که خودش هم بهتر نبود. با لبخند گفت:
_جیسونگی چته پسر یکم شل کن بابا حالا سونگمین یکم جو داده واقعا که قرار نیس بری میدون جنگ.جیسونگ ناله ای کرد:
_آخه من کره اومدنم واسه چی بود خدا. تا حالا این حجم از استرس و تجربه نکرده بودم، انگار قراره برای اولین بار برم خونه مادر شوهرم.جونگین به غر زدناش بلند بلند میخندید که سونگمین زد تو پاچش.
_ نخند جونگین اتفاقا باید حواسشو جمع کنه. هم تو هم جیسونگ چون اولین باره که وارد مهمونی شدین قطعا خیلی زیر ذره بین میرین همه جوره، از راه رفتن و نوع لباس پوشیدن و مدل غذا خوردن و نوشیدنی دست گرفتنتون بگیر تا صدتا چیز دیگه.
پس دوباره گوشزد نکنم که باید حواستونو جمع کنید. اول از همه چون ما هممون جز شرکای بنگ به حساب میایم بهتره که سمت هوانگ ها و شرکاشون نریم البته پدرامون و مادر هامون توی مراسم باهم صحبت میکنند و جلسه میزارند اما خب دوست ندارند بچه هاشون باهم ارتباطی داشته باشند.
و البته اونطور که من از هیونگ جنابعالی پرسیدم گفتن بخاطر اینه که فکر میکنن چون بچه ها هنوز بی تجربهان زود خام میشن و تو دام دشمن میوفتن.
![](https://img.wattpad.com/cover/298873829-288-k361064.jpg)
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut