•<𝑷𝒂𝒓𝒕²>•

599 107 31
                                    

همیشه با اولین قدمی که وارد اون مدرسه میشد چشم‌هاش میگشت دنبال کسی که باهاش بهترین خاطرات زندگیش و گذرونده و بود و حالا یکسالی میشد که جزوی از خانواده‌شون محسوب میشد.
و خب اگر میگفت که سونگمین یه نقطه امنه براش توی اون مدرسه، دروغ هم نگفته بود.

سونگمین سال بالاییش بود و شاید تنها سال بالایی بود که جونگین تو اون مدرسه باهاش در ارتباط بود. در حقیقت جونگین هیچوقت اونی نبود که میره دم در کلاس سونگمین دنبالش چون جونگین اصلا حوصله سال آخری هایی که فکر میکردن حالا که رفتند سال آخر پس خیلی گنگن و میتونند هر کاری که دلشون میخواد و انجام بدن و نداشت.
و همین دلیلی بود برای اینکه سونگمین همیشه خودش دنبال جونگین میومد تا باهم تو مدرسه وقت بگذرونند.

با ورودش به کلاس متوجه جو عجیبی که تو کلاس بود و باعث میشد بچه‌ها مثل همیشه نباشند، شد.
چند نفری دور میز هاشون جمع شده بودند و پچ پچ میکردند و هرکی که اهل این کلاس و مدرسه بود میفهمید، قطعا یکی و سوژه کردند تا دربارش حرف بزنند و حرفای بی اساس‌شون و گسترش بدند.
وات د فاک هرچی به اطراف نگاه میکرد متوجه نمیشد چی باعث این غلغله شده، در حالی که با خودش فکر میکرد "حالا این بچه‌ها واقعا چشونه مگه خبریه؟؟"
با کمی دقت بیشتر متوجه شد که کل کلاس دارن با چشماشون به پسری که صندلی آخر و کنج کلاس و برای نشستن انتخاب کرده خیره شدند و خب حالا جونگین هم بهشون اضافه شد.^^
جونگین که متوجه بود نگاه‌هاش رنگ نگاه‌های بقیه رو نگیره به سرعت از اون بدبخت پنیک کرده ته کلاس  که کم‌کم در حال تبخیر شدن بود چشم برداشت و به سمت میزش قدم برداشت.
سعی میکرد کاملا خودش و عادی جلوه بده، اونم دست کمی از بچه‌ها نداشت و دوست داشت از اون پسری که یه تره از موهای جلوی پیشونی‌اش رنگ شده بود سر در بیاره، وارد شدن شخص جدیدی به این مدرسه تقریبا اتفاق عجیبی بود و حالا اون هم نمیتونست نسبت به روحیه کنجکاوش بی‌توجه باشه، اما در حال حاضر بهترین کار و تو انتظار دید و سرجاش نشست تا خبری به گوش اون هم برسه.
...

نیم ساعتی بود که دبیر ادبیات سن بالایی که کاملا روحیه شوخ طبعی داشت اما در عین حال عصا قورت داده بود وارد کلاس شده بود و هر از چند گاهی با جوک های بی مزه و بابا بزرگیش سعی میکرد به کلاس کسل کننده‌اش و رنگی بده اما دریغ از ذره ای تغییر.

وقتی متوجه این جو خوابالود کلاس شد تصمیم گرفت هر طور شده بچه ها که با قیافه های درهم و چشمایی بی روح بهش خیره بودن و از این حال و احوال در بیاره که حسابی همه رو از خواب بپرونه.
با کمی تعلل به کتاب تو دستش نگاهی انداخت و با نتیجه ای سرسری یهو برگشت و سر بلند کرد:
_ از هرچی بگذریم حالا دیگه وقت پرسش کلاسیه.
اغلب کلاس که تو هپروت سیر میکردند یهو مث اتک خورده ها سیخ نشستن و اون جو سرد خوابالود جاش و داد به موجی از اضطراب ناله هایی که از سر اعتراض بلند شده بودند.
پرسش کلاسی های این مرد از مصاحبه برای یکی از کمپانی های بزرگ کره هم سخت تر بود و حتی بچه های رنک کلاس هم از این موضوع مستثنی نبودند از بس که این پیرمرد از قضا با سواد علمی بالا سوالاش و میپیچوند.

▪︎Hello Stranger▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora