هوانگ هیونجین؟ چرا هیچ علاقهای نداشت این اسم رو بشنوه؟ اون حالا چرا اونجا بود؟ برخلاف فلیکس که با تردید سرپاش ایستاده بود. خودش رو به سمت کنج بند کشید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.
_جو..جونگین؟
رفتار غیرقابل پیشبینی پسر حتی باعث تعجب سرباز شد. انتظار داشت وقت رو تلف نکنن و به سمت در برای رهایی پرواز کنن.
هردو با تعجب به پسر زل زده بودن. و از هجوم افکار مختلف که بوی تعفن به خودشون گرفته بودن تو ذهن جونگین خبر نداشتن. سرباز همچنان کنار در خشکش زده بود. فلیکس دوباره بهسمت جونگین رفت و بهسمتش خم شد.
_جونگینا. بیا از اینجا بریم بیرون. دیگه حتی تو روش هم نگاه نکن. باشه؟ ما تو شرایطی نیستیم که بخوایم ندید بگیریمش. این شانسه!
جونگین درست تو چشمای فلیکس چشم دوخت. شانس؟ درحال حاضر شانس تو زندگی اون هیچ معنایی نداشت. روزهایی بود که میتونست با اطمینان بگه همهی آدمها باید خوشبین باشن. چون یک روزی که خودشونم خبر ندارن بادی میوزه و شبدر چهاربرگ سردرخونههاشون میشینه. ولی دیگه مرده اون باورهای سبز!
_شانس؟ نه، نه لیکس اینو به من نگو. این اسمش شانس نیست. تنها نقشههای از پیش تعیین شده از جانب خودشه.
نمیتونست پا روی تصمیم جونگین بذاره. بههرحال قرار بود به برایت زنگ بزنن. اون از وجود مرد آزار میدید. نمیخواست اذیتش کنه پس خودش هم آروم کنار جونگین جا گرفت. سرباز با دیدن وضعی که در پیش گرفتن رفت. طولی نکشید که با افسر بخش و مرد قد بلندی که از قضا هوانگ هیونجین نام داشت برگشت.
_کوپر در رو باز کن.
با صدای سرسخت افسر فلیکس سری بلند کرد و افراد حاضر رو از نظر گذروند. اما روباه کوچولویی که کنج سلول خودش رو جمع کرده بود. قصد نداشت سرش رو بلند کنه و حتی واکنشی به حرفاشون نشون بده. تنها نشسته بود و با افکارش ذهن خستهش رو زخمی میکرد.
_شما دوتا همین حالا بیاین بیرون.
فلیکس با استرس نگاهی به مقابل و نگاهی هم به جونگین انداخت. بزاقش رو به ته گلوش فرستاد و با صدایی که لرزشش رو سعی میکرد کم کنه گفت:
_ما همینجا میمونیم! اون خانوادهمون نیست.
هیونجین نگاهش تنگ شد و زوم کرد روی دوتا جوجه طلایی که با تخسی پاهاشون رو تو شکمشون جمع کرده بودن. افسر نگاهی به مرد کنارش انداخت. بنظر میومد حوصلهش سراومده.
_کوپر همین الان هرطور شده بکشونشون دفترم.
سرباز احترام نظامی گذاشت. افسر با دستش هیونجین رو که به سختی نگاهش رو میتونست از روی یکی از اون پسرها برداره، هدایت کرد. با رفتن اونها ابروهای جونگین بهم نزدیکتر شده بود. فلیکس با نگرانی دستی روی بازوی جونگین کشید. با دیدن حال جونگین حال خودش روهم فراموش کرده بود. مثلا با خودش عهد بسته بود یک درصد اگه داستان اون نامزدی کوفتی درست درمیومد، برگرده به استرالیا. حالا تنها تصمیم نزدیک بهش این بود با کوپر بجنگه و همینجا تو زندان بمونه، بلکه برایت بیاد دنبالشون.
کوپر با نامردی با دوتا سرباز هیکلیتر از خودش برگشته بود. و هرکدومشون به بازوهای نحیف پسرها چسبیدن. و بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به مقاومت کردناشون بدن اونهارو کشون کشون به سمت دفتر افسر بردن.
هیونجین روی جای قبلیشون نشسته بود و امیلی هم هنوز مقابلش جا خوش کرده بود. دیدن دوباره رخ دختر به فلیکس ثابت میکرد هنوز چانگبین دنبالش نیومده. و این تاحدودی دل فلیکس رو گرم میکرد. با حضور دوبارهشون تو اتاق افسر پلیس، امیلی با لحن طعنهوارش گفت:
_انقدر زود به هلفدونی عادت کرده بودین که قصد دل کندن نداشتین؟
فلیکس چشمی چرخوند. شنیدن دوبارهی صداش باعث میشد بخواد کهیر بزنه. مطمئن بود که حاضر نیست دیگه پاشو تو باشگاه بذاره. نه تا وقتی که این دختر اونجا قدم برمیداره.
_تو دو دقیقه دهنت رو ببندی نمیگن لالی عزیزم.
جونگین با نگاه جدی و توخالیش خیلی ساکتتر از همیشه شده بود. تنها به مقابل زل زده بود. هیونجین هم تقریبا موقعیتی مشابه به جونگین داشت با این تفاوت که نگاهش میخ شده بود روی جونگین و بهندرت پلکهاش روی هم مینشستن.
_بیاین جلو و این برگههای تعهد رو امضا کنید.
فلیکس دست جونگین رو گرفت و قبل از اینکه حرکت کنه اون رو هم با خودش به سمت میز افسر کشید. مشغول امضا زدن برگهی تعهد بودن که دوباره صدایی از سوهان روحشون بلند شد.
_اوه چانگبینی اومدی؟!
بالاخره دختر افتخار داده بود از جاش بلند شه و به سمت مربیش پرواز کنه. صدای گرم و بم مرد که به گوش فلیکس خورد بازهم داغ دلش تازه شده. برگهی امضا شدهش رو مقابل افسر قرار داد و دوباره به جونگین نزدیک شد.
_بیا فقط زودتر برگردیم لطفا.
چانگبین که از همه دیرتر رسیده بود. با تعجب به افراد حاضر تو اتاق نگاه میکرد. و تلاش میکرد بتونه یک ربطی ازشون دربیاره. امیلی بهدستش چنگ زده بود و خودش رو نزدیک چانگبین نگه داشته بود. بلکه نشون بده خیلی ترسیده و شب سختی رو از سر گذرونده. فلیکس متوجهی نگاههای نگران چانگبین روی خودش نشده بود. تنها مکالمهی پچپچ طوری از اونها به گوشش میرسید که بیشتر حکم عذاب خالص رو براش داشت. اون نزدیکیشون حالش رو بهم میزد.
هیونجین از جاش بلند شد. دستش رو مقابل افسر دراز کرد.
_از همکاری بیدریغتون متشکرم جناب.
قبل از هرچیزی جونگین و فلیکس بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق حرکت کردن. تک پسر جئونها مطمئن شد تا با طعنهای که به شونهی مربیش میزنه اتاق رو ترک کنه. و جونگین هم پشت سرش. هیونجین برای حفظ احترام برای افسر دوباره سری تکون داد و اون هم اتاق رو ترک کرد. حالا تنها چانگبین مونده بود و امیلی. مرد که تازه از راه رسیده بود گیج شده بود. پاهاش بهسمت راهی که فلیکس رفته بود جهت گرفته بود. اما اون به عنوان خانواده دختر اونجا بود. پس برای اینکه زودتر بتونه به این قضیه فیصله بده به سمت افسر رفت.
.
.
.
_از پشت سرمون داره میاد؟
فلیکس از گوشهی چشم میتونست تشخیص بده که مرد قد بلند چطور با دستی که تو جیب شلوارش فرو برده بود. از پشت سرشون با سرعت به سمتشون قدم برمیداره. فقط در جواب به جونگین تونست سر تکون بده. جونگین حوصلهی این موش و گربه بازیهارو نداشت. نمیدونست هیونجین اینجا چیکار میکنه. و امیدوار بود چیزی که فکر میکنه درست نباشه. یکبار واضح بهش توضیح داده بود که نمیخواد جلو راهش سبز شه و حالا.
_ تو یکم جلوتر منتظرم بمون. باید باهاش حرف بزنم.
فلیکس سری تکون داد و به قدمهاش سرعت بخشید. برخلاف اون جونگین قدمهای کم جونش کمکم به توقف کامل منجر شد. میتونست حضور مرد رو پشت سرش حس کنه. هنوز این نزدیکی حسی مثل خواب براش داشت. نمیتونست تصور کنه مردی که برای دومین بار بعد از سالها میبینتش چقدر میتونه تغییر کرده باشه. اون تنها همون هیونجین بیستساله رو پشت سرش احساس میکرد. و تنها هم همون پسر رو میشناخت. برخورد با این آدم جدید سردرگمش میکرد. لبش رو اسیر دندوناش کرد و تاجایی که مطمئن بشه خون میوفته اونهارو روی هم فشرد. همیشه مقابله انقدر سخت بود؟ نفسش رو بیرون فرستاد و بهسمت مرد سیاهپوش روی برگردوند.
بهنظر راهروی ادارهی پلیس مکان جالبی برای رفع دلتنگی نباشه. اما هیونجین بازهم نتونست خودش رو قانع کنه که کمتر به جونگین زل بزنه. حالا که اجازهی لمسش رو نداشت میخواست هرطور شده با نگاهش تمام بند بند وجودش رو حس کنه. یعنی جونگین متوجه این سوختن و دم نزدن نمیشد؟
_چطور اینجا پیدات شد؟ از کجا فهمیدی من اینجام؟
چطور یادش رفته که پسر کوچولوش دیگه بزرگ شده. دوست داشت تصور کنه اگه بنگ جونگین اینجا بود چی بهش میگفت؟ شاید از شدت استرسی که بهش وارد شده بود اشک تو چشماش حلقه میزد و برای اینکه خودش و دوستش رو نجات داده بارها بارها ازش تشکر میکرد. شایدم برای اینکه مطمئن بشه بهخوبی ازش تشکر رو بجا آورده یک قطعه از پیانو رو ضبط میکرد تا شبها هیون با گوش دادن بهشون بخوابه. این خاطرهی برفکی خوشخیالانه تو ذهنش نقش بست. شاید چون وقتی تجربهش کرد که هنوز قلبش رو به روی پسر مقابلش باز نکرده بود.
حالا باید چه جوابی به این جونگین جدید میداد.؟ نیاز به زمان بیشتری داشت تا یانگ جونگین رو حفظ شه. اخمی که بالای نگاهش تو هم گره خورده بود برای هیون غریبه بود. مگه جونگینش اخم کردن بلد بود؟ کی وقت کرده بود؟ کی وقت کرده بود یاد بگیره اونم وقتی که هیونجین تو این پنج سال کاری جز مرور خاطراتش با جونگینش انجام نداده بود.
_تو تعقیبم میکنی؟
دیر یا زود جونگین متوجه این قضیه میشد. اما به این زودی براش عجیب بود. زبونش رو به گوشهی لپش فشرد. حرفی نداشت به زبون بیاره. پسر مقابلش همین حالا هم جواب اینکه چرا اونجا حضور داره رو میدونست.
_حرف بزن لعنتی، جوابم رو بده. پرسیدم تعقیبم میکنی؟
هرچقدر که سکوت هیونجین طولانیتر میشد. جونگین هم کلافهتر میشد. چیزایی بهسرش میزد که دیوونهش میکرد. مچ دستش رو کنار شقیقهش فشرد و لبهش بازهم اسیر دندونهاش شد.
دکمههای لباس جونگین افتاده بود. زیر لباسش چیزی نداشت. همین حالاشم زخمهای روی پیشونی جونگین صفحهی خطخطی اعصاب هیونجین خراش مینداختن. تحمل اینو نداشت تو این هوای مودی بهار تب و لرز هم به سراغ تک ستارهش بیاد. همون چیزی که تو سرش رژه میرفت رو انجام داد. کتش رو درآورد. کمی به جونگین نزدیکتر شد و کت رو دور شونههاش انداخت.
_بیا از اینجا بریم. با هم صحبت میکنیم. راجب هرچیزی که بخوای میفهمی.
جونگین با نگاه خشمگینش حرکت دستهای مرد رو دنبال میکرد.
_صحبت کنیم؟ ما؟ از چی اونوقت؟ از اینکه چجوری بتونی دوباره سرم رو شیره بمالی؟ از اینکه چطور منو به بازی بگیری؟ یا نه، سهام شرکت لعنتیتون سقوط کرده و دنبال درامای جدید برای بالا کشیدنش میگردی؟ ها؟
گذشتهای که لحظهای برای هیونجین نگذشت. تمام کلمات برای هیونجین رنگ و بوی عذاب داشتن. چرا هیچوقت به ذهنش نرسید چطور باید جونگین رو آروم کنه؟ چطور وقتی تنها معشوقهش اینطوری با چشمای اشکیش مقابلش از دردهاش میگفت، هیونجین تنها میتونست انگشتای دستاش رو اون قدر درهم گره بزنه تا مشتش به سفیدی بره.
نفهمید از کِی اما جونگین حالا داشت با مشت ضعیفش تو سینهش میکوبید و سوال پیچش میکرد.
_چرا برگشتی؟ چرا برام بهپا گذاشتی؟ مگه دیگه چی برام مونده که بخوای ازم بگیری؟ ها؟ چرا دست از سرم برنمیداری هوانگ هیونجین؟ من فراموشت کردم. دست از سرم بردار!
چند سرباز دورشون جمع شده بودن. هنوز صداشون اونقدرا بالا نگرفته بود که توجهها روشون جلب شه.
با شنیدن اسم کاملش از زبون جونگین انگاری که جون دوباره بهش بخشیدن. تمام مشتهای ضعیفی که روی قفسهی سینهش مینشستن براش شیرین بود. کارش بهجایی کشیده بود که هر توجهای حتی نفرت از جانب جونگین براش کافی بود.
هیونجین دستای مشت شدهی جونگین رو بین انگشتاش گرفت. انقدر آروم گرفت که نگران بود نکنه خط و خشی روی پوست صاف و بلوری ستارهش بیوفته. به جونگین نگاه کرد. پسر نفسهای عمیق طولانیش گوشهای هیونجین رو کر میکردن. تمام هیاهوی اون اداره براش بیمعنی شده بود. قدمی به پسر چشم روباهیش نزدیکتر شد. به سمتش خم شد. تو چشمای بیفروغش زل زد و با تاکید گفت:
_من اومدم دنبال ستارهی سهیلم. تا نور زندگیم رو بدستش نیارم حالاحالاها کنار نمیکشم!
برخلاف هیونجین که زل زده بود به مردمکهای پسرکش، جونگین چشماش رد قرمز توچشمی که روی گردن هیون جا خوش کرده بود رو میکاوید. اون هیکی روی گردن مرد اجازه نمیداد لحظهای مرد مقابلش رو جدی بگیره. اون عوضی نامزد داشت. اون نامزد داشت و اونوقت انقدر عادی جلوش نقش بازی میکرد؟ معلوم نیست دختره رو کجا ولش کرده بود که اینطوری دنبال اون راه افتاده بود. هرلحظه بیشتر حالش از مرد مقابلش بهم میخورد.
پوزخندی کنج لبش جا گرفت. دستاش رو از دستهای گرم غریبهی آشنا بیرون کشید. کت روی دوشش رو به آرومی پایین کشید و به سمت هیونجین گرفت.
_این حرفات دیگه روی من تاثیری نداره. روی دیواری داری نقاشی میکشی که قبلا خودت تماما سیاهش کردی. هوانگ هیونجین از این بهبعد تلاشت رو صرف شخص دیگهای کن.
به سمت خروجی به راه افتاد و همچنان ندید. ندید شمعی که هیونجین براش روشن کرده چقدر کم نور و کمتوان شده. به سمت فلیکس رفت. روی یکی از صندلیهای تو راهرو نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه زده بود. به اومدنش زل زده بود.
تقریبا اونقدری صداهاشون بلند بود که فلیکس بدونه همهچی چقدر مفتضح پیش رفته.
_بریم؟
آروم پرسید. نگاه پر از درد و لبای لرزون و رویهم قرارگرفتهی پسر نشون دهندهی این بود که نمیخواد دیگه این جو رو تحمل کنه. هردو لباسای کمی به تن داشتن. حالا که دکمههای لباس جونگین افتاده بود رسما نیمه برهنه تو اداره پلیس میچرخید.
_ولی با این سر و وضعت نمیتونم ریسک کنم و از بیرون ماشین بگیرم. بشین زنگ میزنم یکی بیاد دنبالمون.
اما مردی که با ابروهای درهم از پشت سر بهشون نزدیک میشد هیچ علاقهای به دور شدن از ستارهی گمشدهش نداشت. کتش رو دوباره دور دوش جونگین انداخت و با دستهاش اون رو به طرفی که میخواست میکشید. جونگین بخاطر بغض صداش در نمیاومد.
فلیکس پا تند کرد و از ساختمون بیرون زد. از پشت به پیرهن مشکی مرد چنگ انداخت و گفت:
_هی به چه حقی بهش دست میزنی؟ ولش کن دوستم رو لعنتی.
نگاه خشمآلودش رو تقدیم نگاه فلیکس کرد. هرکسی بود با اون نگاه سرد هیونجین دستش رو میکشید. اما هیونجین نمیدونست اون پسری که مقابلش ایستاده دست پرورده جئون جونگکوکه.
_نمیخوام برات شر درست کنم. پس دوستم رو ولش کن و دست از سرش بردار.
باد سردی که میوزید موهاشون رو بهرقص وادار میکرد. اما نگاههاشون ازهم گرفته نمیشد. نگاه مرد بزرگتر چشمای فلیکس رو میدرید. اما انگشت شصتش لحظهای نوازش مچ دست جونگین رو فراموش نمیکرد. هیونجین به عواقب کارش فکر میکرد. هرلحظه که بهش نزدیکتر میشد. انگاری که فرسخها قراره بینشون فاصله بیوفته. از زندان پارادوکس بین خودش و ستارهش خسته بود. نمیخواست حداقل اینجا به این پسر پررو ببازه. دستشو از دستای کوچک فلیکس بیرون کشید و جونگین رو با خودش همراه کرد.
_هی عوضی باتوام!
پسرک حالا که تنها مونده بود کلافه بود. باد سرد باعث میشد موهای تنش سیخ بشه. و لباس تنش هم هیچ کمکی بهش نمیکرد. نگاهش به ساعت خورد. نزدیک به دو بامداد بود. تنها راهش درحال حاضر برایت بود. جز اون دیگه کسی رو تو این شهر نداشت. لبهی جدول نشست و منتظر شد تا تماسش وصل بشه. دلش نمیخواست انقدر برایت رو درگیر مشکلات خودش کنه. اون قبلا کسی رو داشت که درجریان تمام گندهاش قرار داشت. حالا نمیخواست شخص جدید جایگزینش کنه. قبل از اینکه تماس وصل بشه روی دکمهی قرمز فشرد. دستهاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو روی دستاش قرارداد. عادت کرده بود که گندهاشو یکی دیگه جمع کنه. باید یک جایی خودش رو تنبیه میکرد و به نظرش حالا خیلی وقت مناسبی بود. تا صبح خیلی نمونده بود. ترجیح میداد شب رو تو اداره پلیس صبح کنه و بعد از اینکه مطمئن شد پدرهاش خونه رو ترک کردن به اتاقش برگرده.
_فلیکس.
سرشو بلند کرد. کفشهای مردونهی مشکی مقابلش خبر از حضور مرد میداد. دوست نداشت سرشو بلند کنه چانگبین بخاطر اون اینجا حضور نداشت. این عمیقا آزارش میداد.
_بلند شو، باید برگردیم.
فلیکس حلقهی دستش رو دور پاهاش محکمتر کرد بلکه بتونه از لرزش بدنش کم کنه.
_تا وقتی که اون عفریته همراهته من هیچجا نمیام.
چانگبین چشمی چرخوند. کاش میفهمید این بچه بازیهاشون سر چه کوفتیه. چنگی به بازوی فلیکس زد و اون رو با تمام زورش به سمت خودش کشوند.
_این مسخره بازیا برای چیه فلیکس ها؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ یک نگاه به وضعیتت بنداز ببین کجا ایستادی. پات به ادارهی پلیس باز شده.
پسر کوچکتر احساس حقارت میکرد. تمام بدنش به جلز و ولز افتاده بود. این لحن چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه. حتی نمیخواست بهش عادت کنه. چقدر خوب میتونست سرد باشه. چقدر خوب میتونست نادیدهش بگیره. دندونهاشو روی هم ساییده بود. خیلی سعی میکرد چیزی نگه. البته که چشماش بیانگر همهچیز بود.
چانگبین از سکوت بینشون استفاده کرد. همونطور که بازوهای لیکس رو تو دستش میفشرد به سمت ناکجا آباد پسر رو کشید.
_ولم کن. گفتم تا وقتی که اون هست من نمیام.
همین کم مونده بود ته موندهی غرورش رو هم همین امشب بریزه کف خیابون و این امکان نداشت. پسر ککومکی اجازه نمیداد اینجوری خرد بشه.
_برای امیلی ماشین گرفتم و فرستادمش بره خونه. فلیکس درد تو چیه؟ چرا داری لج میکنی با همه؟
واقعا طاقت نمیآورد. اگه چانگبین میخواست همینجوری ادامه بده فلیکس طاقت نمیآورد.
_چیه پای نامزدت به پلیس باز شده عصبی شدی بخاطرش؟
اخم بین ابروهای چانگبین پررنگتر شد. نیشخندی زد. لبهای پسرک از شدت استرس عصبی روی هم میلرزیدن.
_پس بگو تو از این حرصت گرفته جئون فلیکس؟
_اون نامزدته؟
فلیکس نفهمید اما مرد بزرگتر قدمی بهش نزدیکتر شد. سرشو کمی پایین آورد. خب به چشمای عسلی پسر مقابلش خیره شد.
_مگه برای تو فرقی داره؟ چرا برات مهمه؟
نیشخندی گوشهی لب پسرک نشست. انگشتاش بین موهای طلایی رنگش رفتن و اونها رو به عقب سوق داد. چی باید میگفت؟ چرا نمیتونست داد بزنه بگه "آره انقدر برام مهمه که دارم جون میدم" چرا زبونش یاری نمیکرد.
_اون جادوگری که انتخابش کردی باعث میشه بیشتر برات نگران شم مربی سئو.
چانگبین دوباره به بازوی پسر چنگ زد. طوری بهش کنایه زد که به درستی به گوش پسرک پشت سرش برسه.
_تو نمیخواد غصهی زندگی من رو بخوری. دلت بحال زندگی خودت بسوزه که معلوم نیست حتی با خودت چند چندی.
کشون کشون پسر رو بهسمت ماشینش برد و اون رو به سمت صندلی ماشین هدایت کرد.
_کمربندتو ببند.
این لحن دستوری کوفتی. هرلحظه بیشتر راه گلوی پسر با بغض مسدود میشد. کاش هیچوقت اون کار و نمیکرد. اینطوری حداقلش چانگبین خودش رو داشت. همونی که روزش بدون اون شب نمیشد. همونی که اگه خط میوفتاد روش مطمئن میشد تا وقتی که ردش میره ازش مراقبت کنه. خودش رو تو لیست سیاه چانگبین میدید. همین که هنوز مرد باهاش هم صحبت میشد بخاطر همون روزهای که کنار هم گذروندن.
کمربند رو کشید و روی محل اصلیش قفل کرد. چانگبینم سرجای خودش نشست و ماشین رو روشن و به حرکت درآورد.
فلیکس بیصدا سرجاش نشسته بود و به بیرون زل زده بود. به این فکر میکرد که چطور میتونه اوضاع رو بهتر کنه. اون اشتباه کرده بود. بارها و بارها برای این بیفکریش به خودش لعنت فرستاد. از این وضع خسته بود.
نگاهش به بیرون بود. جادههایی که ازش میگذشتن خبر خوبی نمیدادن. این راه به خونهی خودشون ختم میشد. حالا نمیدونست چطور به مرد بگه که نمیخواد شب به خونه بره.
_من پیاده میشم، چانگبین بزن کنار.
مرد اهمیتی به حرفش نمیداد و اون هم تصمیم گرفته بود بارها خواستهش رو تکرار کنه.
مرد ماشین رو کنار زد و فرمون رو بین انگشتاش فشرد. پلکاش روی هم نشست. خیلی سعی میکرد پرخاش نکنه. ولی اتفاقا چون اون فلیکس بود دل پرش میخواست داد بزنه.
_تو چته ها؟ داری غیرقابل تحمل میشی.
_با من اینجوری حرف نزن لعنتی، حرف نزن. از اولش هم قرار نبود شب به خونه برگردم. و حالا هم با خواست خودم سوار نشدم که اینجوری سرم منت میزاری.
دیگه بس بود. بس بود هرچی شنیده. شده التماسش میکرد اما دیگه نمیخواست چانگبین رو اینجوری ببینه. هرچی لباش لرزید و حرف نزده بود کافی بود. چشماش بهاندازه کافی بولد بودن. پس چیزی برای پنهان کردن وجود نداشت.
_چانگبین ازت خواهش میکنم. خواهش میکنم همهچی رو فراموش کنی. لطفا مثل قبل باش. من نمیتونم اینجوری بدون تو. تو یک شخص مهمی برام و حالا نداشتنت خیلی دردناکه.
فلیکس ازش میخواست مثل قبل باشه؟ اینجوری با عجز و ناله هم ازش میخواست؟ پس واقعا اونی که وسط اون رابطهی یک شبه حسش رو گذاشته بود تنها خودش بود. احمق بود. احمق بود که فکر میکرد اینجوری میتونه فلیکس رو سر عقل بیاره. برای اون هیچی فراتر از چیزی که فکر میکرد نبود. و حالا تنها ازش میخواد همهچی به قبل برگرده. چه احمقانه باور داشت اون وسط یک حس پنهان وجود داشته و تنها برای بروزش شجاع نیستند. و چه احمقانهتر که فکر میکرد اینطوری میتونه به پسر شجاعت بده.
_باشه، دیگه گریه نکن.
دوباره ماشین رو استارت زد. ولی اینبار به سمت خونهش به راه افتاد. قلبش بازهم از درد آروم نمیگرفت. احساس میکرد کثیفه. چطور میتونست تنهایی به قاضی بره. از همه بدتر رو پسر بهترین دوستش نظر داشته باشه. شیشهی پنجره رو پایین داد. اجازه داد باد به پیشونیش بخوره بلکه از دست افکارش آزاد بشه.
.
.
.
.
.
VOUS LISEZ
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut