•<𝑷𝒂𝒓𝒕³¹>•

257 30 6
                                    

غروب بود و هوا گرفته. اما تنها هوا نبود که گرفته بود. بلکه قلب فلیکس هم تصمیم داشت مثل آب‌وهوای نیویورک عمل کنه. بوی عطر عود اتاقش رو برداشته بود و به مسیر دودی که از عودش بلند میشد چشم دوخته بود.
_بهم بگو که کارمو درست انجام میدم.
درحالی که سر روی پای عزیزترینش گذاشته بود و به جای نا‌مشخص زل زده بود و با لبای آویزون به عواقب کارهاش فکر میکرد.
دست ظریف و کشیده‌ی اون تو موهاش میرقصید. مثل همیشه تنها مسکنش رو میتونست تو این پوزیشن پیدا کنه‌.
_باید حواست رو جمع کنی لیکس. اون درهرصورت دوست پدرته. اخیرا چانگبینم سرسنگین شده و شرایط رو سخت کرده.
دوباره دسته دسته ای‌کاش تو ذهنش نقش بست.
اینکه ای‌کاش پای عواقبش میموند. ای‌ کاش با احساساتی که سعی داشت سربسته بمونن کنار میومد. ای‌ کاش بیشتر برای نگه‌ داشتنش تلاش میکرد. ای کاش انقدر ترسو و بی‌فکر عمل نمیکرد.
حالا از چی ترسیده بود؟ تا کی قرار بود ادامه بده؟ تا کی قراره سرپوش بزاره؟ سرجاش نشست و باعث شد حرکت سرانگشت‌هایی که عشق رو بهش تزریق میکردن متوقف بشه.
_فلیکس!
به موبایلش روی میز توالت چنگ زد و از اتاق خارج شد. دیگه نمیتونست سکوت کنه. باید این پرده‌هایی که مانع نشون دادن خودش شده بودن رو کنار میزد. دلش میخواست بذر حسرتی که سالهاست تو مغزش کاشته بود و رفته رفته اون جوونه انقدر بلند شده بود که دیواره‌های مغزش براش کوچیک به‌نظر میومدن رو کوتاه کنه. کت کتان سفید رنگش رو روی تیشرتش پوشید و از خونه بیرون زد.
برای اولین تاکسی که به چشمش خورد دست بلند کرد و سوار شد‌‌. تو کل راه تنها ذهنش حول محور یک چیز میگشت. "برو همه‌چی رو بهش بگو و خودتو خلاص کن."
از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین به تیرک‌های بلند چراغ برق چشم دوخته بود. بازهم کاملا بی‌هدف. حتی خودش هم نمیدونست با خودش چند چنده.
.
.
.
پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و مشغول مطالعه کتابی بود که به پیشنهاد پیرمرد موفرفری کتاب فروش خریده بود. عطر گل‌های موردعلاقش فضای خونه‌ش رو بیشتر از هرزمان دیگه براش رضایت بخش میکرد. از ظهر که شروع به خوندن کتاب کرده بود همچنان پای کتاب نشسته بود و با لذت صفحه‌های کاهی رنگ کتاب رو ورق میزد.
به جرئت میتونست بگه یکی از خوبی‌های تنها زندگی کردنش همین بود‌. تا هروقت که دلش میخواست زمانش در اختیار خودش بود‌ و میتونست هر استفاده‌ای که میخواد از زمانش ببره. اونقدر وقت داشت که از شدت این حجم از زمان اضافه رودل کرده بود و بعضی اوقات از این تنها گذشتنِ کلافه بود. نمونه بارزش روزهایی که به اسم دورهم جمع شدن خاص میشدن. ولی جونگین حتی اونموقع‌ها هم باید تنهایی سر میکرد. این دلیلی بود که بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بود.
ولی کم‌کم ترجیح داده بود بجای راه دادن آدمای جدید به زندگیش سرگرمی‌های جدید پیدا کنه. خیلی هم موفق پیش رفته بود‌. ولی نمیدونست چیشد که پسر مو طلایی تو زندگیش طلوع کرد. مثل خورشید کم‌کم بالا اومد و زندگی تیرش رو روشن کرد‌. البته که قلب زخم خورده‌ی جونگین هنوزم میترسید‌‌. میترسید از روزی که خورشید بازهم غروب کنه.
زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد. نشان کتابش که شکل روباه بود رو بین صفحه قرار داد و کتاب رو بست‌. خودشو کشید تا دستش به موبایل روی میز مقابلش برسه. با دیدن اسم "پیجیکس" نیشخندی رو لبش شکل گرفت.
_نگفتم تا حد ممکن سعی کن شمارتو روی گوشیم نبینم؟
_جونگین، بیا جلومو بگیر. نزار حماقت کنم.
جونگین از موقعیت سردر نمیاورد. ابروهاش بهم گره خورد.
_معلوم هست چی میگی؟
_بیا جلوی همون ساختمانی که باشگاه اونجاست.
جونگین نگاهی به ساعت دیواری کرد.
_الان؟
_لطفا!

▪︎Hello Stranger▪︎Kde žijí příběhy. Začni objevovat