•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵³>•

238 29 11
                                    

One week later>>>>
_آها باشه من کارام رو انجام بدم. بعد لوازمم رو می‌گیرم زود میام پیشتون.
_آه نه، هنوز لباسم به دستم نرسیده. قرار بر این شد فلیکس برام بیاره. باشه پس میبینمت.
بالاخره تماسش رو قطع کرد. هنوز تو تخت بود‌. تمام تلاشش رو به‌کار برد که صداش خوابالود به‌نظر نرسه. چون اینجوری مطمئن بود مرد پشت خط جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد. ساعتش رو خاموش کرده بود حداقل پنج دقیقه بیشتر بخوابه. اما عقربه‌های ساعت بی‌رحمانه اون رو پشت سرشون جا گذاشتن. و حالا ساعت نزدیک به شش و نیم صبح بود. شب قبل اضطراب شده بود چوب کبریت لای چشماش و اجازه بسته شدن چشمهاش رو بهش نمی‌داد. در آخر هم چوب دیر خوابیدن فلکش کرد. برایت زنگ زد و گفت بچه‌های گروه موسیقی برای تمرین دورهم جمع شدن و منتظرشن. چون اجرای امشبشون تقریبا هم برای بچه‌ها و هم برای کمپانی سرنوشت ساز محسوب میشه.
از روی تخت پایین پرید و به‌سمت دستشویی حمله ور شد. چند دقیقه‌ای از بسته شدن در نمی‌گذشت که با همون سرعت قبلی خارج شد. اولین چیزی که تو سرویس به‌ذهنش خطور کرد این بود که چرا فلیکس لباسش رو نمیاره. حتی نمی‌دونست لباسش به تنش اندازه هست یا نه. با فلیکس تماس گرفت و روی حالت بلندگو گذاشت. از فرصت بوق خوردن استفاده کرد تا کارهاش رو پیش ببره. خداروشکر می‌کرد شب قبل دوش گرفته.
_دارم میام یانگ‌یانگ نزدیک خونه‌اتم.
_هی فلیکس، برایت زنگ زده بود. خیلی دیر کردم‌. ماشین همراهته؟
جونگین انقدر که درگیر آماده شدن بود متوجه نشد که پسر پشت‌خط برای جواب دادن بهش کمی سکوت کرد. و با من‌من جوابش رو داد.
_آم چطور؟ اصلا مگه تو نباید لباست رو پرو کنی؟ وقتی پوشیدی ماشین می‌گیریم باهم میریم شرکت. چون این راننده تاکسیه خیلی عجله داره. چطوره؟
_به نظرت من وقتی برای پرو دارم الان؟ بعد از تمرین یجایی رو برای پرو پیدا می‌کنم. رسیدی زنگ بزن بیام پایین زود خودمو می‌رسونم که دیرش نشه.
و تماس رو از طرف خودش قطع کرد. کیفش رو برداشت ک لوازمی که به‌نظر نیازش میشد رو برداره. پاور بانک و ایرپادش غافل نشد. به آشپزخونه رفت. کیک شکلاتی که با هزار مرمت همراه جیسونگ درست کرده بود هنوز کمی تو یخچال مونده بود. یک برش ازش برداشت. تند‌تند می‌جوید که حداقل چیزی خورده باشه. نمی‌خواست ضعف کنه. دنبال هیچ بهونه‌ای نبود. امروزه باید به بهترین نحو پیش می‌رفت. تنها امروز. مگه چقدر برای قدم برداشتن تو مسیر آرزوهاش فرصت داشت که بخواد به همشون گند بزنه. به‌طرز عجیبی خوشحال بود. چون جیسونگ امشب حضور داشت. این چند روزی که سر و کله پسر تو زندگیش پیدا شده بود کمتر احساس تنهایی می‌کرد. چرا که اون از هرفرصتی برای اینکه کنارش باشه دریغ نمی‌کرد. تو این مدت کوتاه باهاش به کافه رفت. باهم گیم زدن. باهم کیک پختن. حتی جیسونگ رو با خودش به گلفروشی که همیشه ازش خرید می‌کنه برد. تا براش یک گل انتخاب کنه و تو خونه‌ش نگه داره.
جیسونگ طوری باهاش رفتار می‌کرد که جونگین پاک ترس از نزدیک شدن بهش رو فراموش کنه. از ظرف چوبی روی کانتر چندتا شکلات برداشت و تو کیفش جا داد. روزهای استرس‌زایی مثل امروز بهش نیاز پیدا می‌کرد.
با به‌صدا در اومدن آیفون خونه‌ش به سمتش رفت و توی تصویر پسر موبلوندی که دور سرش باندانای آبی رنگ به چشم میخورد، رویت شد.
جونگین با کف دستش به پیشونیش کوبید زیر لب غرغر کرد‌."خوبه بهش گفتم زنگ بزن بهم زود بیام پایین".
و با برداشتن کلید واحدش، از خونه بیرون زد.
.
.
.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now