بعد از کلی تعقیبوگریز بالاخره تونستن از دست ماشین پلیسهایی که قصد بیخیال شدن رو نداشتن فرار کنن. وقتی به حومه شهر رسیدن مینهو ماشین رو کنار نگه داشت و نفسی از روی آسودگی کشید و سرشو به صندلیش تکیه داد و به سرعت بازدمشو به بیرون میفرستاد. خطر از بیخ گوشش گذشته بود.
جیسونگ هم که حتی بیشتر از مینهو ترسیده بود بزاق دهنشو به ته گلوش فرستاد و متقابلا بازدمش رو رها کرد. بارها تو دلش از مسیح عزیز که نجاتش داده بود تشکر کرد. اگه پاش به اداره پلیس باز میشد پدرش برخلاف روحیهی حمایتگری که نسبت به جیسونگ داشت از این قضیه نمیگذشت و حتما حسابش رو میرسید.به نیمرخ مینهو که قطرههای عرق از کنار شفیشهاش سر میخوردن قابل دیدن بود خیره شد. مینهو هم سر برگردوند و چشم تو چشم شدن.
وقتی نگاهاشون که پر بود از حس های مختلف بهم گره خورد باعث شد تا مدتی سکوت تو اتاقک ماشین حاکم بشه اما این سکوت زیاد دووم نیاورد و این استارتی بود برای اینکه فضای داخل ماشین با صدای خندهها و قهقههاشون پر بشه.
جیسونگ رو به مینهو گفت:
_حتی تو ذهنمم هم نمیگنجید یک روز بخوام از دست پلیسا فرار کنم هنوز میتونم تپشهای قلبمو حس کنم. کم مونده بود از سینهام بزنه بیرون. تجربه هیجان انگیزی بود واقعا میگم ، واقعا کم مونده بود سکته کنم اما با اینحال خیلی باهاش حال کردم. ممنونم هیونگ.
مینهو به پرحرفی جیسونگ از روی هیجانش خندید اما از طوری که جیسونگ صداش زده بود خوشش نیومد. اون موقعیت فاکی هم حتی بهش مجال نداد که برای اینکه جیسونگ بهش گفته بود مین ذوق کنه. مینهو نمیدونست به کارما چه هیزم تری فروخته بود که همیشه حساس ترین لحظه های زندگیش رو تو بدترین موقعیت قرار میداد و حالا مینهو موقعیت رو مناسب دید تا حرفی که جیسونگ زد رو به روش بیاره:
_هیونگ ؟ اما من فکر میکنم تو با اینکه مین صدام کنی راحتتری. اینطور نیست هانی؟جیسونگ لبخندش رو لبش خشکید و آروم لبشو اسیر دندوناش کرد و اینبار با نگاهی شرمگین با مینهو ارتباط چشمی برقرار کرد .
اون نگاه شیطون مینهو پروانه های تو دلش رو که سالها پیداشون نبود و دوباره بیدار کرد. حالا جیسونگ هم میتونست اون دسته از پروانه که خودشونو به در و دیوار دلش میکوبیدن رو حس کنه.
مینهو وقتی نگاه بهت زده جیسونگ رو دید کمی سرشو کج کرد و گفت:
_مگه تو نبودی که کمتر از یک ساعت پیش صدام کردی مین؟
منشا بهت زدگی جیسونگ در واقع بخاطر اتفاقایی بود که تو دلش در حال رخ دادن بود ، ولی بهتر بود که لی مینهو رو از چیزی که تو دلش میگذره خبر دار نکنه و هر چه زودتر به اتاقش پناه ببره.
_بله خودم بودم! هیونگ من واقعا متاسفم، اون لحظه بخاطر استرسی که داشتم از دهنم پرید.
جیسونگ ازینکه بازم زود پسر خاله شد خودشو سرزنش کرد اون نمیتونست راست بره چپ بره اسم هرکسی رو که عشقش کشید رو مخفف کنه. اونم اسم کسی رو که چندسال ازش بزرگتر بود.
مینهو که متوجه سوتفاهم پیش اومده شد پلکاشو رو هم فشرد و لعنتی به خودش فرستاد تصمیم گرفت هر چه زودتر اون پسر بچه رو روشنش کنه وگرنه اون پسر هیچ کمکی به نزدیک شدنشون نمیکرد و فقط تنها راه حل رو در این میدید که بهتره از هم دور باشن و این اصلا به مذاق مینهو خوش نمیومد.
_منو نگاه هان جیسونگ، اما من اصلا اینو نگفتم که تو متاسف بشی. اتفاقا حرفتو به روت آوردم تا بازم تکرارش کنی. هی بگی و حالمو دگرگون کنی حتی تو موقعیتهای اضطراری.
جیسونگ به شدت احساس داغی میکرد گونههاش سرخ شده بود. اون حالش خوب نبود و احساسای عجیبی رو داشت تجربه میکرد و حالا مینهو با حرفاش این حس و بیشتر تشدیدش میکرد الان واقعا جیسونگ حس میکرد روی آتیش نشسته و یکی داره روی این آتش گازوئیل میریزه و هر لحظه این آتش شعله ور تر میشه میتونست گرمایی که داره از گونههاش میزنه بیرون رو کاملا حسش کنه.
به سرعت شیشه پنجره رو پایین داد تا بادی بهش بخوره و نامحسوس که اتفاقا خیلی هم از چشم مینهو محسوس بود سعی کرد دست رو گونههاش بزاره تا درجه گرمای صورتش رو کمتر کنه و با دستاش هودی اش رو از یقه تکون میداد تا بدنش و باد بزنه.
مینهو وقتی ریاکشنهای جیسونگ رو دید متوجه اینکه حسش یک طرفه نیست شد و نفس راحتی کشید.
جیسونگ قصد نداشت سکوت ماشین و بشکنه اون نیاز داشت بیشتر با خودش کنار بیاد. تا جایی که یادش میومد خاندان لی هم جز افراد ممنوعه بودن اما اون خیلی پاشو فراتر گذاشته بود. نمیتونست خودخواهانه هم خودش و هم مینهو رو به دردسر بندازه.
مینهو متوجه موقعیت شد پس اونم بدون حرفی ماشین رو روشن کرد و راهی خونه جیسونگ شد تا اون رو به خونش برسونه خیلی وقت بود که از نیمه شب گذشته بود.
وقتی جلوی آپارتمانشون پارک کرد جیسونگ بخاطر معذب بودن زیاد هول کرده بود و نمیتونست کمربندشو باز کنه و در گیر گیره کمربند شده بود تا بازش کنه و مینهو که دید جیسونگ با اون دستای لرزونش نمیتونه کاری پیش ببره زودتر خودشو جلو کشید تا بهش کمک کنه و اینکارش باعث شد که آروم شونه های جیسونگ بلرزه و کمی خودشو تو صندلی جمع کنه.
مینهو بی توجه به ریکشنی که جیسونگ از خودش نشون داد اول کمربند و باز کرد ولی بعدش عقب نکشید. مینهو تو همون حالت بهش خیره شد و وقتی نگاه جیسونگ بالا اومد و به نگاهش گره خورد، مینهو به چیزی که میخواست رسید پس صورتش و به صورت جیسونگ نزدیک تر کرد تا تاثیر حرفاش بیشتر باشه.
_جیسونگ تا وقتی که خودت نخوای حتی بهت دستم نمیزنم پس از من نترس. مثل اینکه خودتم فهمیدی و منم منکرش نمیشم که ازت خوشم میاد پس به پیشنهادم فکر کن منتظر جوابت میمونم.
مینهو کمربند باز شده رو به به عقب هدایت کرد و صاف نشست.
بالاخره به زبونش آورد حتی خودشم نفهمید چطور شد چون امشب به هیچ عنوان قصدی به این منظور که با ابراز احساساتش جیسونگ رو غافلگیر کنه نداشت انگار امشب بالاخره قلبش تونست دکمه خاموشی مغزشو بزنه و قلبش بتونه در برابر عقلش پیروز بشه.
جیسونگ جرعت نمیکرد به چشمای مینهو نگاه کنه و با چشمای لرزونی به کت چرمش خیره بود. ناگهان به خودش اومد و دستش و به سمت دستگیره برد و بدون توقف از ماشین خارج شد و فقط به سمت داخل آپارتمان دویید. حالا مینهو دیگه بجای صورت جیسونگ به جای خالیش که با ایرپادش همراه با کاور کیوتش که کاملا برازنده صاحبش بود پرشده بود، خیره موند.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut