•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵⁶>•

122 25 13
                                    

گلدون پتوس که کف سالن خونه خرد شده بود‌. بهش دهن کجی می‌کرد. حتی وقتی گلدون با دست‌های خودش به‌هزار تیکه تبدیل شد؛ جونگین هنوز با ناامیدی مقابل مرد قد علم کرده بود.
حس می‌کرد شکستن گلدون موردعلاقه‌ش مثل یک نشونه بود. باید بازهم خودش رو آماده می‌کرد؟ بازی روانی که پدربزرگش باهاش راه انداخته بود‌. باعث شده بود به کوچکترین چیزها وابسته بشه.
نگاه جونگین میخ گلدون بود و نگاه مرد روی جونگین.
_امشب فقط می‌تونی جنازه‌ام رو از این خونه بیرون ببری.
منشی پارک مردی بود که پا به‌سن گذاشته بود. موهای سفیدش با موهای مشکیش در رقابت بود.  جونگین اون رو همینجوری شناخته بود. خشک و اتو کشیده‌.
تقریبا به‌نتیجه رسیدن با این مرد جز غیرممکن‌ها بود. مرد تعظیم نود درجه‌ای رو به‌جا آورد.
_گستاخی من رو ببخشید! امیدوارم با افرادمون حداکثر همکاری کنید.
هیچ چیزی نمی‌تونست مانع باشه‌. اون مرد در هرصورت کار خودش رو انجام می‌‌داد.
دجاوویی که از زندگیش جدا نمیشد. و این چرخه هربار برای زندگیش نحسی به ارمغان می‌آورد. ارزش زندگی همین بود؟ اون زندگی رو بد شناخته بود یا واقعا میتونست به‌همین اندازه بی‌معرفت باشه؟
لب‌هاش می‌لرزیدن. اما جونگین اجازه نمیداد واکنشی از بدنش جلب توجه کنه. اشک‌هاش، التماس‌هاش، تلاش‌هاش، کی نتیجه داده بود که حالا بخواد تاثیری داشته باشه.
هربار سعی کرد زندگیش رو به روال پنج‌سال پیش برگردونه. کمی و کاستی‌هایی داشت. اما جونگین بازهم تلاش کرد. تلاش کرد برای خودش تفریح دست و پا کنه. سعی کرد درس بخونه. سعی کرد به علایقش نزدیک بشه. سعی کرد یک آدم نرمال باشه. سعی کرد فراموش کنه چی به‌سر زندگیش آوردن. اما اونها هربار تلاش‌هاش رو خاک کردن. صداش رو خفه کردن و دست و پاهاش رو بستن.
_ارباب جوان وقتی نمونده. اگه مایلید لوازم موردنیازتون رو جمع کنید.
چی باید جمع می‌کرد وقتی هیچ‌چیزی برای اون نبود. به چی دل‌خوش می‌کرد وقتی درهرصورت اون رو نداشت. باز این تایتل تو ذهنش جون گرفت. اصلا برای چی می‌جنگید؟ اینطور بگم، برای کی می‌جنگید؟
ریشه پتوسش از خاک بیرون زده بود‌. جونگینم سالها از رگ و ریشه خودش جدا بود‌‌‌‌‌. اون گل بیچاره هم محکوم بود به خشک و پلاسیده شدن.

چند تقه به در خورد. پلکهای جونگین روی هم رفت و ابروهاش درهم گره خورد. انقدر زود خودشون رو رسونده بودن‌‌؟ سرش رو پایین انداخته بود. پشت پلکهاش برادرش و سونگمین رو ترسیم کرده بود. اگه ندیده‌بودتشون الان کمتر درد می‌کشید‌. بازهم باید یکطرفه باهاشون وداع می‌کرد.
دوباره صدای تقه‌های مداوم در بلند شد.
_جونگین، یانگ جونگین! میدونم اونجایی در رو باز کن.
اون، اون صدا. اون فقط متعلق به‌یک نفر بود. جونگین پلکاش به‌سرعت باز شدن و سرش رو بالا گرفت. منشی پارک همچنان باهمون صورت خونسردش به در زل زده بود. هردو تو سکوت به تقلاهای فرد پشت در گوش می‌دادن. جونگین فهمید که این یک شانسه. این می‌تونه همون روی خوش زندگی باشه. دست دست نکرد. از اعماق وجودش با درموندگی کمک خواست.
_هوانگ هیونجین کمکم کن. من نمی‌خوام برم!
لحظه‌ای صداهای که از پشت در به گوش می‌رسید آروم گرفت. و این تنها برای همون چند لحظه بود‌. چون بعد از مدتی مشت‌هایی با تمام توان سطح چوبی در رو به قصد شکستن مورد هدف قرار داده بود.
_در رو باز کن. کی اونجاست؟ جونگین، در رو باز کن.
دم، بازدم، دم، بازدم. قفسه سینه پسرک دوباره بکار افتاد. ضربان قلبش انقدر پایین اومده بود که جونگین دیگه اون جسم تپنده تو قفسه سینه‌ش رو حس نمی‌کرد. حالا با تقلاهای هیونجین یک چیزی تکون خورد. یک چیزی مثل امید!
منشی پارک نفس عمیقی کشید و همچنان با همون آرامش رو اعصابش لبه‌ی آستینش رو مرتب کرد. با همون قدم های آروم شمرده به سمت در رفت. کمی مکث کرد. اما بالاخره در رو باز کرد.
با باز شدن در هیونجین با مشتی که به‌خاطر ضربه‌هاش به در ذوق‌ذوق می‌کرد اول به صورت آشنا مردی که در رو به‌روش باز کرده بود و بعد به‌جونگین که اونجا، پشت اون آشوب سراسیمه ایستاده بود نگاه کرد.
هیونجین با نگاهش مرد میانسال مقابلش رو درید.‌ میتونست بفهمه اینجا چه‌خبره. نمی‌تونست حتی تصور کنه اگه به‌سرش نمی‌زد که برگرده دوباره قرار بود چه‌اتفاق‌هایی از سر بگیره.
از کنار مرد گذر کرد و به پسرک رسید. نزدیک شدنش به جونگین همانا و حلقه زدن قطرات اشک تو چشمای دردمندش همانا.
_جناب هوانگ، رفتار شما ممکنه اتفاق‌های ناخوشایندی به ارمغان بیاره.
_برام مهم نیست!
هشدار اون مرد قرار نبود تاثیری در رفتار‌های هیونجین داشته باشه.
_برای شما شاید، اما اعضای اصلی کمپانی هوانگ چطور؟ رییس بنگ تو بستر بیماری‌ان اما از همچین رفتاری نمی‌تونن بگذرن. لطفا این رو تهدید در نظر نگیرین. این تنها یک توصیه‌ است برای شما.
هیونجین با غضب برگشت و با انگشت سبابه‌ش مرد مقابلش رو تهدید کرد.
_کافیه حرکتی ازتون سر بزنه. نمی‌تونین تصور کنین می‌تونم با سهام کمپانی‌تون چیکار کنم. کمپانی بنگ تو موقعیتی نیست که من روتهدید کنه. من زیرپام محکمه اما شما چی؟
پلک مرد میانسال عصبی پرید‌. منشی پارک سکوت کرد و در آخر با تعظیم کوتاه از خونه خارج شد و در رو پشت‌سرش بست. با صدای بسته شدن در بغض جونگین بالاخره شکست و صدای هق‌هق‌هاش قلب هیونجین رو ذوب می‌کرد.
جونگین دست روی قلبش گذاشته بود بین هق‌هق‌هاش سعی می‌کرد نفس عمیق بکشه. انقدر عمیق که انگار برای زندگیش تقلا میکنه. هیونجین برگشت. اما قبل از اینکه قدمی برداره پسرک رو تو فرم مدرسه دید. همون روزی که گوش‌های اون پسر رو با وعده‌های رنگارنگ پرکرده بود. روزی که برای اولین بار لبها‌ی پسر رو بوسید و نفهمید قراره از این لذت سالها محروم شه.
_اگه نمیومدی، اگه نمیومدی..
اشک به پسر مجال برای حرف نمی‌داد. جلو رفت. جای تردید باقی نذاشت. دست پسر رو کشید و اون رو تو آغوشش حل کرد. پلکاشو روهم فشرد. واقعا اگه دیر می‌رسید...
_درستش می‌کنم. به من اعتماد کن. به من تکیه کن. همه‌چی مثل قبل میشه بهت قول میدم.
زندگی جونگین سراسر دجاوو بود. تلخ بین اشکهاش خندید. دروغ چرا ترسیده بود. بازهم قرار بود بازیش بدن؟ همیشه آخرش اینطور تموم میشد دیگه.
_می‌خوای اوضاع رو روبه‌راه کنی. یادت رفته؟ اونی که باعث شد گند بخوره تو زندگی من خودت بودی هوانگ هیونجین. چطور انتظار داری دوباره اعتماد کنم. منی که با قلبم وارد رابطه شدم و با منطقم ازش دل کندم. چطوری ازم می‌خوای دوباره بهت اعتماد کنم هوم؟
حق با جونگین بود. شاید نصف دردی که اون از سر گذرونده بود رو حس نکرده بود و برای همینم انقدر خوش‌خیال بود.
_بیا یجوری وانمود کنیم که انگار اصلا همو نمیشناختیم و دوباره باهم آشنا شیم.
_قول میدم اینبار اول من عاشقت شم جونگینا!
جونگین آروم هیونجین رو به عقب هول داد تا ازش فاصله بگیره. شاید اون لحظه واقعا زمان مناسبی نبود. چون پسرک رسما برای تحلیل حرفای هیونجین خیلی خسته و ترسیده بود.
مغزش هیچ کمکی نمی‌کرد تا بخواد با حرفای مرد مقابلش دلگرم بشه. هیونجین متوجه این بی‌رمقی جونگین شد. اذیتش نکرد و فقط طبق خواسته‌ش ازش فاصله گرفت. اومده بود تا با ستاره‌ش حرف بزنه‌‌. دلش میخواست اون کسی باشه که حرف میزنه و جونگین می‌شنوه. اما مثل اینکه موقعیت خوبی نبود.
_برو تو اتاقت و با خیال راحت بخواب من این بیرون..
_میخوام هیونگم رو ببینم.
رییس هوانگ باتعجب پسر مقابلش رو چک کرد. میخواست مطمئن شه که این جونگین بود. واقعا خودش بود که میخواست هیونگش رو ببینه. سخت نبود حدس اینکه چرا تصمیمش برگشته. لرزش شونه‌هاش هنوزم حس میشد. اون ترسیده بود. برای تجربه دوباره اون حس کذایی "از دست دادن" حسابی ترسیده بود.
به‌نظر مصمم می‌اومد. هیونجین سری تکون داد و موبایلش رو از جیب شلوار مردونه‌ش بیرون کشید. دیروقت بود. از نیمه‌شب گذشته بود. بااین‌حال اون طبق معمول شماره کسی رو گرفت که مطمئن بود قراره بهش جواب بده.
جونگین با دست‌هایی که توهم مشت شده بودن مقابلش ایستاده بود و نگاهش کمی اونورتر روی گلدون وارونه شده میخ شده بود.
دستی به‌کمرش زد و به بوق‌هایی که منظم تو گوشش می‌پیچیدن گوش سپرد. بالاخره صدای گرم و مردنه مینهو تو گوشش پیچید.
_هیونگ، هیونگ گوش کن چی میگم. وقت تلف نکن. بنگ چان رو با خودت به خونه جونگین بیار.‌
دستی به پیشونیش کشید و ادامه داد.
_هیونگ مست نیستم. از حرفی که میزنم مطمئنم. منتظرتم!
با قطع شدن تماسشون جونگین به‌سمت آشپزخونه رفت. کمی بعد با یک بطری شیشه‌ای که که تا نصفش با آپ پر شده بود برگشت. پتوس رو به‌آرومی از خاک تمیزش کرد و ریشه‌اش رو تو بطری قرار داد.
اینجوری خیالش راحت‌تر بود. دوست نداشت طلسم نحسی زندگیش گلهای بیچاره رو هم درگیر کنه.
.
.
.

▪︎Hello Stranger▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora