بارون شب قبل حسابی زمین رو خیس کرده بود. خداروشکر میکرد بهاندازهی کافی تن دخترکوچولو لباس گرم پوشیده بود. این روزها نسیم خنک زیادی وزیده میشد. و بدن میچا هم منتظر بود تا با هرباد ملایمی بلرزه. دونهای که وانیلا تو گلدونهش کاشته بود بالاخره جوونه زده بود. پس امروز صبح رو با هیجان بیشتری آغاز کرد و نمیتونست لحظهای روی پاش بند شه. حتی با اجبار پاپاش صبحانهش رو تا حدودی کامل خورد. سونگمین از پشت نردهها میتونست ببینه چطور میچا گلدون آبی رنگش رو که براش چشم، ابرو و دهن کشیده رو بهدست گرفته و با ذوق به مربی مهدش نشون میده.
لبخند خالصانهای بخاطر ذوق شیرین و کودکانهی میچا روی لباش نشست. ماشینشو روشن کرد و خیابان رو دور زد تا به خونه برگرده. باید تا قبل از اینکه میچا تعطیل شه به کاراش رسیدگی میکرد. برای شب دوست داشت جیسونگ و مینهو رو به خونهش دعوت کنه تا ازشون بابت چندشب گذشته تشکر کرده باشه. میچا خبر عمو هیونجینش رو میگرفت. اما این روزها خبری از مرد نبود. وگرنه سونگمین تو دعوت کردن به خونهش تردید نمیکرد. علاوه بر میچا خودشم خیلی وقت میگذشت که مرد رو ندیده بود.
قطرات ریز بارون بازهم روی سطح شیشهی ماشین مینشستن. هوای سئول هیچوقت قرار نبود دست از مودی بودن بکشه. تو آخرین ماه فصل بهار بجای اینکه راه رو برای تابستون باز کنه ترجیح داده بود به استقبال پاییز بره. تنها فکر ذکر دو هوا شدن میچا باعث میشد نتونه از هوای همیشه موردعلاقهش لذت ببره.
با رسیدن جلوی دروازهی خونهش، در رو با ریموت باز کرد. ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد. چشمش که به ماشین پارک شدهی چان تو پارکینگ خورد ابروهاش از تعجب بالا پریدن. برگشته بود خونه؟ یا اینکه مرد هنوز به شرکت نرفته بود. وقتی میرفت تا میچا رو برسونه مردش هنوز تو رختخواب بود. اما بازهم سونگمین بهنظرش اینکه بخواد بگه مرد به شرکت رفت و برگشته عقلانی تره. امکان نداشت چان به شرکت سر نزنه.
وقتی از ماشین پیاده شد دستشو سایهبون سرش کرد تا از برخورد قطرات بارون به صورتش خودداری کنه. و تاحدالامکان به پاهاش سرعت بخشید و به طرف خونه دوید.
خونه ساکت بود. کمکم باورش شده بود که چان بدون ماشین به شرکت رفته. باید به خرید میرفت. خونه نیاز به خرت و پرت داشت. اما قبلش ترجیح میداد اول چان رو پیدا کنه و از احوالش جویا بشه. مرد دیشب با حال خوبی به تخت برنگشته بود. اینو از چشماش هم میتونست بخونه. برخلاف زبونش، چشمای دردمندش پرحرف بودن.
موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و شمارهی چان رو گرفت. دستی به کمر زده بود به صفحهی تماس چشم دوخته بود. صدای محوی که از اتاق طبقه بالا میومد که سونگمین رو بهطرف اتاق میکشوند. قبل از اینکه تماس وصل بشه، قطعش کرد و گوشیو روی کانتر گذاشت. خودش هم با قدمهای بلند به سمت اتاق خودشون حرکت کرد. در رو باز کرد. اما باز هم با جای خالیش تو اتاق مواجه شد. دیگه نگرانی داشت جای خودش رو به حس قویتری مثل ترس میداد. امکان نداشت چان بدون ماشین و موبایلش از خونه بیرون بزنه. قبل از اینکه ترس تو وجودش ریشه بدوونه. توجه سونگمین به پردههای در تراس که با حرکت باد میرقصیدن جلب شد. نفسش رو آزاد کرد. به سمت در نیملنگ شده تراس رفت. از پشت پردهی حریر سفید رنگ میتونست هیبت چان رو تشخیص بده.
نفسش رو با آرامشخاطر بیرون فرستاد. و پرده رو کنار زد. چان با بالاتنهی عریان روی تراس ایستاده بود. و قطرات بارون روی کتف و شونههاش فرود میومدن.
دود کمرنگی که بلند میشد نشون میداد مرد از نبود میچا تو خونه استفاده کرده و به سیگارش روی آورده.
سونگمین واقعا هیچ ایدهای نداشت باید چجوری مرد رو به آرامش دعوت کنه. اون حرفی نمیزد. و همهی کارهاش تظاهر بود. سونگمین داشت عذاب میکشید. میتونست بفهمه نمیتونه منبع آرامش چان باشه. حس بدرد نخور بودن آزار دهنده بود و سونگمین اینو تو هردورهی زندگیش به نحوی تجربه کرده بود.
قبل از اینکه مرد کوچکتر چان رو متوجه خودش کنه. چان با روی برگردوندن متوجه حضورش شد.
_اوه سونگمینا!
سیگارش رو که دیگه کمکم بخاطر قطرههای بارون جونی براش نمونده بود رو پوک عمیقی زد و در آخر روی نرده فشرد و به خاموشی ابدی فرستاد.
سیگار بلااستفاده بین دستاش رو زیر گلدون بزرگ گوشهی تراس انداخت.
سونگمین تنها به حرکات همسرش زل زده بود. این کمکم مرد بزرگتر رو معذب میکرد.
_افسونگر؟ چیزی شده؟
_من برات چه معنی دارم؟ یعنی، تو زندگی تو جای من کجاست؟
برخلاف سونگمین که سقف بالای سرش مانع خیس شدنش بود؛ بنگ چان کاملا در معرضش قرار داشت.
دستی پشت گردنش کشید.
_منظورت چیه سونگمین؟
سونگمین از توضیح دادن خسته بود. هرازگاهی حس خواسته نشدن دوباره سراغش میومد. نمیخواست اون پرونده قدیمی دوباره باز شه. اون دیگه تنها نامزد مرد نبود. اون حالا نهتنها همسرش بود؛ بلکه پدر بچهش هم بود. ترجیح میداد با پیچوندن بحث سر حرف رو منحرف کنه. نفسش رو بیردن فرستاد.
_بیخیال، امشب میخوام جیسونگ و مینهو رو دعوت کنم.
ابروهای چان درهم گره خوردن. بازهم این عقبنشینی ناشیانه از سمت سونگمین. کلافه پلکاش رو بهم فشرد.
_پرسیدم منظورت..
_اوه راستی خرید هم دارم. میتونی برام انجامش بدی یا اینکه خودم...
قبل از اینکه جمله سونگمین به اتمام برسه. لبهای قفل شدهی همسر نیمه برهنش روی لبهاش اون جمله رو به اتمام رسوند.
بعد از چند مک عمیق لباش رو در حدی که بتونن کلمات رو نجوا کنن از هم فاصله داد.
_باز چرا سونگمین؟ من تورو از برم. بهم بگو چت شده.
ناخنهای کوتاه سونگمین خراش ملایمی رو پهلوهای مرد انداختن.
_مشکل همینجاست. من نمیتونم بخونمت. نمیتونم ادعا کنم که تورو از بَرَم چان. جلدت زمین تا آسمون با درونت فرق داره. من دارم میسوزم چون بعد از اینهمه سال هنوز نمیتونم بخونمت. چان تو نمیفهمی این چه حس لعنت شدهایه. توی عوضی نمیدونی. نمیتونی درکم کنی.
چان دست انداخت پشت گردن سونگمین موهای پسگردنش رو بهبازی گرفت.
_تو با خودت چی فکر میکنی آخه کوچولو. چی تو اون مغزت میپلکه.
سونگمین کلافه دست مرد رو از موهاش بیرون کشید و فاصلهش رو حفظ کرد.
_من از کشف کردن تو خستهم چان. لطفا زبون باز کن. مشکلاتت رو بامن درمیون بزار. خیر سرم من همسرتم. اما بیشتر تو این خونه حس غریبهای رو دارم که فقط تصمیم گرفتی باهاش زیر یک سقف زندگی کنی. اینکه اینجوری ببینمت دیوونهم میکنه. من بهاندازهی کافی تنها هستم لطفا تو دیگه با این رفتارهات تنهاترم نکن.
دل پر سونگمین تصمیم گرفته بود خودش رو سبک کنه. چان گوشهی لبش رو بهآرومی اسیر دندوناش کرده بود. هیچی اونطوری که سونگمین برای خودش بافته، نبود. اون حرف نمیزد چون نمیخواست سلامت روان خانوادهی کوچکش بهخطر بیوفته. نه اینکه سونگمین رو از خودش ندونه. اگه بلایی سر افسونگرش میومد دیگه نمیتونست طاقت بیاره. سونگمین از این چیزا خبر نداشت و اونوقت اینجوری مقابلش قد علم کرده بود و محاکمهش میکرد. اون چیزی نمیگفت چون خودش رو موظف میدونست تا دیواری باشه برای مقابله با بلاهای احتمالی که قراره بهسمتشون بیاد.
برخلاف چان مرد کوچکتر اینو نمیخواست. سونگمین میخواست همون سیگار بین لباش باشه. دوست داشت همون دوش آب سردی باشه که وقتی چان کلافهست ازش پذیرایی میکنه. دوست داشت همون اسپرسویی باشه که وقتی مرد برای فرار از مشکلات به کار روی میآورد و ازش مینوشید.
_سونگمین تو همهچیز منی! تو فقط باشی هم برام کافیه.
بازهم قبل از اینکه سونگمین بخواد دهن باز کنه. چان خودش رو تو آغوش افسونگرش مچاله کرد. پوست برهنهش بخاطر نسیم سردی میوزید یخ زده بود.
رد گرم کف دست سونگمین روی تنش حس خوبی میداد.
_سونگمین تو برای من کافی نیستی. تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که میخوام. من بهت نیاز دارم. خیلی بیشتر از چیزی که تو فکرشو میکنی.
سونگمین از نجواهای شیرینی که مرد کنار گوشش بهش میبخشید قلب بیطاقتش بارها لرزید.
مرد کوچکتر نگاهش رو به گردش درآورد. درحال حاضر گردن در دسترس چان بهترین میزبان برای بوسههای مکندهش بود.
ESTÁS LEYENDO
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfic; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut