با باز شدن ناگهانی در دفترش موبایل رو از گوشش فاصله داده بود. ابروهای کشیدهش توهم رفته بود و با چشماش دنبال عاملش میگشت.
طولی نکشید که با شناسایی قامت مرد میانسال از جاش بلند شد و پشت میز رو ترک کرد. کم پیش میاومد که اون دایی و خواهرزاده بخواهند هم رو ملاقات کنن. مینهو اغلب دلخوشی از داییش نداشت. هوانگ هیونجونگ هم زیادی به این مسئله اهمیت نمیداد.
_چی شمارو به اینجا کشونده؟
مرد دستی به دستمال گردن ساتنش کشید. و بدون اینکه به حاشیه بره پرسید.
_هیونجین، دقیقا برای چی رفته آمریکا؟
مینهو وکیل شرکت نبود. مینهو رسما وکیل هیونجین بود. کافی بود لحظهای حس کنه قراره چیزی به ضرر هیونجین تموم شه. اون وقت سرپا آماده بود تا از اون پسر کلهشق حمایت کنه.
_مگه دلیلی جز کار وجود داره؟
_چرا برنمیگرده؟ پس چرا خودش رو معطل یک قرار داد کرده؟ رسما شرکت رو ول کرد و رفت. سهامدارا دارن ازش ناامید میشن. باهاش حرف بزن. سر عقل بیارش برگرده. سهامدارها به فکر این افتادن که مهره سوخته اعلامش کنن.
مینهو قهقهای زد. که صدای خندهش حسابی تو اتاق طنین انداز شد. موبایلش رو بالا گرفت و با صدای بلندی شخص سوم رو مخاطب قرار داد.
_میشنوی رییس هوانگ؟ زودتر نتیجه سگ دو زدنات تو آمریکا رو بهشون نشون بده تا مهره سوختهشون نشدی.
مرد میانسال با جدیت به مینهو زل زده بود تا براش شفافسازی بشه. با روشن شدن قضیه لحظهای ریسک نکرد و موبایل رو از دست مینهو بیرون کشید.
_هیونجین معلوم هست داری چیکار میکنی؟ نزدیک به یکماهه که آمریکایی، پس مسئولیتهات تو شرکت چی میشن؟
صدای آروم هیونجین از پشت تلفن به گوش میرسید. پرخاش نکرد. برخلاف اکثراوقات، اینبار با آرامش طوری که همهچی باب میلش پیش میره حرف میزد.
_بهتره با سهامدارهای اصلی یک بلیط برای سفر به آمریکا رزرو کنین. تا چند روز آینده قرار شد در تالاری مجلل این همکاری رو جشن بگیریم.
هوانگ بزرگتر هنوز هم نمیتونست با وعدههای پسرش آروم بگیره. اون مثل همیشه به کسی جز خودش اعتماد نداشت. نگران بود هیونجین اشتباهی انجام بده و اون وقت اعتبارش به باد بره.
_خبر خوبیه پسرم. بهت اعتماد دارم از پسش برمیای.
صدای قهقههای هیونجین گوش مرد بزرگتر رو پر کرد و بعد از پایین اومدن ولوم صداش با لحنی که مخصوص خودش بود گفت:
_دروغت حتی شیرین هم نبود بابا. اما بازهم ممنونم!
مرد بازهم بدون اینکه انکار کنه. کوتاه گفت:
_بزودی میبینمت.
موبایلش رو به دست مینهو سپرد و به سمت درب دفتر به راه افتاد. مینهو تا زمانی که صدای قدمهای مرد طنین انداز تو اتاق بود موبایل رو به گوشش نزدیک نکرد. بعد از مطمئن شدن از رفتن دایی عزیزش به سمت میزش قدم برداشت و فرد پشت خط رو مخاطب قرار داد.
_خبر خوبی بود. کارهای اداری رو انجام دادین؟
_سونوو رفته دنبالش برای ثبت مراحل اداری. فقط میمونی تو، بلیط بگیر و زود بیا. حواست به دعوت مهمانها باشه. نمیخوام خبری به گوش بنگها برسه. نه تا وقتی که جونگین انقدر سرسختانه پسم میزنه.
وکیل مالشی به پیشونیش داد. بوی دردسر جدید میاومد. ساکت نگهداشتن جیسونگ تا اینجاش هم واقعا براش سخت بود. با اینحال نمیخواست به هیونجین استرس وارد کنه و باعث عصبی شدنش باشه.
_باشه، فقط اینکه هیونجین کمپانی رو چیکار کنیم؟ با اومدن من به آمریکا رسما بار مسئولیت باید روی دوش یک فرد قابل اعتماد باشه.
مکث تقریبا طولانی مرد پشت خط نشون میداد خودش هم ایدهای راجعبه این موضوع نداره.
_هیونگ تو چه کسی رو پیشنهاد میکنی؟
_جانگ میون.
رک و پوست کنده فردی که تو ذهنش پررنگ شده بود رو به زبون آورد.
_خیلی بیمزه بود هیونگ لطفا جدی باش.
_من الان جدی بودم.
تن بالا گرفتهی هیون باعث شد پلکهای مینهو روی هم قرار بگیرن.
_لی مینهو اون فردی که ازش اسم میبری خودش رسما یکی رو میخواد براش استخدام کنیم که این مدت نیستیم گند نزنه به شرفمون. تو چته؟ باز خبری شده این مدت که نبودم؟
مینهو با انگشت شصت و سبابهاش پلکهای روی هم افتادش رو ماساژ میداد. خودش خوب خبر داشت. دل هیونجین و جیهیون هیچوقت قرار نبود نسبت به میون صاف بشه.
_چرا چرت و پرت میبافی؟ فقط این مدت خیلی کمکم کرد. اون بو برده بود که تو برای چیزی جز کار به نیویورک رفتی. اظهار پشیمونی داشت. میخواست جبران کنه منم دست تنها بودم و دست رد به سینهش نزدم.
_لی مین هو! اون وقت جیسونگ از این همکاری داوطلبانهتون خبر داره؟
نفوذ صدای هیون مانع این میشد دروغ بگه. اونم موضوعی که باعث شده بود کمکم براش به یک ترس تبدیل بشه.
_لیست مدنظرت از مهمانها رو برام ایمیل کن.
تماس رو به خواست خودش خاتمه داد. و به همین راحتی مردی که روی اعصابش بود رو پشت خط قال گذاشت.
.
.
.
روز عجیبی بود. چرا؟ چون فلیکس عادت نداشت باخواستهی پدرهاش کلاسهاش رو بپیچونه. اگه تلاشش رو میکرد که جونگکوک رو راضی کنه، تنها در حالتی ممکن بود که تهته بویی از ماجرا نبره. اما حالا ورق برگشته بود و وقتی که منتظر بود تا کلاس بعدیش شروع بشه. تهیونگ باهاش تماس گرفته بود تا به خونه برگرده. البته که براش کار تراشیده بود. از فلیکس میخواست تا قبل از اینکه کارش تموم شه به خونه برگرده و دستی به سر و روی خونه بکشه. چون شب مهمون دارن. فلیکس اومد مخالفت کنه. اما با ادامهی حرف پدرش ترجیح داده بود ساکت بمونه. چون مطمئن بود که گوشهاش درست شنیدن. سئوچانگبین قرار بود به خونهشون بیاد.
دیگه نمیتونست لحظهای وقت رو تلف کنه. چند روزی میشد که مرد رو ندیده بود. بخاطر وجود اون دختر حتی جلسات باشگاهش رو به تعویق میانداخت. نگاهی به ساعت مچی دیجیتالیش انداخت. تا شب چیزی نمونده بود. کوله روی دوشش به سمت خونه میرفت که با دیدن صورت کلافهی آشنایی مقابل ایستگاه اتوبوس با تردید بهسمتش قدم برداشت.
بخاطر استایل خاصش و کیف بند بلند طرح جینی که روش با لکههای رنگ پارچه، طرح داده شده بود. اینکه حدس بزنه چه کسیه شناختش خیلی سخت هم نبود. اون روز تو کافهی دانشگاهم استایلی مشابه به استایل امروزش داشت.
با قدمهای شمرده به دختر نزدیک شد. موهای رنگ شده و موجدارش دور صورتش ریخته بودن.
فلیکس کنار دختر قرار گرفت. اون متوجه حضورش نشده بود. پس دستشو روی شونهی عریان دختر که بخاطر یقهی شل لباسش به نمایش گذاشته شده بود قرار داد.
_هی، تو خوبی؟
شونههای استخوانی دختر پرید و روی برگردوند تا شخصی که اون رو مخاطب قرار داده بود رو شناسایی کنه.
_اوه تو، پسر کک و مکی. اینجا چیکار میکنی؟
پسر نگاهی به دور اطرافش انداخت و کولهش رو جابهجا کرد.
_ایستگاه اتوبوسه. طبیعی که اینجا همو ببینیم.
روی نیمکت خالی جا گرفت و اطراف رو از نظر گذروند. اما دختر که انگار فرشته نجاتش رو دیده باشه با هیجانی که ناگهان آزاد شده بود. کنار فلیکس جا گرفت.
_اوم میگم پسر کک و مکی.
_فلیکس! مطمئنم اون روز اسمم رو پرسیدی.
دختر چهرهی متفکری به خودش گرفت. با انگشت سبابهش کف سرش رو خاروند.
_اوه جدی؟ ببین من تو حافظه افتضاحم. هر از چندگاهی خودت تکرارش کن که یادم بمونه.
فلیکس لبهاش رو کنارهم فشرد. و با نگاهی که "چرا هرچی خره دور منه" به دختر زل زد.
_داشتی میگفتی.
دختر لبخند خجلی زد.
_اره خب، اوم گفتنش سخت بهنظر میاد وقتی خودت قول جبران دادی.
فلیکس دست به سینه به دختر گوش میداد.
_من قرار بود نقدی جبران کنم.
_خب چه فرقی داره نقدی و غیرنقدیش.
_اتفاقا زمین تا آسمون فرقشه!
دختر هم مشابه با فلیکس دست به سینه به نیمکت فلزی تکیه داد.
_بیخیال اصلا، میرم دنبال یکی دیگه.
فلیکس از گوشه چشم دختر رو زیرنظر گرفت. با عینک آفتابی روی چشمهاش مشخص نبود به چی زل زده. خیلی مصمم سرجاش نشسته بود و به نظر نمیاومد بخواد لب باز کنه.
_بگو حالا شاید کاری از دستم براومد.
انگار دوباره ورق برگشته باشه. میتونست قسم بخوره اونقدرا صمیمی نیستن که با این فاصله چند سانتی باهم اختلاط کنن.
_جدی میگی؟
_خب خیلی مطمئن نیستم.
_مهم نیست. خوب گوش کن. من امروز یک قراره مهم دارم. میتونی یک شیفت عصر تو رستوران بهجای من وایسی؟
قطعا فلیکس دوست نداشت دست رد به سینه دختر بزنه. اما از طرفی هم ممکن نبود از شام امشب بگذره. بعد از رسوایی کاندوم آلبالویی دیگه روش نشد سمت چانگبین بره. حالا که اون قرار بود بیاد دلش نمیخواست فرصت رو ازدست بده.
_تو اسمت چی بود؟
سکوت طولانی مدتش کافی بود تا دختر از نارضایتی فلیکس بو ببره. حالا این سوال بیربط به شکش دامن میزد.
_مایا، فکر کنم باید دنبال آدم دیگهای بگردم.
_بابا چه زود ناراحت میشی. من یک دوست بیکار دارم که سرش درد میکنه واسه اینجور کارا. فقط یک چند لحظه صبر کن.
موبایل رو از جیبش درآورد و شماره تنها دوست صمیمیش تو آمریکا رو گرفت. بهطرز عجیبی صدای زنگ تماسی از اطراف به گوشش میرسید. سر چرخوند که با قیافه عبوس جونگین مواجه شد. با چشمایی که ریز شده بود فلیکس رو میدرید.
_منتظر موندم ببینم دوست بیکارت کیه دقیقا!
فلیکس خندید. و از درون لعنتی به راننده اتوبوسی که انقدر تاخیر داشت فرستاد.
جونگین هم با قدمهای آروم نیمکتهای ایستگاه رو دور زد و کنار فلیکس جا گرفت.
_نیشت رو ببند و بگو دقیقا چیکارم داشتی؟
_من یک خبطی کردم از این دوست عزیز قهوه گرفتم و جبران نکردم.
_خب تو خیلی اشتباه کردی.
با حرف جونگین دختر ذوق زده دستشو جلو برد تا با جونگین هایفایو انجام بده.
_ایول یک حرف حسابی!
_جونگین!
جونگین ریز خندید. دستشو به دست دختر کوبوند.
_باید تلافی حرفتو سرت در میآوردم. حالا کارت رو بگو.
مایا پیش دستی کرد.
_خب کار منه. آیا امکانش هست براتون که امروز رو بهجای من شیفت بایستین؟ فقط امروز، لطفا!
_مطمئنم به من انقدر مودبانه خواهش نکردی.
جونگین لبخندی به صورت دختر پاشید.
_اگه این پیجیکس یک لحظه ساکت شه بهت جواب میدم.
مایا هم دست روی دهن فلیکس گذاشت تا جونگین بهدرستی فکر کنه. نگاه تاسفبار پسر که مثل گروگانها دهنش رو بسته بودن روی اون دونفر نشست.
_خب فکر میکنم اوکی باشه. آدرس و ساعت بفرست. و لطفا وظایفت رو شرح بده.
با نزدیک شدن اتوبوس مایا از جاش بلند شد و کیفش رو روی روشش تنظیم کرد. درحالی که به سمت اتوبوس میرفت با صدای رساش گفت:
_میفرستم برای پسر کک و مکی تا برات بفرسته.
فلیکس خرامان خرامان پشت سر دختر به سمت اتوبوس میرفت. و زیر لب غر میزد.
.
.
.
.
VOUS LISEZ
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut