•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁸>•

414 72 38
                                    

Seungmin pov:

از جام بلند شدم و دیگه حتی نگاهی هم بهش ننداختم تنها چیزی که اون لحظه بهش نیاز داشتم اکسیژن بود. به سرعت سعی کردم از کافه خارج بشم. حس میکردم که دارم خفه میشم و ضربان قلبم جوری بالا گرفته بود که صداش مثل طبل تو گوشم میپیچید. از موقعیتی که توش قرار داشتم بی‌نهایت متنفر بودم. همیشه اونی که عاشق بود من بودم. اونی که دنبالش بود.
اونی که دلتنگ بود. اونی که سعی میکرد این رابطه رو نگه داره. محکم لبامو گاز میگرفتم تا اشکام سرازیر نشن. با قدم های بلند و سرعت هرچه بیشتر داشتم فرار میکردم و سالن بزرگی که پیش روم بود رو میگذروندم تا هرچه زودتر به سمت خروجی برم.
تو حال و هوای ابری و مه گرفته خودم غرق بودم که دستم کشیده شد.
_نمیشنوی؟ مگه من صدات نمیکنم؟ تو اینجا چیکار میکنی.
نگاه سرد و بی‌روحم با نگاه پر تلاطم اون بهم گره خورد. دل بی‌جنبه‌ام بازهم بخاطر یک حرکت کوچک از سمت اون داشت خودشو به آب‌وآتش میزد. خوبه حداقل انقدر ارزش داشتم که بیاد دنبالم. مهرسکوت خورده بود رو لبام و فقط بهش زل زدم. تو نگاهم کلی سرزنش بود. کلی حرف نگفته که روی دلم سنگینی کرده بود. دستمو کشید و منو برد سمت یک راهروی فرعی که معدود کسی ازش رد میشد.
وسط راهرو دستم و رها کرد. رو به روش قرار گرفته بودم.
_ پرسیدم تو، تو پیونگ چانگ چیکار میکنی کیم سونگمین.
همونطور که سعی در کنترل اشکام داشتم نیشخندی زدم‌:
_دلیلی قانع کننده تر ازین که از دروغات با خبر شدم؟
نه تنها به من دروغ گفتی. بلکه به خانوادتم دروغ گفتی فقط بخاطر اینکه بیای اینجا و با یک دختر خوش بگذرونی. اونوقت بهم میگی اومدی یه چیزیو برسی کنی و سفر کاری.اگه انقدر سَربارِتم چرا بهم نمیگی که گورمو گم کنم و زندگیم رو از زندگیت جدا کنم؟ نکنه میترسی یه وقت سهامی که قراره بهم برسه رو از دست بدی؟
با نگاه نافذ و یخ‌زده‌اش به تخم چشمام زل زد و خونسرد گفت:
_چرت و پرت گفتن و تمومش کن داری با حرفات میری رو اعصابم سونگمین.
از اینکه هنوزم حق به جانب بود بیشتر عصبانیم میکرد.
_چیو تمومش کنم آقای بنگ چان؟حقیقت تلخه برات؟
حقیقت همین هاییِ که گفتم تو معلوم نیس سر چی عشقم و قبول کردی و اینطور معلومه من برات فقط حکم یک سرمایه گذاری بلند مدت و دارم. حقیقت اینه که بلند شدی از سئول کوبیدی بیای اینجا خوش بگذرونی و لاس بزنی. حتی به خودت زحمت ندادی یک توضیح درست بهم بدی و سعی کردی من و از سرت وا کنی.ببخشید که مزاحم وقتتون شدم بفرمایین برگردین قهوه اتون الان از دهن میوفته درستم نیست که بخوای اینقدر منتظرش بزاری.
خدا میدونه این چندمین باره که داری بهم خیانت میکنی با یکی رو هم میریزی.
با تموم شدن جمله ام چان همونطور که نفس های عصبی‌شو بیرون میداد یقه‌امو تو دستش مچاله کرد و منو به دیوار میخ کرد.منم بدتر از خودش با چشمای برزخی و اشکی بهش چشم دوختم.
_ببین خوب اون گوشتو وا کن و اون افکار مزخرفی که تو ذهنت پرورش دادی رو بریز دور، اصلا اونطور که توی احمق فکر میکنی نیست. من لعنتی هیچوقت واسه خاطر پول نخواستمت و هیچوقت هم بهت خیانت نکردم.
همیشه فقط خودشه که میتونه قلبم بی‌قرارمو آروم کنه. برای اینکه گول حرفاشو نخورم نگاهمو ازش گرفتم.
_لازمه که بهت بگم اونی که داری ازش حرف میزنی هوانگ جی‌هیونه و منو اون فقط برای یه صحبت اینجا اومدیم همه چی رو برات توضیح میدم فقط اونجوری که تو فکر میکنی نیست سونگمینا لطفا یکم هم شده درک کن.
کاش گوشام اشتباه میشنید. دیگه اختیار اشکام و نداشتم وقتی همونجوری آروم میبارید گفتم:
_هوانگ جی هیون؟ چان، خودت متوجهی داری اسم کی رو میاری؟ تو با یک هوانگ پاشدی اومدی اینجا دل میدی قلوه میگیری؟؟ بعد اون وقت منو جونگین بدبخت تو مدرسه از هرچی هوانگ و دارودسته‌اش باید دوری کنیم. تو همونی هستی که داشتی جونگین و بخاطر نزدیکی به برادر همین دختر سرزنشش میکردی و زده بودی به سیم آخر.
فکر میکردم تو مثل پدرت نیستی بنگ چان
ولی توهم لنگه اونی
خودتون هر غلطی بخواین میکنین اما به ما که میرسین...آه خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.
دستاشو از روی دوشم کنار زدم دوباره راه افتادم که برم.
_سونگمین، صبر کن باهم برمیگردیم.
دیگه نمیخواستم صداش و بشنوم:
_ نیازی نیست، به نظرم نیازه که یه مدت از هم دور باشیم تا اونوقت، منم فکر میکنم تا برای ادامه‌ی این رابطه چه تصمیمی باید بگیرم.
دیگه حتی بهش نگاهم نکردم فقط با قدمای بلند و محکم از اونجا دور شدم.
وقتی از در ورودی زدم بیرون به سمت آجوشی رفتم و سوار ماشین شدم. در طول راه بهش گوشزد کردم که کسی از اومدنمون به پیونگ چانگ نباید چیزی بو نبره.
.
.
هوا سرد بود. اما برای جونگین که عاشق سرماست مانعی نبود. اون رو صندلی نرم موردعلاقه‌ی تو بالکن‌اش لم داده بود. با یه پتو و هات چاکلتی که روشو مارشمالو پوشونده از خودش پذیرایی میکرد.
دوروزه سونگمینو ندیده بود و چانم که امروز نبود.
همین مزید بر علت بود تا بیش از پیش بی‌حوصله باشه. خونه بدون چان و سونگمین برای جونگ خیلی سوت و کوره. نوتیف گوشیش به صدا در اومد.
گوشیشو برداشت. از گروه کلاسیش کلی پیام سین نکرده داشت. کم پیش میومد بچه‌ها بخوان انقدر فعالیت کنند. با کنجکاوی برانگیخته شده گروه چت رو باز کرد که با سیلی از عکسای هوانگ هیونجین تو گروه مواجه شد. از عکسای اینستاش بگیر تا عکسای یهویی که بچه ها تو مدرسه ازش گرفتن. و عکسایی که تو مراسمات و پارتی ها کنار لی مینهو ازش گرفته شد.
دخترا براش غش و ضعف میرفتن و پسرای کلاس هم جذابیتش رو تحسین میکردن. بخاطر فستیوال ورزشی بحث سر این بود که قراره از این آدم کلی عکس خوب سر مقاله‌ها بره.
همونطور که یه قلپ از نوشیدنی گرم مورد علاقه‌اش که رو به ولرم شدن میرفت، نوشید. روی یکی از عکساش زوم کرد. انصافا خیلی جذاب بود.
اون نگاه گیراش، صورت جذابش و لبای قلوه‌ایش.
نا خوداگاه دستش رفت عکس بعدی، بعدی و بعدی.
روی همشون زوم‌ میکرد و حسابی استایل و صورتشو آنالیز میکرد. با حس خجالتی که بهش رو آورد سریع از عکساش کشید بیرون و بی توجه به پیام دخترا و پسرای کلاسش که براش غش‌وضعف میرفتن از صفحه چت گروهشون هم خارج شد. دستی رو گوشش کشید و از اینکه اینجوری رفتار کرد از خودش خجالت کشید.
مشغول سرزنش خودش بود که چشمش به پی‌وی جیسونگ خورد که چند پیام ازش داشت.
+جونگین این پسره کنار هوانگ کیه؟
یکی از عکس های گروه رو براش فوروارد کرده بود.
که هیونجین و مینهو کنار هم بودن تو مهمونی تولد یکی از بچه های سهام دارای شرکتشون.
_لی مینهوئه. پسرعمه‌ی هیونجینه، حکم مشاور هیونجینو داره بیشتر اوقات باهم دیده میشن. پدرشم یکی از سهام دارای شرکت هوانگ که خب درصد قابل توجهی هم داره. چطور مگه؟
+فکر میکنم جلوش یه سوتی دادم اونم با بی‌رحمی تمام به روم آورد و ضایعم کرد. پسره از خود راضی
هیچ ازش خوشم نمیاد. بیشتر شبیه این خلافکاراست تا مشاور، شرکت هوانگ میخواد گند بزنه به آینده کاریش؟
_درصد تخریب اون بدبخت نشون میده که بد پیشش ضایع شدی؟
+نخیر! اون خودش مثل فضولا فال گوش وایستاده بود.
_نگو که باز بلند فکر کردی.
+اومم😬😬😬
بعد از یکم چت با جیسونگ تسلیم سرما شد و به داخل اتاق برگشت. گوشیشو رو تخت انداخت و از اتاق بیرون زد.هنوز کامل از اتاقش خارج نشده بود که هیونگش بی‌توجه به جونگین و بدون حتی نگاه انداختنی به سرعت از جلوش رد شد و در اتاقشو محکم بهم کوبید.
جونگین با نگرانی و تعجب به در اتاقش خیره شد. رو برگردوند. مادرشو دید که با نگرانی از پله ها بالا میاد.
_جونگین هیونگت چش بود؟
به قیافه نگران مادرش چشم دوخت و برای اینکه نشون بده اوضاع تحت کنترله خندید.
_چیزی نیست مامان احتمالا خسته است.
_با سونگمین به مشکل بر نخورده باشن.
دوباره نگاهی به در اتاقش کرد. جونگین هم میدونست که حق  با مادرشه فقط سونگمین قدرت این و داشت که اینجوری دیوونش کنه با اینحال برای اینکه مادرشه رو از این نگرانی در بیاره بازوهای لاغر زن رو تو دست گرفت و فتم:
_فکر نکنم مامان. در ضمن اگه همچین چیزی هم باشه باید اجازه بدی خودشون حل و فصلش کنن حالا هم بریم پایین که حسابی گشنمه.
.
.
.

▪︎Hello Stranger▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang