•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁴⁰>•

225 40 44
                                    

_بنگ جونگین مرده. این کسی که مقابلته یانگ جونگینه. خیلی وقته که یانگ جونگینه. حالا امیدوارم بدون اینکه دردسری برام درست کنی اینجارو ترک کنی.

با فامیلی جدیدی که جونگین به‌خودش نسبت داد؛ میشد گفت نصف معمای هیونجین حل شده بود. اون پیرمرد زرنگ لعنتی با تغییر هویت برای جونگین پیدا کردنش رو براشون سخت‌تر کرده بود.
_برام مهم نیست بنگ جونگین یا یانگ جونگین. من این آدمی که مقابلم ایستاده رو میخوام.
پوزخندی رو لب‌های باریک پسرکوچکتر شکل گرفت. از این حجم از وقاحت مرد مقابلش لجش می‌گرفت.
_مثل اینکه هنوز متوجه نیستی! تو هیچکدوم رو نمیتونی بدست بیاری. با اینجا موندن نه وقت خودت رو بگیر و نه من رو تو دردسر بنداز.
به‌سمت درب ورودی برگشت. بازش گذاشت و خودش هم مقابل هیونجین قرار گرفت.
_دیگه میتونی تشریفت رو ببری.
هیونجین تو این نزدیکی که بهش داده شد. تا تونست با نگاهش تک‌تک اجزای صورت جونگین رو که به‌شدت دلتنگش بود رو آنالیز کرد.
میتونست قسم بخوره این خود حقیقته. مثل رویاهاش نیست. اون رویاهای لعنتی همیشه صورت جونگینش رو زخمی نشونش میدادن. شاید اون زخم‌ها در قالب آسیب‌هایی بودن که هیونجین بهش زده بود. حداقلش میتونست خوشحال باشه که پسر حالا سالمه. نگاهش پایین اومد و جایی روی لبای جونگین نشست. چقدر دلتنگ بوسه‌هاش بود. پنج‌سال گذشته بود ولی اون هنوزم بافکر کردن بهش آتش عشقش شعله می‌کشید.
_مجبورم نکن از خونه‌م بیرونت کنم. تصورشم نمیکنی چقدر حضورت برام آزار دهنده‌ست. من تونستم این سالها به‌راحتی فراموشت کنم‌. بدون تو زندگیم رنگ آرامش گرفت. اما بازم اومدی؛ اومدی درحالیکه آرزوش رو داشتم دیگه هیچوقت نبینمت.
چرخش نگاه هیونجین روی صورتش مضطرب و عصبیش می‌کرد. خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا اینجا داد و بیداد راه نندازه. خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا نپره تو بغل گذشته‌ش و دوباره خودش رو اسیر دستاش کنه. خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا سیل اشکاش خونه رو پر نکنه.
این صحنه مثل یک دجاوو میموند اما برعکس روز‌های پنج‌سال پیش حالا جونگین بود که هیونجین رو پس میزد.

هیونجین هنوز تو اون جمله‌ی "تونستم این سالها به‌راحتی فراموشت کنم‌." گیر کرده بود.
امکان نداشت روز و شب‌هایی که خودش لحظه‌ای از فکر پسرک خواب به چشماش نمیومد‌. اون به‌راحتی دفنش کرده باشه و حتی برسر مزار مردی که خودش خاک کرده بود نیاد. این امکان نداشت‌. فرشته کوچولوی معصومش کی یاد گرفت انقدر حرفه‌ای بهش دروغ بگه.
_برو بیرون، نه تنها از خونه‌م بلکه از زندگیم.
_جونگین بهت قول میدم همه‌چی رو درست کنم. اینبار از دستت نمیدم.
پسرک خودش رو عقب کشید و با انگشتاش به گوشش فشار آورد تا مانع رسیدن صدای هیونجین به گوش‌هاش باشه.
_وقتی حرف از درست کردن میاد وسط تنم به رعشه میوفته. من نمیخوام تو چیزی رو درست کنی. چون میدونم هربار که این رو میگی چه عاقبت سنگینی برام داره. پس لطفا فقط دست از سرم بردار.
هیونجین این روزها رو تصور می‌کرد. اما هیچوقت نتونست جوابی برای جونگین پیدا کنه. فقط زل زده بود به قیافه جونگین. چقدر نگاهش فرق کرده بود. با اینحال چرا نمی‌تونست دست از سرش برداره.
_متاسفم جونگینا اما من نمی‌تونم حالا که پیدات کردم به همین سادگی ولت کنم. این محاله!
جونگین کف دوتا دستاشو روی گوشاش قرار داد. و به مرد مقابلش تشر زد.
_برو بیرون!
هیونجین به خودش جرئت داد جلو قدم برداره. و ساعد دست‌های جونگین رو تو دستاش بگیره تا بتونه توجه پسر رو به خودش جلب کنه. با اینکارش چشمای جونگین با تعجب رو صورت درمونده مرد مقابلش نشست. انگشتای گرم مرد دور ساعدش بهش میفهموند چقدر تشنه‌ی یک لمس از طرف هیونجین بود. این باعث میشد حتی حالش از روح ضعیف خودش هم بهم بخوره.
_بذار همه‌چی رو برات توضیح بدم. ما باید حرف بزنیم جونگینا.
از خودش متنفر بود. چطور قلب لعنتیش داشت برای گرمای دستش اینجوری خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. از خودش عصبی بود. و این عصبانیت تنها سر مرد مقابلش خالی شد.
_از خونه‌م گمشو بیرون؛ برو برو نمی‌خوام ببینمت.
با داد بلندی که جونگین سرداد هیونجین دستاش رو پس کشید. از حدش گذشته بود‌‌. قبل از اینکه بنگ بزرگ براش تهدید محسوب شه خود جونگین درجه‌ی اول بود. هیونجین فکر می‌کرد شاید سرنوشت قرار نیست طوری که تصور میکنه به تصویر کشیده شه. اون پسرش رو تا ته خاطراتش کشیده بود و حالا یجورایی پذیرفتن این حقیقت براش ترسناک بود‌.
هیونجین آروم به‌سمت درب ورودی خونه قدم برداشت‌. پاشو از خونه بیرون گذاشت اما دست به در نزد. نگاهش رو به جونگین دوخت که چجوری با اخمی که روی صورتش شکل گرفته بود به زمین زل زده بود‌. اون پودینگ شیرینش چی کشیده بود این سالها که حالا اینجوری براش اوقات تلخی می‌کرد.
تا زمانی که اون در به‌دست خود جونگین بسته نشده بود‌. به نیم‌رخ پسرک دلتنگانه خیره مونده بود.
دستی روی در چوبی بسته شده کشید.
_برات جبران میکنم. مرهم تمام زخمات میشم ستاره‌ی سهیلم.
نجواش از گوش پسری که دوباره خودش رو کنار در روی زمین سر داده بود دور نموند.
جونگین سرشو روی زانوهاش گذاشت. زندگی برای همه انقدر سخت میگذشت یا فقط اون بود که برای تزریق کمی آرامش به زندگیش داشت اینطوری جون میداد.
روی دم و بازدم‌های عمیقش تامل می‌کرد. کاش میتونست مثل یک ورق کاغد امروز رو از دفتر خاطراتش میکند و بعد از آتش زدنش خاکسترش رو دور بریزه.
با بیاد آوردن مردی که همیشه گوش به زنگ پدربزرگش بود از جاش بلند شد. و گوشیش رو برداشت و با "نوچه‌ی امپریالیسم کبیر" تماس برقرار کرد. بعد از اینکه مرد اون رو به کمپانی رسوند امیدوار بود اون اطراف رو ترک کرده باشه و متوجه خروج ناگهانی جونگین نشده باشه. جونگین با اون مرد سر اینکه دهنش رو برای رفت و آمدهاش به کمپانی ببنده به نتیجه رسیده بودن. ولی مطمئن بود با دیدن هیونجین اطرافش قرار نبود به اون پولهایی که براش پرداخت کرد بسنده کنه.
با صدای چند بوق تماس برقرار شد. به سمت پنجره رفت. پرده رو کنار زد و طبقه‌ی پایین تو کوچه رو زیر نظر گرفت تا چک کنه ببینه این اطراف هست یا نه.
_سلام ارباب جوان‌.
_کجایی؟
مرد پشت خط با تامل جواب داد.
_بعد از رسوندن شما به کمپانی، رفتم تا کمی اطراف دور بزنم. بیام دنبالتون؟
پسرک نفس راحتی کشید. حداقل میتونست امیدوار باشه هیونجین رو ندیده.
_عام خوبه راستش نمیدونستم کجایی. اجرامون کنسل شد برای همین خودم برگشتم به خونه خواستم بهت خبر بدم. حالا میتونی برگردی به سوییتت.
با صدای زنگ در حواسش به در جلب شد. با توضیح مختصر اینکه همسایه‌ش اومده و کارش داره تماس رو قطع کرد.
دست روی قلب دردمندش گذاشت. خداروشکر می‌کرد که خطر حداقل برای امروز رفع شده. نمیدونست شخص پشت در کی میتونه باشه پس با کنجکاوی به سمتش رفت. دستی به صورتش کشید تا آشفتگی از چهره‌ش فرار کنه. نمیدونست تا چه حد موفق بود و با اینحال در خونه‌ش رو باز کرد. با دیدن شخص پشت در بالاخره تونست بعد از اون همه هیاهو تا حدی به آرامش برسه. حس می‌کرد حضور فرد مقابلش حالا اونجا جلوی در خونه‌ش باعث دلگرمیشه. هرچند که تا اعماق وجودش دربرابر اون احساس شرمندگی داشت.
مردی که هنوز پشت در منتظر بود تا صاحب خونه اون رو به خونه‌ش دعوت کنه‌. این‌پا و اون‌پا کرد و با طعنه گفت:
_همیشه مهمونات رو همینجا نگه میداری؟
جونگین هول شده بود. از جلوی راه کنار رفت تا مرد مقابلش رو به داخل دعوت کنه.
_اوه بیا تو.
برایت با کنار رفتن پسر به داخل خونه قدم برداشت. از راهرو که گذشت. با دقت خونه‌ی حونگین رو از نظر میگذروند.
_همونطور که از یک هنرمند برمیاد. خونه‌ی خوشگلی داری. اگه اشتباه نکنم تنها زندگی میکنی درسته؟
جونگین دستاش از پشت توهم گره خورده بودن و لب پایینش حصار بین دندون‌هاش شده بود در جواب سوال برایت سری تکون داد.
_اومدم ببینمت و حرف بزنیم. اما قبلش میخوام ببینم مهارتت تو درست کردن قهوه تا چه‌حده. نه خیلی شیرین و نه تلخ باشه.
این آرامش برایت عجیب بود. هیچ اشاره‌ای به اتفاقی که افتاده بود نمی‌کرد. انگاری که واقعا پاشده اومده مهمونی خونه‌ی جونگین‌. آرامش خاصی تو چشماش بود. جونگین نمیدونست میتونه به اون چشم‌ها اعتماد کنه یا نه.
تا زمانی که جونگین با دستگاه قهوه‌ساز کوچک کنار آشپزخونه‌ش درگیر بود. برایت‌هم بین قفسه‌‌ی کتاب‌هاش میگشت. جونگین از تو یخچالش چند برش کیکی که خریده بود رو توی ظرفی قرار داد. بعد از آماده شدن قهوه‌ش دم عمیقی از بوی قهوه که جز موردعلاقه‌هاش بود گرفت‌‌.
فنجون‌های قهوه رو همراه با ظرف کیک تو یک سینی قرار داد و بعد از پاک کردن تقریبی پودر‌های قهوه روی کانتر آشپزخونه با دستمال، سینی به‌دست از آشپزخونه خارج شد. و روی یکی از کاناپه‌های نزدیک به قفسه کتاب جا گرفت.
برایت با متوجه شدن حضور جونگین کتاب تو دستش رو به قفسه برگردوند. کاناپه رو دور زد و کنار جونگین روی کاناپه قرار گرفت.
_اگه میدونستم انقدر به گل و گیاه علاقه داری دست خالی نمیومدم.
جونگین با لبخند تک‌تک گلدون‌های بزرگ و کوچکی که دور تا دور خونه‌ش رو در بر گرفته بودن رو از نظر گذروند.
_اونها درواقع دوستامن.
برخلاف جونگین، برایت کمی ارتباط گرفتن با گیاهان براش سخت بود. با نگاه کردن به گلدون‌های بزرگ و کوچک پرسید:
_خب چرا برای خودت یک حیوون خونگی نمیگیری؟
اولین نفری نبود که این سوال رو ازش میپرسید. معمولا به هرکسی راجب دوستیش با گلها میگفت همین سوال رو ازش میپرسیدن. حالا که قرار نبود زیاد با آدم‌ها ارتباط بگیره پس حیوون‌ها گزینه‌ی خوبی بودن‌.
_با اینکه از دست دادن گلهام شرایط رو برام سخت میکنه و براشون عزاداری میگیرم‌. با اینحال از دست دادن حیوون‌ها برام نشدنی‌تره. احتمال اینکه خودمم باهاشون بمیرم خیلیه.
برایت کمی از قهوه‌ش مزه‌مزه کرد و سری تکون داد.
پسر مقابلش زیادی احساساتی بود. البته خودش یک گربه چشم آبی داشت که رسما میپرستیدتش. ولی خب مثل جونگین تاحالا به اینجاهاش دیگه فکر نکرده بود.

▪︎Hello Stranger▪︎Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ