چند روز بعد:
صدای زنگ آلارم گوشیش تنها چیزیه که همیشه به خونش تشنهاس اما از طرفی هم مدیونشه.
بخاطر هشدار های متعددی که فعال کرده بود برای پنجمینبار تو روز بهصدا دراومد. بعد از قطع کردنش دوباره تو لحاف خزید.
_اخ که اینجوری خواب بیشتر میچسبه.
دوباره سعی کرد که چشم رو هم بزاره. هنوز چشماش گرم نشده بود که در اتاقش به صدا دراومد نگاه چپی به در انداخت. اهمیتی بهش نداد و بیتوجه تو جاش وول خورد.
دوباره هم تکرار شد و صدای یکی از خدمتکارای خونه به صدا در اومد:
_ارباب جوان لطفا بیدار شید. ارباب هوانگ طبقه پایین منتظر شما هستند.
با فکر اینکه هنوز صبحه اون مرد کار مهمی باهاش نداره. بازم سعی در ایگنور کردن صدای اون فلک زده داشت. اما دختر جوان با صدای بلندتری تلاش کرد و ولکن نبود.
_ارباب جوان، ارباب جوان لطفا بیدارشید به من دستور دادن تا شما رو خبر کنم.
روی تخت ویبره زخمیای زد و زیر لب غر زد:
_ ای ارباب جوان و کوفت.
بلند ادامه داد:
_مگه نگفتم کسی حق نداره اینجوری صدام کنه هرکی که هستی همین حالا اخراجی. حالا هم برو مزاحم نَ...
در با شدت باز شد و به دیوار کنارش کوبیده شد. هیونجین بخاطر صدای مهیب در تکونی خورد. برگشت ببینه کی مسبب این اتفاق که با دیدن جیهیون که با ابروهای گره خورده به سمتش میاد.
_چته جیهیون باز آب روغن قاطی کردی. شکوندی درو.
با قدمای بلند به سمت تخت هیونجین رفت و پشت موهای هیونجین و تو مشتش کشید تا از تخت بلندش کنه.
_هی نونااا من دونسنگتم این چه رفتاریه دیگه.
جیهیون با چشمای درشت و درخشانش به چشمای خمار هیونجین زل زد.
_خب باش.
هیونجین که کاملا از مهر خواهری جیهبون قطع امید کرده بود دیگه تقلایی نکرد.
_مردم خواهر دارن ماهم خواهر داریم. باشه حداقل موهامو ولکن گوشم قابل تحمل تره.
جیهیونم نامردی نکرد صاف چسبید و گوشش گرفت و اون رو با خودش کشید. هیونجینم برای اینکه از گوشهاش محافظت کنه ترجیح داد باهاش همراهی کنه. زیر لب غر زد:
_کاش همیشه انقدر حرف گوش کن بودی.
در سرویس اتاقشو باز کرد و هیونجینو هل داد به سمت سرویس بهداشتی و بالبخند بهش نگاه کرد.
_دونسنگ عزیزم زودی حاضر شو بیا پایین که هم باید بری مدرسه و هم پدر عزیزمون باهات کار داره.
بعد با انگشتاش تاکید کرد.
_اشتباه نکن باهامون نه. باهات، یعنی فقط تو.
هیونجین بی اهمیت به سخنرانیهای جیهیون به سمت روشویی رفت و دستی رو صورت بیروحش کشید.
_من امروز مدرسه نمیرم.
جیهیون دوباره پوکر شد:
_یعنی از تمام حرفام فقط مدرسه رو گرفتی هیون!
زودی حاضر شو بیا پایین ببین آقای پدر چیکارت داره که از صبح تا حالا صد نفر و فرستاد دنبالت.
بعدشم در سرویس و بست و هیونجینو تنها گذاشت.
از تو آیینه نگاهی به قیافه شلخته و موهاش که شبیه لونه پرنده شده بود انداخت و دستی هم به موهاش کشید. ذهنش درگیر حرف جیهیون شده بود. پدرش چکاری میتونست باهاش داشته باشه. این یکم براش نگران کننده بود. چون معلوم نبود اون مرد باز چه آتویی ازش گرفته که میخواد به روش بیاره پس خودشو جمعوجور کرد تا بیشتر ازاین پدرشو معطل نکنه و هرچه زودتر بره پیشش تا کفریتر نشده.
سریع بعد شستن دستوصورت و مسواک زدن؛لباسشو با یک تیشرت مشکی و یک جین تیره عوض کرد و از اتاقش خارج شد. از پلهها به سرعت گذر کرد تا به طبقه پایین به سمت اتاق پدرش بره.
وقتی از کنار میز صبحانه رد میشد مادرش که با دیدن پسر عزیزش لبخند رو لبهای باریکش شکل گرفته بود صداش زد:
_هیونجین عزیزم صبحانه.
هیونجین راه رفته رو برگشت و همونطور که مادرش رو صندلیش نشسته بود رو از پشت بغل کرد و بوسهای رو گونه استخوانی مادرش کاشت. ناخنکی به یکی از ماکرونهای رو ظرف شیرینی زد تا ضعفی که از اول صبح تا حالا داشت برطرف شه.
_صبحت بخیر مامان خوشگلم. بهتره اول برم ببینم شوهرت چیکارم داره بعدش میام صبحانه.
یک چشمک تحویل جیهیون دادم و به سمت اتاق کار پدرش رفت.
قبل از ورود به اتاقش چند تقه به در زدو با شنیدن اجازه از طرف پدرش وارد شد.
_ سلام بابا صبحتون بخیر. شنیدم که سراغ منو میگرفتین با من کاری داشتین؟
VOUS LISEZ
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut