•<𝑷𝒂𝒓𝒕³⁵>•

257 42 65
                                    

بعد از ترک کردن دفتر مینهو، به اتاق خودش برگشت اما لحظه‌ای نمی‌تونست تمرکز کنه‌. چطوری تمرکز می‌کرد وقتی جونگین رو پیدا کرده بود. روی چی تمرکز میکرد اصلا، اونم وقتی حول محور زندگیش دور اون ستاره‌ی سهیل گمشده‌ش بود. تو پوست خودش نمی‌گنجید‌. مینهو باهاش حرف زده بود. سعی کرده بود قانعش کنه ولی اون اگه میخواستم نمیتونست تنها بشینه و دم نزنه. اما با اینحال ممکنه اونم سرابی باشه مثل تمام اون قبلی‌ها‌.
هیچوقت سعی نکرده بود دست روی دست بزاره و مثل یک احمق منتظر بمونه‌. اما هردفعه مثل یک احمق سرکار گذاشته میشد. سرنخ‌هایی که از جونگین در قالب یک پاکت سفید بی‌نام و نشون دم خونش پیدا میشد ازش یک احمق ساخته بود‌. کی باهاش بازی راه انداخته بود؟ هیونجین ترسیده بود نکنه اینم یک بازی مثل همون قبلیاست؟
تنها نشونی که امیدوارش میکرد اون جونگینه. پیانو بود. اون پسر رو درحالی پیدا کرد که مینواخت. روح زندگیش به نواختن متصل بود. و این مهر تاییدی بود که اون واقعا جونگینه.
به سمت گرامافون کنج دفترش رفت و صفحه‌ی گرامافون مدنظر رو از کاورش بیرون کشید و روی گرامافون تنظیم کرد. شاید اگه روزی قرار بود از یک کار مثبتش تجلیل کنه قطعا از همین ضبط ناگهانی پیانو نواختن جونگینش یاد میکرد. دفتر کارش بخاطر پرده‌ها تو تاریکی فرو رفته بود. دلش به‌کار نمیرفت. به سمت کنترل رفت تا پرده‌ها رو کنار بکشه و آفتاب بعدازظهر بهار به دفترش بتابه. اما قبل از اینکه دستش به کنترل برسه از کارش پشیمون شد. همین حالا هم روحش در تاریکی فرو رفته بود. نور خورشید نمیتونست چیزی رو تغییر بده. آفتاب بهش طعنه میزد و این به خشمش اضافه میکرد. اینکه هوا، هوای سرخوشی بود اما هیونجین بارونی و طوفانی بود اذیتش می‌کرد. برای همین این روزها بیشتر از همیشه از آفتاب بیزار بود.
موسیقی‌ای که از گرامافون تو فضای دفترش پخش میشد. روح مرد رو در زمان به سفر در می‌آورد‌. پشت میزش نشست و به صندلی چرخ‌دار تکیه زد. انقدر ذهنش ترافیک افکار در برگرفته بود که انگاری اصلا به چیزی فکر نمیکرد. موبایلش رو دست گرفت. این حالش تنها با یک چیز آروم میگرفت. زنگ زدن به مخاطبی که سالها بود که تماسش رو ریجکت میکرد. با اینحال هیونجین شروع میکرد به صحبت کردن. صحبت کردن از دل پرش. مرد از با تصور گوش شنوایی که هیچ‌وقت پشت خط نبود براش از روزش می‌گفت. اما قبل از اینکه انگشتاش روی مخاطب "ستاره کوچولو" رو لمس کنن با تصمیم ناگهانی که در سرش نشست اسمی دیگه‌ای رو جستجو کرد. شماره منیجر موردنظرش رو چندبار گرفت. اما فقط هربار تماسش به بوق‌های ممتد ختم میشد. تو حالی نبود که بخواد برای معطل موندن صبوری کنه‌. دلش می‌خواست همین‌ حالا نامه اخراج رو دم خونه‌ی زن برسونه تا بفهمه نباید تماس‌های اون رو بی‌جواب بذاره. بار دیگه شماره منیجر رو گرفت و منتظر موند‌.
بالاخره تونست صدای آروم زن رو بشنوه.
_بله؟
_خانم دو شما معلوم هست کجایین؟ سول‌آه پیشتونه؟
_آه رییس هوانگ متاسفم!، ما درگیر ضبط برنامه‌ی تلویزیونی هستیم.
_کی کارتون تموم میشه؟
_ما، خب امکان داره چند ساعتی...
_همین الان لوکشینت رو برام ارسال کن.
مجال حرف زدن رو به زن نداد و تماس رو قطع کرد. به سرعت دوباره شماره گرفت. صدای گرم و صمیمی جیهیون وادارش میکرد همین حالا سفره‌ی دلش رو براش باز کنه.
_هیونجینی؟!
پلکاش روی هم نشستن و انگشتای درهم قفل شده‌ش تحمل سنگینی روی قلبش رو نداشتن.
_نونا هرجا هستی میشه بیای خونم؟ همین حالا!
جیهیون خشکش زد. همیشه این لحن هیونجین براش سیاهی بود‌. انقدر تیره که دور قلبش پرده میکشید. جیهیون طاقت نداشت. کل دوره نوجوانی و جوانیش برای خودش نقشه می‌کشید تا از هیونجین محافظت کنه. اما حالا چیشد؟
_باشه هیون، میبینمت.
هیونجین تماس رو قطع کرد و چند نفس عمیق کشید.
_پس من چطور میتونم تورو بدست بیارم؟
از جاش بلند شد. به کت و سوییچش چنگ انداخت و از دفترکارش بیرون زد و به سمت دفتر کنارش که متعلق به سونوو بود رفت.
.
.
.
.
_عوضی نفهم!
جیسونگ کنج اتاق کنار تختش نشسته بود. دورش رو پر بود از تنقلات و اسنک‌های رنگارنگ. روح عصبی و مضطرب جیسونگ تنها با جمع کردن این خرت‌وپرتا دورش آروم میگرفت. گوله اشک دیگه‌ای از روی گونه‌هاش سر خورد.
_سونگمینا متاسفم. من دارم با یک آدم بی‌درک زندگی میکنم.
مشتی از اسنک با طعم موسیر رو تو دهنش چپوند و درکنارش غر میزد و اشک می‌ریخت. داشت چند حس رو همزمان باهم تجربه میکرد و حتی اینم بدترین نوعش بود. دلش هوایی شده بود و میخواست لجبازی کنه.
اما حالا اینجا کسی نبود که مثل همیشه پناهش باشه. چون کسی که باعث و بانی این حالش بود خود شخص مذکور بود. جز سونگمین هم اینجا دوست صمیمی دیگه‌ای هم نداشت بخواد باهاش درد و دل کنه و حالا جناب لی اون مورد رو هم براش ممنوع کرده بود.
زانو‌هاش رو تو آغوشش کشید و سرش رو بهشون تکیه زد. بخاطر گریه سردرد مهمونش شده بود. و حالا باز نگه داشتن چشماش کار دشواری به‌نظر میرسید.
خونه تو سکوت فرو رفته بود‌. اما طولی نکشید که زنگ واحدشون به‌صدا دراومد. پلکاش به آرومی ازهم فاصله گرفتن. می‌دونست مینهو‌ئه‌. جز اون شخص دیگه‌ای نمیتونست باشه. زمانی که جیسونگ ازش دلخور بود از رمز استفاده نمیکرد تا خود پسر در رو براش باز کنه. جیسونگ میدونست حق با مینهوئه اما دوست داشت لجبازی کنه. این مسئله کوچیکی نبود که بخواد ساده ازش بگذره. خانواده‌ی جونگین حق دارن که بدونن اون کجاست. هرچند که مسبب این دوری هم خودشونن.
بار دیگه صدای زنگ آپارتمان توجهش رو جلب کرد.
جیسونگ سرش رو به زانوهاش فشرد. دلش میخواست نشنیده می‌گرفت. اما بی‌توجهی به مرد وکیل کار سختی بود. بدن خشک شده‌ش رو از روی زمین پارکت شده جمع کرد و بلند شد. تیشرت لانگ سفیدی که به تن داشت کمی رو سرشونه‌هاش کج شده بود.
به سمت درب رفت و به آرومی در رو باز کرد. توجهش به شخصی که به دیوار مقابل تکیه زده بود جلب شد. همون زن شیک‌پوشی که با حرفای تند و تیزش جیسونگ رو رنجونده بود.‌ هیچ انتظار نداشت که میون رو اونجا ببینه. جیسونگ با نگاهش مشغول آنالیز زن مقابلش بود‌. میون کیف کوچک صندوقی شکلش رو به دست دیگه‌اش منتقل کرد و گفت:
_ اوه سلام، توهم اینجایی که! اومدم دنبال مینهو، امروز قرار ملاقات داشتیم.
سرسنگین شده‌ی جیسونگ حوصله‌ی دردسر جدید رو نداشت. با لحن سردش به زن توپید.
_مینهو خونه نیست. حالا از اینجا برو.
دستگیره در هرلحظه بیشتر بین انگشتای جیسونگ فشرده میشدن. منطقی نبود. مینهو چرا باید با این زن قرار ملاقات میچید.
_آم خب اینجا خونه‌ی مینهوئه. فکر میکنم تو نباید برای رفتن یا موندنم تعیین تکلیف کنی. درضمن با وجود تاخیرش فکر میکنم حق دارم تو خونه منتظرش بمونم.
جیسونگ هرچقدرم ملاحظه کرده بود کافیه‌. اون زن فقط مربوط به گذشته بود. کسی‌که حالا کنار مینهو مونده خودش بود. ولی اون اعتماد به‌نفس تو حرفاش پسر رو تحقیر می‌کرد.
_اینجا خونه‌ی هردومونه. خونه‌ای که من و مینهو شب و روز رو باهم میگذرونیم. فهمیدی؟! لازم نمیبینم که تو خونه راه بدمت. حالا هم جلو پلاست رو از جلو خونه‌مون جمع کن و دیگه‌هم اینورا پیدات نشه.
با حرص در رو بهم کوبوند. چند نفس عمیق کشید. طولی نکشید که دوباره نوای زنگ تو خونه پیچید. جیسونگ باقدم‌های بلند به سمت در برگشت. مثل اینکه اون زن زبون نفهم‌تر از این حرفا بود. دستگیره در رو محکم چنگ انداخت و در رو به سمت خودش کشید.
_از زندگیم.‌..، اوه مین!
وکیل لی انتظار نداشت‌. ولی مثل اینکه جیسونگ واقعا عصبانیه. اما اینبار نه از خودش. نشون می‌داد یکی رو اعصاب سنجاب کوچولوش راه رفته. مینهو قدم جلو گذاشت و جیسونگ روهم مجبور کرد قدمی به عقب برداره. حالا هردو کامل تو خونه بودن‌.
_هانجی؟ حرف بزنیم؟
جیسونگ لبش رو بین دندونش می‌گزید. حق با سونگمین بود‌. سرپوش گذاشتن روی این موضوع احمقانه بود. حلقه‌های اشک تو چشمای شفافش میجوشید. مینهو از اینکه جیسونگ رو اینجوری میدید کلافه بود. دست بین تارهای موهاش برد. و چنگی بهشون زد‌.
_هانجی، هرجور شده من دوستت رو پیدا میکنم. بعد میتونی بری به کل دنیا خبر بدی. اینکه میگم بهتره کسی نفهمه فقط بخاطر خودشه.
_احیانا امروز چیزی رو فراموش نکردی؟
با سوال جیسونگ، وکیل گوشیش رو چک کرد‌. و با دیدن تاریخ چیزی به‌ذهنش نرسید.
_نمیدونم از چی صحبت میکنی؟
جیسونگ پوزخندی زد. و به سمت کانتر آشپزخونه رفت و از ظرف استوانه‌ای روی کانتر آبنبات چوبی کش رفت. روی کاناپه نشست و باحوصله کاغذ دور آبنبات رو برداشت. تی‌وی رو روشن کرد‌. بی‌اهمیت به حضور مینهو کانال‌های تلویزیون رو بالا و پایین می‌کرد.
مینهو از فرط خستگی حتی سرپا ایستادن براش زهرمار بود. دست به کمر زد و کنار مبل، بالا سر جیسونگ ایستاد. نگاهی به صورت بی‌اهمیت جیسونگ که همین چند‌دقیقه پیش اشکی بود انداخت.
_نمیخوای اون دهن کوچولوت رو باز کنی و بگی چیشده؟
جیسونگ لبش رو دور آبنبات بین لباش جمع کرد. الان اصلا موقعیت حرف زدن نداشت. اما مینهو کلید کرده بود تا بدونه چه‌خبره.
_جیسونگ!
_مگه با عشقت قرار نداشتی؟؟
مینهو با ابرو‌هایی که درهم تنیده بود. به جیسونگ نگاه کرد. مرد خسته بود و حالا حلاجی کردن طعنه‌های دوست‌پسرش کار سختی بود براش.
_عزیزم مثل آدم حرف بزن. سردر نمیارم چی میگی.
پسر آبنبات رو از بین لباش بیرون کشید. جثه‌ی کوچکش مقابل جثه‌ی مینهو ابهتی نداشت. اونم وقتی مرد تو لباس اداریش بود. کت شونه‌هاش رو پهن‌تر میکرد. در مقابل جیسونگ که حتی یقه‌ی تیشرت سفیدش به‌درستی روی سرشونه‌هاش نمی‌ایستاد. با اینحال جیسونگ یچیزی رو خوب بلد بود. نگاه تحقیر‌آمیزش مرد وکیل با‌تجربه رو خوب میچزوند.
_جانگ میون اینجا بود. گفت امروز باهم قرار دارین. عسلم اگه بخاطر مشغله کاریت قرار‌هات یادت میره فقط بهم بگو. میتونم منیجر خوبی برات باشم.
صبر هم حدی داشت. حالا جیسونگ پاشو فراتر گذاشته بود. مینهو نمیدونست چیشد که اینکار ازش سر زد. اما خودش رو سرزنش نکرد. اون از تهمتی که ناروا بهش زده میشد متنفر بود. اون پسر پنج سال تو زندگیش بود. بااین رفتارهاش فقط مرد رو ناامید میکرد. پس سیلی که رو گونه‌ش نشست رو حقش میدونست و از بابتش پشیمون هم نبود.
یقه‌ی شل تیشرت رو که گردن پسر رو به نمایش گذاشت بود تو چنگش گرفت. و اون رو به‌خودش نزدیک کرد.
_جیسونگ کاری نکن اول اون هرزه رو، بعد تو و بعد خودم رو آتش بزنم.
پسر سرش رو بلند نمیکرد. به مچ دست مرد بزرگتر چنگ زده بود.
_ولم کن روانی!
با فشار دست مرد دوباره مبل پرت شد. و با بلند شدن صدای عصبیش نگاهش رو بالا گرفت.
_وقتی میدونی روانی‌ام پس حواست رو جمع کن و دیوونم نکن.
دوباره چنگی به سوییچش زد و از آپارتمانشون
بیرون زد.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now