•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵⁴>•

91 21 9
                                    

قدم روی اولین پله گذاشت. به‌نظر میومد اون پایین، بین اون هیاهویی که هرکسی سرگرم کاریه کسی حواسش به این بالا نیست.
دومین پله هم گذر کرد. اگه بخاطر رنگ لباسش قرار باشه موردتوجه قرار بگیره حسابی استرس می‌گرفت. مهمان‌هایی که از سئول کوبیده بودن و تا در اون مراسم حضور داشته‌باشن تعدادشون زیاد نبود. ولی اگه یک درصد یکی تو اون جمع شناساییش می‌کرد، اونوقت واقعا هیچ ایده‌ای برای بعدش نداشت. هیچ ایده‌ای!
بی‌گدار به آب زدن شده بود جزئی از برنامه زندگیش و به یک قانون تبدیل شده بود. برای فرار از قفسی که اون پیرمرد با قساوت قلب براش ساخته بود. تنها راه همین بود.
لباشو تو دهنش جمع کرد. کمی از طعم گس لیپ گلاس که میشد اسانس توت‌فرنگی رو روش حس کرد، روی زبونش نشست. دستش روی نرده چوبی بلند سر می‌خورد. تقریبا همه‌ی مهمون‌ها به مراسم اومده بودن. و این تاخیر جونگین رو اضطراب اجتماعی تلقی می‌کردند.
جونگین از اینکه تو جمع حضور پیدا کنه می‌ترسید. اونها اشتباه نکرده بودن. این ترس طوری گریبان‌گیرش شده بود که نیم ساعتی میشد روی کاناپه اتاق جا گرفته بود و آماده شدن تک‌تک بچه‌های گروهشون چشم دوخت. اما اون اضطراب اجتماعی یا هر کوفت دیگه‌ای نبود. اون می‌ترسید. می‌ترسید از شناسایی شدن!
مراسم طبقه پایین برقرار بود. همهمه و صدای موزیک حتی به اتاق انتظارشون هم تجاوز کرده بود.
وقتی به چهره‌های هم گروهی‌‌اش نگاه می‌کرد برافروخته بودن از چهره‌اش هویدا بود‌. ذهنش شروع کرده بود به مقایسه خودش با بقیه، اینکه چطور بقیه برای اجراشون هیجان زده و نگران به‌نظر می‌رسن. اما خودش انگشت‌های بلند و سیاه اضطراب دورگردنش رو میفشردن و از اینکه نکنه تو مراسم کسی بشناستش بارها زیر دست اضطراب جون داد.
در آخر هم با کمک آرام بخش قوی که خانم میکاپ آرتیست بهش داده بود نمیدونست از سر تلقین یا هرچی تونست به خودش غلبه کنه و ازجاش بلند شه.
حالا اونجا بود. درلحظه پایین رفتن از پله‌ها براش سخت‌ترین کار ممکن شده بود. با رسیدن به طبقه همکف، نگاهش روی تک‌تک چهره‌ها گذشت. همه خیلی گران بودن. تقریبا همه از یک نوع رفتار مشخص در اون مراسم تبعیت می‌کردن.
لبخند‌های بی‌روح و آزار دهنده‌شون. حرکات خشک به‌مثال از روی اصول، حتی لباس‌های پرزرق‌و‌برق و مرتب و اکسسوری‌های قیمتی. تمامشون به‌نظر زیبا می‌اومدن‌. اما جونگین از اونجا بودن و جزئی از اونها بودن حس خوبی نمی‌گرفت‌. طوری که سالن انعکاسی بود از مهمونی‌های ماهانه و مزخرفی که پسرک حسابی ازشون متنفر بود.
تیله‌های قهوه‌ایش با گذر کردن از چهره آدم‌ها بالاخره تونست چشمای آشنایی رو پیدا کنه که بخاطر لبخند زدن هلال شکل به‌نظر می‌رسیدن. همون چشم‌های بی‌فروغ چند دقیقه پیش که تو اتاق انتظار حرصش رو در میاورد.
نگاهش سر خورد و کمی اطرافش رو آنالیز کرد. دختری که تقریبا تو آغوشش بود و دست هوانگ دور کمرش حلقه شده بود‌ خیلی تو ذوقش می‌زد. پوزخندی کنج لبش خودنمایی کرد.
"حالا دلیل رفتارهات برام مشخص شد!"
قبل از اینکه وارد جمع شه عقب گرد کرد و روی یکی از صندلی‌های بار قرار گرفت. و رو به بارتندر درخواست یک نوشیدنی با الکل پایین کرد. برای اینکه بتونه این مراسم رو تحمل کنه بهش نیاز داشت.
با سرانگشتاش شیارهای ریز روی سطح چوبی میز بار رو به بازی گرفت. غافل از جهان اطرافش به شانسش لعنت فرستاد. بعد از مدت‌ها موقعیتی که آرزوش بود رو به‌دست آورده بود. اما یادش رفته بود که اسم اون روی گردونه شانس جایی نداره‌‌. تو روزی که تمام عمرش انتظارش رو به‌جون کشید چرا باید درگیر مسائل دیگه‌ای می‌بود.
با نزدیک شدن بارتندر، تنها با یک تشکر آروم سفارشش رو تحویل گرفت. دستی پشت گردنش کشید. بین اینکه بخواد رک باشه و بازهم نادیده بگیره مونده بود. و درآخر هم تصمیمش رو گرفت‌‌.
_به‌نظر میاد خیلی وقته که می‌خوای چیزی بهم بگی. به‌سمت مردی که با دوتا صندلی فاصله ازش نشسته بود روی برگردوند.‌ دستپاچه بودن، از روی قیافه مرد کاملا مشهود بود.
نگاهش رو به گلس که از ویسکی و یخ پر شده بود داد. دیر یا زود باید تو این موقعیت قرار می‌گرفت. اون حق داشت بدونه چی به‌سر زندگیش اومده و ازطرفی وقتش بود هوانگ هیونجین بخاطر کارهای نکرده‌ش هم تبرئه بشه.
ازطرفی جونگین دلش می‌خواست معمای حل نشده زندگیش رو بالاخره پیدا کنه‌. جیسونگ سر بسته بهش گفته بود که یکی از آدم‌های نزدیک به هیونجین نقش پررنگی تو جداییشون داشته. اینکه چطور و چراش رو خودش هم نمی‌دونست. اون لحظه خیلی به این حرف جیسونگ توجه نشون نداده‌. اما بعد از اون روز بارها و بارها بهش فکر کرد.
سونوو لیوان حاوی ویسکی‌اش رو بالا کشید و چند جرعه نوشید تا گلویی تازه کنه‌. رسما پرت شده بود تو ترس پنج ساله‌ش، تو این چندسال این نگرانی انقدر ریشه دوونده بود که کم‌کم ترجیح می‌داد تنها با سرپوش گذاشتن به فراموشی بسپارتش و وجدانش رو خاموش کنه.
_درست حدس زدی! واقعا نیاز دارم باهات حرف بزنم. شایدم، شایدم نیازه..
_نیازه به چی؟ ما تا قبل از این حتی خیلی دست شمار بهم سلام کردیم. واقعا دوست دارم حرفات رو بشنوم.
سونوو از جهتی دوست داشت حقیقتی که سالها دفنش کرده رو بالاخره نبش قبر کنه. جونگین حق داشت از واقعیت زندگیش خبردار باشه‌.
دستی روی شونه جونگین نشست که توجهش رو نسبت به سونوو کاملا مسدود شد و روی برگروند. چرا که اون جیسونگ بود. بالبخند گرمش به استقبالش اومده بود. با دیدن جیسونگ یخی که دور قلبش رو گرفته بود قطره قطره آب شد. حضور جیسونگ تو اون مراسم براش مثل روزنه‌ی نور بود.
_میبینم که حسابی با اون لباس زیبا شدی. جونگینا فرشته‌ای چیزی هستی؟
نگاه جیسونگ به کمی اونورتر به گردش دراومد و برای سونوو هم سری تکون داد. سونوو با یک سر تکون دادن لیوان ویسکیش رو بالا داد.
جیسونگ به لبه بار تکیه زد و درحالی که به جمعیت مقابل نگاه می‌کرد گفت:
_خیلی دوستت دارم. متاسفم که امشب زیاد نمیتونم پیشت باشم. فقط برای خودته.
جونگین نگاه غم زده‌ی دوستش رو ندید اما اون لحن شرمنده چیزی نبود که نتونه حسش کنه. لبخندی روی لبش نشست که غمگین بود. خیلی غمگین!
_چیزی نیست که بخاطرش فکرت رو درگیر کنی.
بهش اطمینان می‌داد که از دوست قدیمیش مطمئنه. جونگین واقعا به جیسونگ اعتماد داشت. اون واقعا خالص بود و مثل آب زلال. شاید همین بود که با وجود مدت کوتاه دوستیشون همچنان به‌دنبالش می‌گشت.
جیسونگ قبل گذر کردن از کنار جونگین، دستش رو قفل دستاش کرد و فشار کوچکی بهش وارد کرد.
_من اینجام.
و رفت.
کوتاه بود اما حسابی برای جونگین دلگرم کننده بود. چقدر نیاز داشت بدونه یکی هست. این واقعا چیزی بود که سالها طلب کرده بود. فقط یکی باشه. یکی باشه که بتونه خیالش از پشت‌سر راحت باشه. چه ساده و قشنگ بود. حضور اونی که باید باشه‌. آروم برگشت و مهمون‌هارو چک کرد. هنوز کنار هم بودن‌. فقط از میزی به میز دیگه می‌رفتن. به‌نظر می‌رسید که به مهمان‌ها خوش‌آمد گویی می‌کنن.
با وجود بعضی از خبرنگارها به‌خودش حتی حق وارد شدن به اون جمع رو نمی‌داد. کافی بود تنها یک عکس ازش منتشر بشه. نمی‌دونست دقیقا اینهمه سکوت اون پیرمرد برای چی بود. مطمئن بود هنوز زنده‌ست‌ این نامرئی بودنش عجیب!
.
.
.
لباسی که به‌تن کرده بود حسابی ریسکی بود. برشی که پشت کتش داشت باعث شده بود کمر لختش رو به نمایش بذاره. و این کمی ممکن بود پدرش رو عصبی کنه. بارها خواسته بود لباسش رو براش بپوشه و تاییدیه‌ش رو بگیره ولی این اواخر جونگکوک حسابی خودش رو درگیر تدارکات مراسم کرده بود. و حتی شب‌ها آخر وقت برمی‌گشت. ته‌ته هم هربار با جمله‌ی "به من ربطی نداره ببین پدرت چی‌میگه" از اظهار نظر کردن در این قضیه خودش رو معاف می‌کرد‌. در هرصورت به‌نظرش اینکه چرا اون لباس تنشه ربطی به فلیکس نداشت‌. چرا که اون بارها قصد کرد نظر بقیه رو بپرسه اما وقتی نظری نیست پس با اصول خودش پیش میره. نگاهی به ظرافت کمرش تو آیینه انداخت و کمی قربون صدقه خودش رفت. و در ادامه با بی‌لیاقت دونستن سئو چانگبین به تمام مشکلاتش خاتمه داد. یونتان کنار پاش چندبار پارس کرد. روی دست‌هاش بلندش کرد و بارها پشم نرم سگ رو بوسید. باصدای لرزش گوشیش به سمتش رفت. احتمال می‌داد ته‌ته جواب سوالش رو داده باشه. اون دونفر بدونواینکه فلیکس رو بادخودشون ببرن به محل مراسم رفته بودن‌ و حالا فلیکس نمیدونست باید با کی بیاد.
_به چانگبین گفتم بیاد دنبالت زود آماده شو.
"یس، خودشه!" باخوندن پیام تهیونگ ذوق‌زده از جا بلند شد و به‌سمت میز توالت تو اتاقش رفت. و برق لبش رو تمدید کرد. چک کرد که خوب به‌نظر برسه‌. دقیقا نمیدونست وقتی انقدر رابطه‌شون فرو پاشیده‌ست با کدوم عقل برای دیدن مرد خوشحالی می‌کرد. بازهم واقعیت رو ول کرده بود چسبیده بود به فانتزی‌هایی که تو ذهنش ساخته بود.
شاید واقعا مشکل رابطه‌شون هم همین بود‌. چانگبین اینجا بود تو زندگی واقعی، دنبال رابطه واقعی، با یک آدم واقعی. اما خودش چی؟ گمشده بود بین هزارتوی افکارش و با چانگبینی که تو خیالش بود قسم خورده بود تا هیچوقت رهاش نکنه‌. قسمی خورد که خود چانگبین، همون چانگبین واقعی ازش بی‌خبره.
نگفت شاید چون می‌ترسید رابطه‌ی اونا باعث شه دیگه چانگبین رو نبینه. می‌ترسید باعث شه جونگکوک هیچوقت قبول‌شون کنه.
صدای ویبره موبایلش و صدای بوق ماشین نشون می‌داد رسیده. دوباره دستی به‌سر یونتان کشید.
_پسر خوبی باش تا برگردیم باشه؟
یونتان تا درب ورودی پابه‌پای فلیکس اومد. حتی بعد از خروجش از خونه همچنان می‌تونست صدای پارس‌های کوچکش رو بشنوه‌. با ورودش به فضای باز حیاط، دست نوازشگر نسیم رو روی کمر برهنه‌ش حس کرد. و کمی مورمورش شد. هوا هنوز سیاه سیاه نبود اما دیگه تاریک شده بود. دروازه رو بست و به‌سمت ماشین روشنی که انتظارش رو می‌کشید نزدیک شد. قبل از اینکه حتی بخواد جهتش رو به‌سمت کمک راننده ببره. شیشه اون سمت پایین اومد. فلیکس دید که چطور یک غریبه اونجا رو تصرف کرده‌. صورتش کمی تو هم رفت. اما با‌اینحال امیدوار بود نفهمن که چقدر خورده تو پرش.
هیستریک ابروهاش بالا پریدن و با چهره‌ی جدی‌تر سوار ماشین شد. حس می‌کرد چقدر دلقکه که تا اسم چانگبین می‌اومد اونجوری نیشش باز میشد. تو ماشین نشست و با یک سلام کوتاه تو جاش آروم گرفت.
چانگبین بدون اینکه حرکت کنه نگاهش رو از آیینه به چهره تخس پشت‌سرش داد و پسر رو مخاطب قرار داد.
_فلیکس کمربندت!
فلیکس، فلیکس، فلیکس، چقدر وقتی این اسم رو از دهن چانگبین میشنید ازش متنفر میشد.
_فکر نمیکنم این پشت دیگه خطری داشته باشه.
_گفتم کمربندت.
دختر باتعجب به چهره‌ی برافروخته چانگبین نگاه می‌کرد. تاحالا اینجوری ندیده بودتش.
پسر موطلایی که روی صندلی عقب جا گرفته بود از گوشه چشم نگاهی به دختر و دوباره تو آیینه به چشمای چانگبین نگاه دوخت.
_بیخیال، بچه که نیستم.‌ جلوی این خانم محترم که دقیقا نمیدونم از بچه‌های شرکته یا چی آبروم رو نبر.
_نامزدمه! حالا اون کمربند رو ببند دیرمون شد.
میخ به چانگبین چشم دوخت تا صحت ماجرا مطمئن شه. به‌نظر می‌اومد که هیچ شوخی درکار نیست‌.
با تخسی سرجاش برگشت و کمربند ایمنی‌اش رو بست. دو انگشتشو روی لبش کشید تا اون برق لب احمقانه رو  پاکش کنه.
"که نامزدته ها؟ نشونت میدم سئو چانگبین." از جیب داخل کتش ایرپادش رو بیرن کشید تو گوشش گذاشت‌. نمی‌خواست تا رسیدن به مقصد یک کلام هم چیزی بشنوه.
.
.
.
تا به محل مراسم رسیدن پسر با توقف ماشین مثل مرغی که از قفس آزاد شده، از ماشین پیاده شد و قطعا قرار بود به‌چشم نامزد چانگبین لوس و بی‌ملاحظه به‌نظر برسه. ولی پشیزی ارزش نداشت.
چانگبین ماشین رو به‌دربان هتل سپرد و خودش درحالی که دست در دست دختر بود به‌سمت ورودی پیش رفت. راهی رو می‌رفت که موطلایی لجباز جلوتر از خودش قدم برمی‌داشت. وقتی توجهش به پشت لباس جلب شد اخماش بیشتر توهم گره خورد. دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی سرداد.
_تو خوبی‌؟
_اگه اجازه بدن چرا که نه.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now