اون خونه با تمام دکوراسیون انتزاعیش دقیقا سلیقهی چانگبین بود. یک سمت خونه کاملا با پنجرههای بزرگ پوشونده شده بود. و پشتش یک حیاط داشت که حتی اونجا هم سلیقه بهخرج داده بود. با اینکه بهار بود. اما وایب خونه و حیاطش بوی سرد زمستون داشت. شایدم فلیکس توهم زده بود. شایدم این حجم از استفاده از رنگهای تیره تو دکوراسیون خونه این حس رو بهش منتقل میکرد.
البته شیشهی پنجرهای که پشتش نشسته بود طوری تنظیم شده بود که انگاری که بارون به شیشهش خورده بیتاثیر نبود. درکل میتونست بگه این خونه واقعا خونهی سئوچانگبینه.
پتوی نازکی روی دوشش نشست. سر بلند کرد. مطمئن بود جز خودش و مرد کسی اینجا نیست. اما بازهم سر بلند کرد تا ببینه. خیلی وقته که این چانگبین رو کنار خودش نداشت. دل کوچکش واقعا برای این لحظات بیقرار بود.
مرد درحالی که روی مبل مقابلش جا میگرفت پرسید، "دیشب تونستی خوب بخوابی؟"
نگاهی به چشماش انداخت. میخواست مطمئن بشه صاحب این صدا همون آدمه با همون نگاه گرمِ آشناش. همون نگاهی که براش حس آشیانه داشت. و باورش نمیشد. حالا واقعا سئو چانگبین مقابلش بود. این نگاه که ازش پرده برداشته شده، همون نگاهیه که بخاطرش خودش رو به آب و آتش زده. لبخندی کنج لبش شکل گرفت. درحالی که سعی میکرد ذوق زدگیش مشهود نباشه سری به نشانهی مثبت تکون داد. چانگبین از جاش بلند شد. و همراه اون نگاه فلیکس هم بالا رفت. مرد دستشو تو موهای فلیکس فرو برد و سرش رو به عقب جهت داد.
_بیا بریم برات غذا آماده کردم تا چیزی بخوری. به تهیونگ زنگ زدم و خبر دادم اینجایی که نگران نشه. گفت هروقت بیدار شدی زودتر برسونمت.
با نزدیک شدن جمله چانگبین به پایان اخمهای فلیکس هرلحظه پررنگتر در هم گره میخورد. باز هم ظن به چشمای پسر برگشت. با لحن دلخوری گفت:
_چرا به تهیونگ خبر دادی؟ میخوای منو از سر خودت وا کنی؟
چانگبین با همون تن صدای آروم هم میتونست روی اعصاب فلیکس خط بندازه.
_الان نفهمیدم مشکل چیه؟ اینکه به تهیونگ خبر دادم؟یا اینکه قراره برسونمت؟
فلیکس لبهاشو اسیر دندونش کرد. مرد مقابلش رو به عقب هل داد و پتو رو از روی دوشش پایین انداخت.
چرا فکر میکرد میتونه چانگبین قبلی رو دوباره داشته باشه؟
انگشتای دست چانگبین دور مچش حلقه شد و اون رو به عقب کشید.
_من هنوزم نفهمیدم یونگبوکی چرا ناراحته.
با "یونگبوک" خطاب گرفتن نگاهش با تعجب رو صورت چانگبین نشست. اون دوباره طوری صداش زد که فقط مختص خودش بود. تنها سئو چانگبین حق داشت اینجوری صداش کنه. این کوه بهانه و دلتنگی تو دلش امانش رو برید. خودش رو تو آغوش مرد بزرگتر انداخت. دستاش دور کمر مرد محکم بهم حلقه شده بودن. و صورتشو روی سرشونهی مرد میفشرد.
چانگبین لحظهای از شوک لذت تماس بدن فلیکس غرق آرامش شد و پلکهاش روی هم قرار گرفت. دست بلند کرد و موهای به رنگ خورشید پسر رو نوازش کرد.
.
.
.
.
بین اسباب و اساسیهای که تازه از جعبهها بیرون اومده بود دور میزد و شماره آیام رو اونروز برای دومین بار میگرفت.
سونوو کمی اونطرفتر دفتر رو مرتب میکرد بلکه شکل اداری به خودش بگیره. هیونجین به میز تکیه زده بود و با اخم روی صورتش به صفحهی موبایل چشم دوخته بود. تا اینکه صدای مرد مورد نظرش تو گوشش پیچید.
_الو؟!
آیکون بلندگو رو خاموش کرد و موبایل رو به گوشش چسبوند.
_کجا بودی؟ چرا انقدر دیر برداشتی؟
_گوشیم تو ماشین مونده بود. الان جلوی کمپانی جئون جونگکوکم.
خیال هیونجین جمع شد. اینکه جونگین به جاهایی میرفت که بهنظرش مطمئن بود باعث آرامش خاطر بود.
_خب حالش چطور بود؟ مشکلی که براش پیش نیومده؟
صداهایی که از پشت خط میومد نشون میداد که مرد درحال روشن کردن یک نخ سیگاره.
_اومم صبح که از خونه زد بیرون مسافت طولانی رو پیادهروی کرد. در آخر هم جلوی شخصی که لباس خرس قهوهای به تن داشت و تبلیغات فروشگاه عروسک رو میکرد ایستاد. چیزی گفت و با تایید اون تو آغوشش رفت. شاید دوست نداشته باشی اینو بشنوی اما باید بگم که تو بغل اون خرس قهوهای خیلی گریه کرد.
لحن آیام خنثی خنثی بود. اما کلماتش عمیق روی دل مرد رسوب میبست. هیونجین موبایل رو از گوشش فاصله داد و نفس عصبی و عمیقی کشید. سونوو که درگیر سرهم کردن جعبهها بود. با تعجب نگاهی به صورت هیونجین انداخت. حتی نیازی نبود حدس بزنه کاملا میدونست چیزی راجب جونگین شنیده که اینجوری اعصابش رو بهم ریخته.
هیونجین دوباره موبایل رو به گوشش نزدیک کرد. دوست نداشت اینجوری ضعفهاش برای بقیه شو بشه. برای اینکه بحث رو عوض کنه با همون لحن قبلیش ادامه داد:
_از اون مرد چه خبر؟ حواست به نوچهی بنگ هست دیگه؟
_بهنظر میآد که اون واقعا از زیر نظر گرفتن بنگ جونگین خسته بود. چون خیلی سفت چسبیده به زندگی جدیدش و هر گزارشی که براش میفرستم رو ارسال میکنه. و حتی یکبارهم دور و بر جونگین پیداش نشد.
خوشحال بود که حالا جز جونگین که نمیخواد ریختش رو ببینه. بقیه کارهاش طبق چیزی که برنامه ریخته بود پیش میرن. با صدای سونوو که اشاره میزد وقتشه تماس رو قطع کنه به خودش اومد.
_باشه آیام بازم حواست باشه. بعدا زنگ میزنم.
و با خداحافظی حرفش رو تمام کرد و تماس رو قطع کرد. دکمه کتش رو بست و از اتاق بیرون رفت. با جئون جونگکوک قرار ملاقات گذاشته بود. حالا مرد اونجا بود تا باهم تو دفتر جدیدشون دربارهی مسائل کاری حرف بزنن.
سونوو کنارش ایستاد تا قامت مرد تو راهرو شرکت کوچکشون پیدا شه.
جونگکوک اینبار تنها اومده بود اما دست خالی نبود. با گلدونی که به عنوان کادو گرفته بود به اون دونفر نزدیک شد.
_خیلی خوش اومدین.
_تاسیس شرکتتون رو بهتون تبریک میگم رییس هوانگ.
هیونجین با خوشرویی سری تکون داد و گلدونی که جونگکوک به سمتش گرفته بود رو ازش گرفت.
_گیاه یشم؟ چه انتخاب هوشمندانهای.
جونگکوک مردونه و البته متمدنانه درحالی که لبخند روی لباش نشسته بود خندید.
_پیشنهاد همسرم بود. اون زیادی تو انتخاب گل و گیاه خوبه.
هیونجین با لبخند چهرهی پختهی مرد مقابلش رو از نظر میگذروند. ناگهان ذهنش پر شد از این که اون پسر تخس آیا واقعا بهش میاد فرزند همچین انسانهای فرهیختهای باشه.
_دلم میخواد بابت این حسن انتخابشون ازشون تشکر کنم. اوه یادم رفت سرپا نگهتون داشتم بفرمایید داخل رییس جئون.
با راهنمایی اون دو نفر حالا همشون دورهم روی مبلهای کاناپهای که اخیرا چیدمان شده بودن نشسته بودن و دربارهی مسائل کاری حرف میزدن. بخاطر اینکه هنوز نیرویی تو شرکتشون نداشتن. سونوو قهوهای که آماده کرده بود رو تو فنجونها ریخت. بعد از قرار دادنشون تو سینی به جمع اون دونفر نزدیک شد. و فنجون هارو روی میز قرار داد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfic; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut