•<𝑷𝒂𝒓𝒕³⁹>•

182 38 45
                                    

Flash back>>>>

ماسک روی صورتش و عینک آفتابی روی چشمش قرار بود خیلی شک برانگیز باشه. اما ترجیح می‌داد همینجوری تو استتار باقی بمونه؛ تا اینکه کسی بشناستش و باعث یک درامای جدید بشه. باریستای مقابلش حتما آدم مهربونی بود که هر از چندگاهی بهش لبخند میزد وگرنه اون خودش میدونست چقدر عجیب داره رفتار میکنه. از سر لجبازی تنها خونه نموند و حالا باید تنها تو ماشین منتظر موندن رو تحمل می‌کرد.
"اون هوانگ عوضی، چی میشد که منم با خودتون میبردین." سول‌آه با اینکه اصرار هیونجین رو بر نبردنش میدونست با اینحال نیاز میدید که بازهم غر بزنه.
همون دختر، با لبخند گشاده به سمتش اومد و فراپه شکلاتی با خامه رو مقابلش قرار داد. با دیدن بمب انرژیش لبخند روی لباش شکل گرفت. اما چه حیف که قرار نبود از پشت اون ماسک معلوم باشه. برای اینکه تشکر رو به‌جا آورده باشه تا تونست مودبانه حرف زد.
و بعد از پرداخت کافه‌ای که سراسر شیشه‌ای بود رو ترک کرد. با خوشحالی به فراپه‌ش نگاه کرد. حتی ریسک نمی‌کرد همونجا ماسکش رو پایین بکشه و از طعم بهشتیش لذت ببره. پس پا تند کرد تا زودتر به سمت ماشین که رو‌به‌روی کمپانی پارک شده بود بره.
با احتیاط از پیاده رو گذر می‌کرد. چهار دنگ حواسش پیش نوشیدنی تو دستش بود تا بلایی سرش نیاد.
یک نگاه به مقابل و یک نگاه به نوشیدنی تو دستش مینداخت تا به سلامت به ماشین برسن. تو همین حین دو پسر رو دید که به سمت لبه‌ی خیابون می‌اومدن. برای سول‌آه که از کنار راه میرفت تا به کسی برخورد نکنه مانع محسوب میشدن. پس قبل از اینکه بخوان به هم نزدیک بشن سول‌آه مسیرش رو عوض کرد. زمانی که از کنارشون میگذشت جمله‌ای رو شنید که حسابی حواس دختر رو قلقلک داد.
"_باشه جونگین آروم باش برات یک ماشین میگیرم تا برگردی خونه."
جونگین؟ مگه چندتا جونگین تو این حوالی میتونست وجود داشته باشه. از بابت ماسک و عینکی که روی صورتش بود خداروشکر می‌کرد. بدون نگرانی برگشت تا دوباره پسری که از کنارش گذاشت رو زیرنظر بگیره. تنها اتصال نگاهش به اون چشمای کشیده کافی بود تا سول‌آه همکلاسی قدیمیش رو بشناسه.
"اون گفت برگرده خونه؟ مگه اون الان نباید تو کمپانی باشه؟"
سول‌آه میتونست بفهمه گره‌ای این وسط وجود داره.
لعنتی زیرلب فرستاد و با نارضایتی نوشیدنی ارزشمندش رو تو سطل زباله بین راهش انداخت و موبایلش رو از کیف بافته شده‌ش بیرون کشید. و به‌سرعت شماره سونوو رو گرفت.
_عزیزم میدونم حوصله‌ت سر رفته...
_سونوو، من دیدمش. جونگین داره برمیگرده خونه.
سکوت طولانیش و صداهایی که از پشت خط به گوش می‌رسید مشخص بود سونوو جاش رو تغییر میده تا بتونه راحت‌تر حرف بزنه.
تو این فرصت سول‌آه وقت رو تلف نکرد و پشت فرمون جا گرفت.
_داره برمیگرده خونه؟ هیونجین اینجا داره داغ میکنه. اونوقت اون پسر داره برمیگرده حالا چیکار کنیم؟
دختر بخاطر نوشیدنی که از دست داده بود حس انتقامش بیدار شده بود و هرجور شده نمیخواست از دست رفتن اون خوشمزه‌ی موردعلاقه بیهوده باشه. استارت ماشین رو روشن کرد و گفت:
_من نمیتونم همینجا منتظر بمونم. میرم دنبالش. شماهم مجبورین با تاکسی برگردین.
و تماس رو قطع کرد. سونوو لبخندی کنج لبش نشست. اون دختر رو واسه همین‌کاراش دوست داشت.
به سمت بقیه برگشت. همه روی صندلی‌های مقابل سن نشسته بودن. استیج پر بود از آلات موسیقی که بلااستفاده اونجا انتظار نوازنده‌هاشون رو میکشیدن.
مطمئنا هیونجین همینطور اگر ادامه میداد میتونست چند دور لباش رو لایه برداری کنه.
رییس جئون بعد از چک کردن گوشیش از جا بلند شد و به سمت هیونجین و سونوو قدم برداشت. میدونست چقدر قراره به کارش لطمه وارد شه. اما دیگه منتظر موندن بی‌فایده به‌نظر می‌رسید. و انتظار بیشتر شاید باعث میشد نظر شریکای جدیدش برگرده. مقابل هیونجین قرار گرفت. اولین بار بود تو تجربه‌ی چندساله‌ش نمیدونست باید چطور رفتار کنه. شاید چون هیچ راه اشتباهی باقی نمیذاشت تا کار به اینجا بکشه. با اینحال توجه هوانگ هیونجین بهش جلب شده بود و اون دیگه سکوت رو جایز نمیدید.
_جناب هوانگ خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتین. اما فکر میکنم بازدید از اجرامون باید روز دیگه‌ای انجام بشه.
اخمی که روی صورت هیونجین نشست رو فقط سونوو میتونست به‌درستی تعبیرش کنه.
_منظورتون چیه؟
جونگکوک نگاهی به برایت و چانگبین که سمت راستش قرار گرفته بودن انداخت. نمی‌خواست کلافگیش تو صداش مشهود باشه. پس دوباره با لبخندی که اطمینان بخش باشه روی برگردوند.
_متوجه‌ی اشتیاق شما برای بررسی اجرا هستم. اینکه مارو برای شراکت انتخاب کردید باعث افتخاره و ما این حسن نیت شما رو حتما جبران میکنیم. اما متاسفانه امروز بخاطر مشکلی تک نوازنده‌ی پیانومون نتونست خودش رو برسونه و اجرا بدون اون نشدنیه.
هیونجین یک درجه رنگ باخت. تک نوازنده پیانو؟
_چه اتفاقی براش افتاده؟
با سوال ناگهانی هیونجین، برایت با سردرگمی نگاهی به چانگبین و جونگکوک انداخت.
هیونجین هنوز از چیزی خبر نداشت. دستای یخ زده‌ش رو توهم قفل کرده‌بود و مصمم به جونگکوک نگاه می‌کرد. منتظر یک جواب از اون بود. سونوو میدونست وقتشه زبون باز کنه. وگرنه ممکن بود کاری از این احمق سر بزنه که نشه جمعش کرد.
_رییس هوانگ همیشه حواسش به کارمنداش هست‌. برای همین طبق عادت همچین چیزی میپرسه.
هیونجین سر برگردوند سمت منشیش و صورت خندونش رو زیرنظر گرفت. سونوو نگاهی به هیون انداخت و دوباره رو به سه نفری که مقابلش ایستاده بودن برگشت. خم شد کیف سامسونتش رو از روی صندلی برداشت و به سمت جئون جونگکوک دست دراز کرد.
_هیچ جای نگرانی نیست. از این مسائل تو کار طبیعیه. و ما مدتی نیویورک میمونیم. زمان بعدی رو لطفا ایمیل کنید.
باهرسه نفر اونها دست داد. و هیونجین هم به تقلید از سونوو با اون‌ها خداحافظی کرد. هیونجین از سالن بیرون که زد دکمه کتش رو باز کرد. و یک دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد. با قدم‌های بلند که عصبی بودن رو داد میزد به‌راه افتاد و سونوو هم پشت سرش قدم برمیداشت تا بهش برسه.
_خیلی ضایعی هوانگ.
هیونجین بدون اینکه بخواد مکث کنه راه خروج از شرکت رو پیش گرفته بود‌.
_حرف نزن سونوو که از دستت کفری‌ام. من درسته برای‌ کار اومدم ولی خودتم خوب میدونی علت اصلیم چیه. دنبال یک روزنه‌م برای پیدا کردنش بعد تو میوفتی وسط و ساکتم میکنی؟
منشی با صدای زنگ، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم مخاطب پوزخندی زد.
_روزنه‌ای که دنبالشی اینجاست.
صفحه موبایل رو مقابل چشمای هیونجین تکون داد. هیونجین با سردرگمی نگاهی به مخاطب که با اموجی قلب و پری سیو شده بود انداخت.
_منظورت چیه؟
سونوو دستش رو بالا‌گرفت تا هیونجین رو ساکت کنه. تماسش رو برقرار کرد و بعد از شنیدن‌ حرفای پشت خط با گفتن "باشه عزیزم میبینمت" تماس رو قطع کرد و موبایل رو به جیب کتش هدایت کرد.
هیونجین دستی به کمر زد و به خیابون مقابلش زل زد. با لحن خشکی سونوو رو مخاطب قرارداد‌.
_من اینجا حوصله‌ی مسخره بازی‌هاتون رو ندارم کیم سونوو. پس ممنون میشم راهت رو ازم جدا کنی و بذاری به کارهام برسم.
سونوو با نیشخند ابرویی بالا انداخت.
_عه؟ که اینطور، باشه بفرمایید. راهتون رو از من جدا کنید جناب رییس.
هیونجین چشم چرخوند و به‌سمتی که ماشین اجاره‌ایش رو پارک کرده بود رفت. با ندیدن ماشین تو اون حوالی رو پاش چرخید.
_ماشین کو؟
سونوو دلش میخواست تا آخر عمر دهنش رو بسته نگه‌داره. و مرد مقابلش تا خونه سینه‌خیز بره. خودشم راه بیوفته دنبال سول‌آه و بعد از پیدا کردن جونگین، پسر رو دو دستی تقدیم بنگ‌چان کنه.
_باتوام!
سونوو موبایلش رو دراورد تا لوکیشنی که سول‌آه براش فرستاده بود رو چک کنه.
_دست سول‌آه‌ئه. منم دارم میرم پیشش چون دم در خونه جونگین منتظرمه. شماهم بفرما برو مثل اینکه راهت از اون طرفه.
بعد شنیدن اسم جونگین رییس هوانگ همه‌چی رو فراموش کرد. با قدم‌های بلند فاصله‌ش رو با سونوو به صفر رسوند. چنگی به ساعد دست سونوو زد.
_سول‌آه از کجا جونگین رو پیدا کرده! مطمئنه جونگین تو خونه‌ست؟ بیا زودتر بریم.
بعد هم به سمت لبه‌ی خیابون به راه افتاد و دستش رو جلوی هر ماشینی بلند می‌کرد. حیف که خودش عاشق بود و میفهمید دو دقیقه دوری چه میکنه با آدم. هیونجین هم قربانی‌ای بود که داشت تاوان پس میداد.
به‌سمت هیونجین رفت و بعد از کرایه کردن ماشین به‌سمت آدرسی که دستشون بود به‌راه افتادن.
.
.
.
_جونگکوک می‌خوای چیکار کنی؟
از وقتی که هوانگ و منشیش شرکت رو ترک کردن جونگکوک به اتاقش برگشت و روی صندلیش جا خوش کرد با خودکار توی دستش روی میز ضربه میزد.
چانگبین هم همراه مرد به‌سمت دفترش اومد اما تو راه برایت تغییر مسیر داد و ترکشون کرد.
جونگکوک دست زیر چونه‌ش گذاشته بود. هیچ نظری نداشت چی به‌سرشون اومده. با پیام تهیونگ فهمیده بود جونگین قرار نیست به محل قرار بیاد و از اون مهم‌تر فلیکس هم پشت‌سرش ناپدید شد. از دست پسرش هم عصبانی بود و هم نگران بود.
قرار بود بلافاصله بره خونه. اما مطمئنا اونموقع تنها خشمش به خونه می‌رسید. برای همین خودش رو تو چهاردیواری دفترش حبس کرده بود تا کم‌کم افکار سهمگینش رو از خودش دور کنه.
_چانگبین باورم نمیشه همچین آبرو‌ریزی‌ای به‌بار اومد. مطمئنم با برای شراکت باما به شک افتادن.
چانگبین رو مبل مقابل میز ریاست نشسته بود و با گوشیش مشغول بود.
_منم مطمئنم تو داری زیادی شلوغش میکنی. به‌نظر نمیومد بخوان فسخش کنن.
رییس جئون از جاش بلند شد. کمی میز همیشه مرتبش رو مرتب کرد. چانگبین نگاهی بهش انداخت. مثل همیشه وقتی ذهنش درگیر میشد باید حواس خودش رو پرت می‌کرد‌. اون ترجیح می‌داد چیزی نگه چون میدونست به‌پاش بپیچه قطعا قربانی میشه.
_اینطوری نمیشه. امروز کار کردن بی‌فایده‌ست باید برگردم خونه.
کتش رو دوباره به تن کرد. با برداشتن سوییچ ماشینش به سمت در دفتر رفت. چانگبین لعنتی فرستاد. مونده بود بین رفتن و موندن. یک حسی مثل عادت قلقلکش میداد تا با جونگکوک بره و حواسش به اون گربه طلایی باشه. اما ازطرفی با خودش عهد بسته بود هرچی از این دست‌عادت‌ها تو وجودش بود  رو از ریشه خشک کنه.
نگاهی به در بسته شده پشت سر جئون انداخت.
_خب حالا دیگه واقعا رفتن من بیهوده‌ست!
سرشو به کاناپه تکیه داد تا حسابی ریلکس کنه. اما طولی نکشید که بار دیگه بازهم در دفتر باز و بسته شد.

▪︎Hello Stranger▪︎Onde histórias criam vida. Descubra agora