Jeongin pov :_جونگین، بنگ جونگین بیداری؟ میشنوی صدامو؟ لطفا این در و باز کن.
آره میشنیدم معلومه که میشنیدم اما حتی حال این و نداشتم که از جام بلند شم و برم برای شام، وقت شام بود و باید حتما همه اعضای خانواده رو میز حضور داشته باشند، اینم یکی از اون قانون های باباست که میگه نسل به نسل باید دوام پیدا کنه، اما خب حدس میزنم این آخرین نسلیه که بخواد ادامه پیدا کنه چون من یکی نمیتونم هضمش کنم و از طرفی هم هیونگمم مثل اینا دیکتاتور نیست که بخواد بقیه رو مجبور کنه به تبعیت از یک مشت افکار پوسیده.
از صبح که مدرسه بودم، بعدش هم کلاس پیانو داشتم با خانم چئون که جز برنامه های مورد علاقه ام تو روز های زوج هفته ام بود و بعد هم حتما باید برای کلاس های خصوصیم که برای آمادگی واسه کالجم بود میرفتم.
و حالا بهتر ازین نمیشد الان قشنگ هیچ فرقی با یک جنازه نداشتم.
پدرم هنوز که هنوزه نمیتونست با کلاس موسیقیم کنار بیاد و همین کلاس رفتنم هم صدقه سر تلاش های مادر و صد البته هیونگم بود و تنها اگه میتونستم با نمره های بالا یک کالج خوب قبول شم اونوقت میتونستیم یک صحبت جدی تر در این مورد داشته باشیم به این شرط که شاگرد اول کلاسم بمونم و همه جا زبون زد باشه که آره بنگ جونگین، پسر کوچکتر بنگ بزرگ تو درساش محشره و خب قطعا این خبر اگه تو مدرسه ای که من دارم درس میخونم پخش بشه یعنی همه رقبا و شریکای پدرم هم قراره بفهمند
و این قضیه رو تو مهمونیه ماهانه اشون به چشم هم بیارن .
و این یعنی خوشحالی رییس بنگ و یک دلیل دیگه برای فخر فروشی.
و بچه های همشون دارن دقیقا تو مدرسه کوفتیه من درس میخونن نه نه ببخشید دارن رقابت میکنن.
همونطور که مشخصه زندگی من پر از پیچیدگیه._جونگین عزیزم بیداری؟
صدامو میشنوی لطفا بیا پایین برای شام
همه چیز آمادست و فقط منتظر توییم.دوباره صدای مادرم بود که از پشت در اتاقم بلند شد و منو به خودم آورد، دیگه وقتشه که برم پس جوابشو دادم :
_باشه مامان برو منم دارم میام.از روی تختم بلند شدم و رفتم که لباسامو عوض کنم چون اگه هنوزم منو با یونیفرم مدرسه ام که حالا چروک شده بود میدید حسابی سرزنشم میکرد که چرا اول لباسامو در نمیارم.
بعد از تعویض لباسم یه ست هودی شلوار طوسی پوشیدم و یونیفرم هم دستم گرفتم تا بدم به خدمتکار ها تا بهش رسیدگی کنن .وقتی نزدیک میز غذاخوری شدم بلند سلام کردم و همراه با لبم چشمام هم خندید و به شکل حلال در اومد.
چان هیونگ و مامان بهم نگاه کردن و با لبخند جوابمو دادن.
پدرم هم آروم متین همونطور که همیشه ازش انتظار میره سلام کرد و گفت:
_بیا بشین جونگین، معلوم هست کجایی همه ما خیلی وقته که منتظر توییم.تیکه اول، همیشه همینه زهرشو نریزه آروم نمیشه .
_اه بله پدر ببخشید که منتظرتون گذاشتم.
لبخند خجالت زده ای تحویلش دادم و رفتم پیش چان هیونگ که با دستش اشاره میکرد کنارش بشینم، نشستم؛ با چشماش بهم نشون داد اشکالی نداره و چیز مهمی نیست.
طبق معمول شاممون تو یک جو سنگین که فقط صدای برخورد قاشق و چنگال سکوت سنگینش رو میشکست، خورده شد.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut