تو کل راه برگشتشون بهخونه هیچکدوم حرفی نمیزدن. چان چندبار سعی کرد بحث باز کنه ولی با بیتوجهی شدیدی که از جانب سونگمین بود مجبورش میکرد که دهنش رو ببنده. به مادرش زنگ زده بود تا برن دنبال میچا ولی مادرش گفته بود که میچا خوابش برده و خودش فردا به مهدکودک میبرتش. میچا میتونست آخرین شانسش باشه تا سونگمین از این حال دربیاد. اون خیلی مراعات میکرد تا میچا متوجه تنشی بین پدراش نشه. شاید اون هم بخاطر بعد از گندی بود که چان بالا آورده بود.
ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کرد. کمربندش رو باز کرد. زیرچشمی سونگمین رو میپایید ولی مثل اینکه قصد نداشت از ماشین بیرون بیاد. بیحرکت سرجاش نشسته بود و به جلو زل زده بود. تنها چیزی که به گوش چان میرسید نفسهای منظمش بود. چان بدون اینکه دست به سوییچ بزنه از ماشین پیاده شد و کنار ماشین ایستاد تا زمانی که سونگمین قصد کنه بهش ملحق شه. طول کشید ولی بالاخره سونگمین از ماشین پیاده شده و همچنان بدون ذرهای توجه به سمت ویلا حرکت کرد. چان به رفتن سونگمین نگاه انداخت. خم شد و سوییچ رو از تو ماشین برداشت و بعداز قفل کردن در ماشین اونهم به سمت ویلا قدم برداشت.
فضای خونه فقط با یک لامپ تو سالن به روشنایی نسبی دست پیدا کرده بود. سونگمین دست بهسینه روی کاناپه نشسته بود. چان خوب میدونست اگه بحثی وسط بکشه به نفعش نیست. پس سعی کرد بیصدا به سمت اتاق طبقه بالا حرکت کنه تا جلب توجه نکنه و خودش رو از این مخمصه نجات بده. ولی سونگمین مچش رو گرفته بود. اونم به بدترین صورت. درحالی که از پشت رو کول چان پریده بود گاز محکمی از گردن چان گرفت که داد مرد بزرگتر تو خونه پیچید.
_سونگمین! نه کبود میشه.
هشدارش نهتنها کمکی بهش نکرد بلکه باعث شد فشار دندونهای حرصی سونگمین رو پوست نازک گردنش بیشتر بشه. چان از درد لباشو رویهم میفشرد. گردنش ذوقذوق میکرد. بااینحال دستشو پشت گردن سونگمین رسوند شروع کرد به نوازش کردن اون قسمت از سرش. میدونست این حرکت افسونگرش رو رام میکنه. میتونست شل شدن بدن همسرش رو که از پشت بهش قفل شده بود رو حس کنه. دستشو زیرپای سونگمین برد و بالا کشیدش و به سمت اتاق بردتش.
با پا گذاشتن تو اتاقشون بوی عطر گل یاسمن بخاطر عودهایی که افسونگر تو اتاق روشن میکرد بار دیگه بهشون خوشامد گفت. با سونگمین روی کاناپهی سهنفرهی تو اتاقشون جا گرفتن. سونگمین بخاطر شاهکاری که رو گردن چان خلق کرده بود عذاب وجدان گرفته بود. با سرانگشتش روی زخمی که معلوم بود زیرش رو خون گرفته نوازش کرد.
_چرا بهم چیزی نگفتی؟ چرا نگفتی از همهچی خبر داشتی؟ چرا بهروی خودت نیاوردی؟ یادت نبود؟ هومم؟
نگاه کردن به صورت سونگمین براش سرگرم کننده بود. انگشتاش بین تارهای ابریشمی و بلوطی رنگ موهاش خزید.
_متاسفم ولی همسرت واقعا یک عوضیه.
سونگمین دیگه توضیحی نمیخواست. همینکه میدونست همهچی یک بازی مسخرهاس براش کافی بود. سرشو بین گودی گردن چان جا کرد و عطر تن مرد رو نفس کشید.
_من ترسیده بودم چان. نمیدونم چرا ولی حس کردم بازم جونگین رو از دست دادم.
تنها چیزی که از چان بهگوش میرسید صدای نفسهای گرمش بود. انگشتاش که نوازشگونه رو بازوی سونگمین بالا و پایین میشدن. نشون میداد که چان بازهم افکارش درهم برهم شده.
_خیلی دلم براش تنگ شده. هرشب با خودم میگم پس کی قراره پیداش کنیم. این انتظار خفقان آوره. چی باعث شده که جونگین نتونسته حتی باهامون ارتباط پیدا کنه. چانی حس میکنم اون همهچیز رو میبینه و از همهچیز خبر داره.
چان پوزخندی گوشه لبش نشست.
_منم عزیزم منم.
.
.
.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
▪︎Hello Stranger▪︎
Фанфик; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut