•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁹>•

485 80 51
                                    


از وقتی وارد سالن همایش شد هیچی از اون جلسه که با سهامدارا داشتند نفهمید. تمام حواسش پی پیامی بود که جونگین براش فرستاده بود:
_هیونگ ! جونگهو امروز یهو اومد دم مدرسه و دست سونگمینو کشید و با خودش سوار ماشینش کرد و برد. اینطور که از مکالمه بینشون شنیدم جونگهو گفت برا سونگمین یک رستوران رزرو کرده تا امروز باهم ناهار بخورن. تو خبر داشتی؟
این پیام جونگین از سر ظهر تا حالا مثل خوره افتاده بود به جونش و داشت دیوونش میکرد. اون پسره‌ی پررو با خودش چی فکر کرده که دست دوست پسرشو گرفته و با خودش برده رستوران تا باهم وقت نهارشون و بگذرونن؟
انقدر درگیر این مسئله بود که اصلا نفهمید پدرش و سهامدارا سر چی دارن باهم بحث و یکی به دو میکنن.
رییس بنگ که متوجه این حواس پرتی چان شد چندبار بهش گوشزد کرد که حواسشو به جلسه جمع کنه. خیلی تلاش کرد تا به جلسه اهمیت نشون بده. اما  هرکاری هم میکردم افکارش اجازه نمیداد که تصور سونگمینی که دست تو دست جونگهو پاشده رفته رستوران تا باهم ناهار بخورن و کنار بزنه.
وقتی ختم جلسه رو اعلام کردن پرونده‌ای که همراهش بود رو برداشت تا زودتر به دفترش برگرده.
توی سالن پدرم نزدیکم شد و از پشت سر صدام کرد تا بایستم:
_فکر میکردم این سفر قراره یکم حال و هواتو عوض کنه چان ولی تو خلاف این رو ثابت کردی. حالا که میبینم نباید بهت مرخصی میدادم. این رفتارات اصلا جالب نیست پس هر چه زودتر زندگی خصوصی تو از کارت جدا کن بنگ چان.
دل مشغولی جدیدش باعث شده بود زندگیش بریزه بهم و حالا از پدرش اخطار گرفته بود. خوب میدونست مشکل از خودشه.
_بله بیشتر حواسمو جمع میکنم.
با قدم‌های بلند از رییس بنگ فاصله گرفت و صاف به سمت دفترش رفت. در و با شدت باز کرد و بهم کوبوند. گره کراواتشو شل کرد و پرونده توی دستشو روی میز پرت کرد.تقه‌ای به در خورد و منشی‌اش وارد شد.
_جناب بنگ یکی از شعبه های شرکت لوته تماس گرفته برای قرار ملاقات.
نفس عصبیشو آزاد کرد. تمام سعی‌اشو کرد تا مثل عوضیا عصبانیتش رو سر منشی‌اش خالی نکنه اما مثل اینکه امروز همه چی دست به دست داده بود تا چان اونطور که نباید رفتار کنه. شمرده شمرده رو به منشیش که متوجه خراب بودن اوضاع شده بود گفت:
_چند بار باید بهتون بگم که فعلا هیچ قرار ملاقاتی رو برام تنظیم نکنید؟ حتما باید برگه اخراجتون رو روی میزتون بزارم تا متوجه منظورم بشین خانم محترم؟
برید بیرون درم ببندید.
روی مبل چستر وسط دفترش ولو شد. خورشید داشت کم‌کم غروب میکرد و نور نارنجی رنگش از پنجره بزرگ دفتر به داخل میتابید. بی‌صدا به نوری که رو گلهای گوشه دفترش میتابید خیره موند تا افکار آشفته‌شو جمع‌وجور کنه.
_خدای من، چطور داشتم اجازه میدادم که بره خونه این آدمی که بهش چشم داشته و مثل اینکه هنوزم داره.
با انگشتاش کمی پیشونیشو ماساژ داد.
_حالا افسونگر پاشده بدون اینکه بهم خبر بده رفته با اون آدم که سر سوزنم ازش خوش ندارم ناهار بخوره؟
اصلا چه معنی میده که میخواد برای رابطه‌مون خودش تنها تصمیم بگیره؟مگه من این وسط کشکم؟
گوشیشو از تو جیب کت درآورد و شماره مادر سونگمینو گرفت. حالا که خودش جوابشو نمیداد از خانوادش خبرشو میگرفت.
بعد از چندتا بوق برداشت صدای خوش سیمای مادر سونگمین تو گوشش پیچید‌.
_ سلام خانم کیم روزتون بخیر، چانم.
_اوه سلام چانی چطوری پسرم؟
_ خوبم. راستش زنگ زدم که خبر سونگمین و بگیرم چون چندبار تماس گرفتم جواب نداده نگران شدم.
مادر سونگمین کمی تامل کرد و بعد جوابشو داد:
_ اومم چان عزیزم، احتمالا مشغول درسشه برای همین جوابت و نداده و برای بعداز ظهرم با پروفسور کانگ قرار ملاقات داشته. منم جلسه خیریه دارم تا شب نمیرسم برم خونه. اتفاقا مادرتم هست. خوبه که بری پیشش و شب باهم بمونین.
_آها بله حتما امشبو میرم اونجا. خیلی ممنونم لطفا مواظب خودتون باشین. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ عزیزم.
با فکری که به سرش زد سوییچ رو گرفت و به سمت پارکینگ راه افتاد. با فکر اینکه《بهتره تا پای خودش به عمارت نرسیده من اونجا باشم》پا تند کرد و از دفتر زد بیرون.
.
.
.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now