•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵⁰>•

177 26 14
                                    

با برگشتن به سالن، میتونست حضور افراد جدید رو حس کنه. با رفتن به سمت سالن اصلی و دیدن روی سن که پرشده بود از آدمای مختلف که پشت هریک از آلات موسیقی نشسته بودن، حالا دلیل اینکه چهره‌های جدید به‌چشمش می‌خورد براش مشخص شد. خداروشکر می‌کرد که به موقع رسیده.
همونطور که درگیر مرتب کردن آستین تا‌خورده‌ش بود با قدم‌های بلند به سمت صندلی‌های ردیف شده‌‌ای که مقابل سن قرار داشت رفت و بی‌سروصدا روی یکی از آنها کنار مینهو جا گرفت.
از چهره مینهو داد می‌زد که جونگین رو دیده‌.‌ سعی ‌کرد بی‌تفاوت به‌نظر بیاد. و قایمکی دوباره افراد روی سن رو برانداز کرد.
جونگین روی نیمکت پیانوش جا گرفته بود و  هرازچندگاهی با استرس به پشت‌سرش نگاه می‌کرد. این آشفتگی از چشم هیونجین دور نمی‌موند. نگاه مضطرب جونگین رو دنبال کرد. در پس تاریکی مردی دست‌به سینه به دیوار کنارش تکیه زده بود. نگاهش تماما مختص پسرموطلایی شده بود.
زمزمه‌ی ضعیف مینهو به گوشش رسید.
_این همونیه که میگفتی؟
نگاه تیز وکیل به‌سرعت برایت رو شکار کرد‌. و پاسخ به سوالش تنها به سر تکون دادن مختصر شد.
_خب خیلی جذابه، امیدوارم شانسی در قبالش داشته‌باشی.
نگاه بُرنده‌ی هیونجین روی صورت مینهو نشست.
_چته رم می‌کنی. قیافه‌ت رو اینجوری شبیه تراکنش ناموفق نکن. در هرصورت که مجبورم پشت تو باشم.
هیونجین اگه جا داشت همونجا کف دستش رو محکم به پیشونیش می‌کوبوند. اما حیف که به‌نظرش جمع زیادی سنگین بود.
_هیونگ تو فقط اظهار نظر نکن. لطفا!
'معلوم نیست وکیل منه یا طرفدار سینه چاک اون"
همچنان با بدخلقی زیرلب غر می‌زد و صد‌در‌صد غرش به گوش مینهو می‌رسید. همین حالاشم این به‌چشم نیومدن حسابی آزرده‌ش می‌کرد. وقتی هیونگش از اون پسر بدقواره تعریف می‌کرد دیگه تنها آزرده نبود. بلکه یک آدم حسود بود.
رهبر ارکستر رو‌به‌رو و در راس سن قرار گرفت.‌ در ابتدا احترامی گذاشت و بعد با باتن در دست راستش گروه نوازندگان رو هدایت می‌کرد. هیونجین، دروغ بود اگه می‌گفت حواسش به اجراست. چشماش تماما روی جونگین فوکوس بودند. پسر هیجده‌ساله‌ای که تو آمفی تئاتر مدرسه براش می‌نواخت اونجا بود. هیونجین هنوزم اون رو درحالی می‌دید که فرم سرمه‌ای رنگ مدرسه‌ش رو به تن داره. و همون‌قدر معصومانه مشغول به نواختنه‌.
صحنه مقابل برای هوانگ هیونجین سیاه بود و تنها پروژکتور به سمت پسرک با موهای طلایی رنگش می‌تابید. هیونجین نمی‌شنید. چرا که با موسیقی‌ای که تو ذهنش پلی می‌شد زیرلب نجوا می‌کرد.
"My youth, My youth is YOUR"
تو نگاهش غم نشسته بود.‌ متوجه نبود چطور با نگاهش باعث برهم زدن تمرکز جونگینه. جونگین پشت به‌ظاهر سردش مثل بید میلرزید. انگشتاش با لرزش روی کلاویه‌ها مینشست. به‌جرئت می‌تونست بگه اولین باره که دلش نمی‌خواست دیگه بنوازه. مضطرب نگاهش روی دستاش نشسته بود. و یک نگاه به افرادی که بهش چشم دوخته بودند انداخت. مغزش قفل کرده بود. اما انقدر که تمرین کرده بود دستاش بی‌اراده حرکت می‌کردند.
یکی تو گوشش پر می‌کرد باید بلند شه و زود اونجا رو ترک کنه. با خودش میجنگید. نمی‌خواست با هربار نشستن پشت پیانو برای خودش یک خاطره غم‌انگیز رغم بزنه.
قسمت مربوط به تک‌نوازی پیانو نزدیک بود. نگاهش رو به رهبر داد تا بتونه طبق تمرین‌هاشون عمل کنه. بخاطر خودش، بخاطر تلاش‌هاش، بخاطر پنیک‌هایی که شبونه از سر می‌گذروند. بخاطر تمام اونها موند تا خودش رو به خودش اثبات کنه.
برای آدمی مثل اون که تمام زندگیش به سکوت و فرار محکوم بود. نمی‌خواست به این چرخ روزگار اجازه بده بازهم اینجوری بی‌رحمانه اون رو له کنه‌.
لرزش دستاش هنوز سرجای خودش بود.‌ نوک انگشتاش به سرمای زمستون بود. اما سرش داشت آتش می‌گرفت. عرق‌هایی که از کنار پیشانیش سر می‌خوردن روی آتش وخامت اوضاع بنزین میریختن.‌
هرچقدر جونگین سعی می‌کرد شرایط رو به دست بگیره. هیچ کدوم از اعضای بدنش باهاش همکاری نمی‌کرد.
با چرخیدن رهبر به‌سمت خودش به‌نظر می‌رسید که تک‌نوازی سر رسیده‌. همونطور که دستاش از حفظ کلاویه میپریدن‌. سرش رو طبق ریتم موسیقی بالا و پایین می‌رفت. مابقی سازهای ویالون، چنگ، ساکسیفون طوری به‌نظر می‌رسید که به احترام پیانو آروم گرفتن. تا اون موسیقی حرف آخرشون باشه.
و جونگین این اجرا رو به نحو‌احسن به اجرا در آورد.
بعد از سکوت پیانو، صدای دست، اول از سمت فلیکس و بعد از مابقی افراد سالن بلند شد.
پسرک هنوزم پشت پیانو نشسته بود. انگشتاش انگار طاقت دوری از کلاویه‌هارو نداشتن. و مات برده و بی‌هدف به انگشتاش زل زده بود. صدای بلندی که تو‌ سرش اکو میشد، گیجش کرده بود. تمام سلول‌هاش فریاد می‌زدن "بالاخره! بالاخره تو تونستی."
و شاید تنها هیونجین بود که متوجه اون نگاه مغموم که در اعماقش برق رضایت بود رو می‌تونست تشخیص بده.
مابقی نوازنده‌ها زنجیروار دست در دست هم رو به تعداد اندکی که تماشاچی اجرای بی‌نقصشون بودن احترام گذاشتن. اما جونگین با ترک کردن محل، به سمت پشت صحنه برگشت و به اولین آغوشی که اون رو می‌پذیرفت پناه برد‌. لبخند روی لب برایت شکل گرفت. جونگین پسر شیرینی بود که اینجوری برای موفقیت‌هاش احساساتی میشد.
خودش بعد از اولین اجراش، با اینکه زیرسن قانونی بود مست کرده بود و تا خود صبح گوشه کنار خیابون‌ها رو مورد عنایت قرار داده بود. دستشو پشت کمر جونگین نوازش‌وار می‌کشید تا تپش‌های بی‌قرار قلب پسرک رو به آرامش دعوت کنه.
_کاش میتونستی ببینی چطور میدرخشیدی.
لبا‌سش بیشتر اسیر مشت پسر تو آغوشش شد. بالبخند موهای خوش‌عطر پسر رو نوازش می‌کرد. تا خودش کم‌کم تو آغوشش آروم بگیره. با اینکه تو حاشیه صحنه قرار داشتن. اما بازهم نگاه زهرآلود هیونجین مسمومش می‌کرد. برایت نه چیزی گفت. نه واکنشی نشون داد. تنها جواب نگاه مرد رو با نگاه آروم و بی‌تفاوتش داد‌. و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به‌راحتی مرد رو ایگنور کرد.
جونگین که حالا احساس بهتری داشت از مرد قد بلند فاصله گرفت.
_بهتره برگردیم. بدون اینکه فکر کنم پریدم تو بغلت. امیدوارم معذبت نکرده باشم.
برایت دست تو جیب شلوار جین زغالیش فرو برد و درحالی‌که کمی خم شد تا فاصله‌ صورت‌هاشون کمتر باشه با کف دست دیگه‌ش گونه‌ی پنبه‌ای و گلگون جونگین رو چلوند.
_تو هیچوقت باعث معذب شدنم نمیشی یانگ‌یانگ.
و به جونگین که خبر پشت‌سرش رو نداشت گفت:
_حق باتوئه بهتره زودتر بریم تا جئون فلیکس با اون چشماش نقشه قتلمون رو نریخته.
جونگین برگشت تا پشت‌سرش رو چک کنه. همونطور که برایت گفته بود، فلیکس دست به‌سینه، با نگاه برزخی، تازه‌شم با پاش روی زمین ریتم گرفته بود. نمونه بارز یک سایکوپث. و اگه فلیکس از افکارش خبردار میشد سایکوپث واقعی رو بهش نشون می‌داد.
جونگین با‌لبخند به آرومی به دوستش نزدیک شد‌. اون دوتا وقتی کنارهم بودن خیلی جلب توجه می‌کردن‌. و شاید یکی از علت‌هاش که نه اصلی‌ترین علتش رنگ‌موهاشون بود‌. جونگین نزدیک رفت تا خودش رو برای پسر طلبکار لوس کنه. اما با مشتی که روی بازوش نشست از کرده‌ی خودش پشیمون شد.
_دیگه کارت به‌جایی رسیده که برایت رو به من ترجیح میدی پتیاره آره؟ اینهمه جلو چانگبین و ددیم پزت رو ندادم که بعد اجرات بپری بغل اون یالقوز.
برایت و جونگین بخاطر غرغرهای جوجه مقابلشون خندیدن. برایت به‌سرعت بعد از اینکه متوجه این شد داره مورد تخریب از جانب فلیکس قرار می‌گیره لبختدش رو خورد.
_هی من اینجا ایستادما.
_اتفاقا گفتم که بشنوی. خودت بدتری. از وقتی جونگین اومده دیگه محلم نمیدی.
چانگبین از پشت به فلیکس نزدیک شد. و رو به برایت و جونگین گفت:
_چرا داد این بچه گربه رو در میارین و کاری میکنین پنجول‌هاشو بهتون نشون بده.
بعد‌از این حرف چانگبین دوباره صدای خنده جمع و البته اعتراض فلیکس بلند شد.
_اوه تا یادم نرفته اجرای فوق‌العاده‌ای به نمایش گذاشتی. فلیکس حق داشت انقدر بخاطرت خودش رو به آب و آتش میزد.
جونگین فکر نمی‌کرد اونقدرا که میگن کارش خوب بوده باشه. فقط امیدوار بود حرفاشون از اعماق قلبشون نشات بگیره. اونوقت اون هم واقعا خوشحال‌تر بود.
فلیکس چشمش چرخید تا حال هیونجین رو چک کنه. مرد با چشم بهش فهموند که بره و برایت و جونگین رو از هم جدا کنه. اگه اینکار رو انجام نمی‌داد تضمین نمی‌کرد هیونجین اونجا رو به میدون جنگ بدل نکنه‌.
با اینکه با همراهاش کنار پدرش ایستاده بود. اما هرازچندگاهی نگاهش به سمت اونها روونه میشد. دلش برای مرد می‌سوخت. اینکه مجبور باشی تنها از دور نظاره‌گر باشی. و دم نزنی باید خیلی سخت باشه‌. این برای فرد ابرازگری مثل فلیکس خود جهنمه!
تو هپروت بودن باعث شده بود گیرنده‌هاش نتونن چشم و ابرو رفتن و به روایتی بال بال زدن پدرش رو براش معنا کنن. در آخر هم چانگبین سقلمه بهش زد تا به‌خودش بیاد.
_ببین جونگکوک سر چی داره اینجوری برات ایما و اشاره میاد.
پسر باقدم‌های بلند به پدرش نزدیک شد. جونگکوک دستی به یقه کتش کشید. کمی خودش رو عقب کشید. تا بتونه دم گوش فلیکس چیزی بگه.
_به جونگین بگو بیاد اینجا. فکر کنم رییس هوانگ و همراهاش دوست دارن باهاش صحبت کنن‌.
فلیکس نمیتونست جلوی شکل گرفتن نیشخند روی لباش رو بگیره. هیونجین واقعا با سیاست بود. خودش نمی‌رفت. بلکه کاری می‌کرد طعمه‌ش با پای خودش بیاد. سری تکون داد. و برگشت به‌سمت جای قبلی تا حرف پدرش به‌گوش جونگین برسونه. امیدوار بود بدون دردسر باهاش بیاد. چون دوست نداشت بازهم درست پیش نرفتن کارها باعث عصبانیت پدرش بشه.
_یانگ یانگ احضار شدی!
با صدای بلند وقتی به جمع سه نفره‌ی برایت، چانگبین و جونگین رسید. ابلاغ کرد. و به‌جای پسری که مخاطب قرار گرفته بود، برایت پیش‌دستی کرد و پرسید‌ " کجا؟"
برخلاف اینکه زود اومده بود تا جونگین رو با خودش ببره، هیچ علاقه‌ای نداشت حالا براش توضیح واضحات بده. کاملا به این موضوع اشراف داشت که یانگ‌یانگ دوست داشتنیش هیچ علاقه‌ای نداره به جایی بره که کابوسش هست. فلیکس با چهره معصومانه نزدیک جونگین شد و بازو رو تو بغلش گرفت.
_پدرم می‌خواد بیای و با مهمان‌ها سلام کنی. میدونم برات سخته، لطفا فقط بیا سلام کن و بعدش...
_بریم!
نگاه متعجب فلیکس روی دوستش نشست. این واقعا جونگین بود؟ مطمئن بود اون یک چیزیش شده. وگرنه خوب میدونست جونگین حتی اکسیژنی رو که برای نفس کشیدن با وجود هوانگ هیونجین باشه، رو نمی‌خواست.
فلیکس دستشو بین انگشتای جونگین قفل کرد. نگاهی به چهره جونگین انداخت. پسر لبخند غمگینی به صورت فلیکس پاشید. و فلیکس، فشار آرومی به انگشتای جونگین وارد کرد.
لبخند غمگین جونگین جون دوباره گرفت. فلیکس نمیدونست درون یانگ‌یانگش چه‌آشوبی دوباره به‌پا شده‌. و جونگین هم هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد دیدن دوباره لی‌مینهو اینجوری بهم بریزتش. الان مثل انبار باروت بود. نمیدونست چی توسر اونها می‌گذره.‌
نگران بود‌. نگران بود دوباره گذشته تکرار بشه‌.‌ گذشته‌ای که بخاطر ملاقاتش با لی‌مینهو و هوانگ هیونجین براش رغم خورد.
زهر بدبینی و بی‌اعتمادی نمی‌ذاشت جونگین چهره‌ش رو حفظ کنه.
با اینحال دست تو دست با فلیکس به سمتشون رفت. چشماش آیینه‌ی قلبش بودن‌. هرچقدرهم تلاش کنه بازهم نمی‌تونست احساس واقعیش رو مخفی کنه‌.‌
_تک نوازنده‌ی بااستعدادمون‌ اینجاست!
پسرها که نزدیک شدن بااحترام سری تکون دادن‌. رییس جئون بالبخند پسرها رو برانداز کرد. قدمی به جلو برداشت. و فشار کمی به شونه جونگین وارد کرد.
_خوش درخشیدی یانگ جونگین. همه خیلی از اجرات راضی بودن. اینطور نیست رییس هوانگ؟
با مخاطب قرار گرفتن هیونجین، شوک کوچکی هم به جونگین و هم به مرد بزرگتر وارد شد. هیونجین درحالی که چشم به اون کهکشان پرستاره‌ی چشمای پسر دوخته بود گفت:
_برای من حس بی‌نظیری داشت. حس یک غریبه آشنا. اگه بازهم فرصتی باشه مشتاقم بهت گوش بدم.
پسر حتی زبونش نمی‌چرخید که از روی تظاهر هم که شده جلوی رییس جئون برحسب ادب و احترام از هیونجین تشکر کنه. و تنها به سر تکون دادن بسنده کرد.
حضور هیونجین بهش بوسه احمقانه تو پس‌کوچه نیویورک رو یادآور میشد. و باعث میشد به‌شکل احمقانه‌ای احساس حقارت بهش دست بده. بزاقش رو به اعماق گلوش فرستاد. دلش می‌خواست با هیونجین حرف بزنه تا تکلیف خودش رو روشن کنه. حضور لی مینهو خبرای خوشی بهش نمی‌داد. دوست نداشت هیونجین برای منفعت خودش، آرامش اون رو ازش سلب کنه.
یکی از کارکنان شرکت جئون نزدیک شد و کنار گوش جونگکوک چیزی رو پچ‌پچ کرد.
_اوه باشه، ممنون که خبر دادی. ماهم کمی بعد بهتون ملحق میشیم.
دختر استف عینک روی چشماش رو تنظیم کرد و آروم ازشون فاصله گرفت.‌
_آشپزخانه‌ای که برای شب مراسم باهاشون قرار داد بستیم. نمونه‌ای از غذاهای سفارشیمون رو فرستاده. اگه مایلید تشریف ببریم برای تست غذاها.‌
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود. بااینحال به‌نظر می‌رسید شرکا مشتاقن. مینهو جلو رفت و به‌سرعت دست پشت کمر رییس جئون گذاشت تا اون رو به طرف دیگه سالن هدایت کنه‌‌. سونوو نگاهی به جو عجیب بین جونگین و هیونجین انداخت. قرار گرفتن بین اونها اول خودش رو معذب می‌کرد‌. جرئت نکرده بود حقیقت رو با پسری که قربانی خودخواهیش شده بود درمیون بذاره. سرشو پایین انداخت و از کنارشون گذشت. هیونجین دست تو جیب شلوار راسته‌ش فرو برد.‌ نگاهش رو از جونگین برنمی‌داشت. فلیکس نمی‌دونست بره یا بمونه‌. مطمئنا اگه می‌موند قرار نبود بینشون بحثی شکل بگیره. هردوشون برای حرف زدن از خودشون مقاومت نشون میدادن. احتمالا تنها بودنشون بیشتر به‌نفعشون باشه.
_جونگینی فکر کنم پدرم صدام میکنه. برمیگردم.
زود جمعشون رو ترک کرد.‌ و جونگین به رفتن دوستش خیره موند.
هیونجین منتظر بود تا جونگین هم‌موقعیت رو ترک کنه. اما برخلاف تصورش روی برگردوند و بهش نگاه کرد. وقتی اینجوری بااون چشماش که توش پرحرف بود بهش نگاه می‌کرد هیونجین دلش می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و اون رو می‌بلعید. سرش رو پایین انداخت. اولین‌بار بود که دوست نداشت به مردمک جونگین نگاه کنه. صاحب اون چشم‌های کشیده حرف‌هایی توی دلش بود که مرد می‌دونست قرار نیست از شنیدنشون خوشحال باشه.
_می‌خوام داستانی رو برات بگم. که شنیدنش احتمالا شوکه‌ات کنه‌!
باتعجب سرش رو بلند کرد. جونگینش‌ بحث رو شروع کرده بود.‌این یک پیشرفت بود یا چی؟
با نگاهش پسر مقابلش رو می‌پرستید. اگه تو موقعیت بهتری قرار داشت قسم می‌خورد دست از نوازش و بوسیدنش بر‌نمی‌داشت.
_خیلی مشتاقم که بشنوم.
جونگین پوزخندی زد و قدمی نزدیک شد.
_داستانی که قراره تعریف کنم خیلی قشنگ نیست. اتفاقا پر از زشتی، پر از حماقت، پر از خیانت و دوروییه.
لبخند هیونجین روی لب درشت مرد بزرگتر خشکید. می‌تونست حدس بزنه داستان مدنظر جونگین چیه. با کلافگی لبش رو جوید و نگاهش به‌چرخش دراومد.
_چرا هول شدی؟ نکنه توهم خوندیش؟ یا.. نکنه نویسنده‌ش تویی هوم؟
_جونگین! ما باید حرف بزنیم اینجوری...
جونگین دستشو بالا آورد تا مرد مقابلش رو که یک روز ستایشش می‌کرد رو ساکت کنه.
_هیس! من هنوز داستانم رو نگفتم. مشتاق بودی که بشنوی.
رییس هوانگ پلکاشو روی هم فشرد. و سکوت پیشه کرد. موقعیتی داخلش قرار داشتن مناسب نبود. علاقه‌ای نداشت دیگران از زندگیش سر دربیارن.
_داستان راجب یک پسر 18ساله‌ست. که تو خانواده سخت‌گیر و مرفه‌ای بدنیا اومده بود. این پسرمون کور‌کورانه تو دام عشق ممنوعه‌ای افتاد. چرا میگم دام؟ چون این عشق بعدا زندگیش رو آتش زد و کم‌کم خاکسترش کرد.
جونگین قدم دیگه‌ای هم نزدیک شد. سرشو جلوتر برد تا نگاه هیونجین رو بدست بیاره. دلش می‌خواست وقتی کلمات جرئت پیدا کردن از دهنش فرار کنن. بهتره چشم تو چشم اونهارو به خورد فرد مقابلش بده.
_اون عاشق پسری شد که اگر براش حکم خدا رو نداشت. حداقل کمتر از اون هم نبود. پسری که عاشقش بود بازیگر بود‌. یک بازیگر خبره که می‌تونست به‌راحتی مردم رو گول بزنه و از دور خارجشون کنه. پسرک نمیدونست شخصی که عاشقشه مقصر اصلی تمام بلاهاییه که به سرش میاد.‌ اون تنها شیفته روی خوبی شد که می‌خواست ببینه. اما چرخش روزگار طوری چرخید که پسرک بارها و بارها زیر چرخ‌های بزرگ و چوبیش له شد و هیچکس خبرش رو نگرفت که چی داره به‌سرش میاد. حالا کاملا اتفاقی، بعد از گذشت پنج سال اون برگشته. برگشته پیش پسرک چون دلش برای بازیگری تنگ شده. برگشت روی صحنه تا دوباره با بازی خوبش همه رو شگفت زده و البته صحنه زندگی پسرک رو دوباره به آتیش بکشه.
هیونجین واقعا نمی‌خواست الان جلو چشمای جونگین باشه.‌ نگاهش رو به زمین دوخت. صدای نفس سنگینش به گوش جونگین می‌رسید. نشون می‌داد کلمات واقعا قدرتمندن‌!
هیونجین پوزخندی کنج لبش نشست. دلش می‌خواست قهقه بزنه‌. آره می‌خواست بخنده، به خودش، به جونگین، به زندگی اسفبارشون. چون این به‌شدت مسخره بود. انقدر مسخره بود که باعث میشد خنده‌های از روی درد هیونجین هوس کنن کل سالن رو پر کنن.
_نویسنده این داستان من نیستم. داستانی که من میدونم با چیزی که تو میدونی زمین تا آسمون فرق داره. این داستان فقط یک راوی داشت که همه‌چیز رو تنها از نگاه پسرک دیده. پس اون بازیگر چی؟ ندیدم دنیا رو از نگاه اون تعریف کنه.
جونگین حرصش درمی‌اومد وقتی هیونجین انقدر وقیحانه مقابلش می‌ایستاد و خودش رو تبرئه می‌کرد.
_مگه غیر از اینه که اومدی تا دوباره خودت رو پیش همه بی‌گناه و قربانی جلوه بدی؟ فکرکردی نمی‌دونم برای روز جشن چه خوابهایی دیدی؟ میخوای منو با خانواده‌م و دوستام رو‌به‌رو کنی تا بعدش امضای آدم قهرمان پای کارنامه‌ت بخوره. فکر کردی من نمیفهمم عوضی؟ ها؟
_جونگین!
_من نمی‌خوام الان خانواده‌م رو ببینم. من دارم اینجا زندگی جدیدی رو تجربه می‌کنم‌. نکن. اینکارو نکن که تنها باعث میشی بیشتر از چشمام بیوفتی.
فشار ناخن‌های جونگین انقدر زیاد بود که کف دستش حالا میسوخت. نمی‌تونست صداش رو زیاد بالا ببره. اون خیلی فلیکس و رییس جئون رو ناامید کرده بود‌. واقعا علاقه‌ای نداشت عربده کشیدن سر شریک مهمانش هم بهشون اضافه بشه. قبل از اینکه بیشتر از این کنترلش رو از دست بده. لبای سرخش رو که بخاطر بالا رفتن هیجان گرگرفته بودن رو بین دندوناش کشید. و راهش رو کج کرد تا هرچه زودتر از هیونجین دور بشه. اون مثل یک طلسم عمل کرد. جونگین با نزدیک شدن بهش تمام بدنش حتی جواره درونیش شروع به لرزیدن می‌کرد. برای پاهاش بهش دستور می‌دادن که به سمت حیاط بره و هوایی تازه کنه.
اما قبل از اینکه بخواد قدم دوم رو برداره هیونجین بازوش رو قاپید و جونگین رو به‌سمت خودش کشید.
_من نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته‌. بهت ثابت میکنم که اشتباه می‌کنی! و اونوقت تو مجبوری که بهم گوش بدی.
لرزشش داشت شدت می‌گرفت. با اینحال بدنش قفل کرده بود. نمی‌تونست به‌راهش ادامه بده و سالن رو ترک کنه‌. بغض مثل یک غده روی گلوش مونده بود و قصد داشت خفه‌ش کنه.
_یانگ جونگین!
این صدای گرم باعث شد حتی وقتی بازوش اسیر دست هیونجینه احساس خوبی بهش دست بده. مثل این بود که پسربچه گمشده تو پارک بعد از ساعت‌ها گریه، مادرش رو ببینه.
با سررسیدن برایت نگاه برزخی هیونجین بازهم بارها اون مرد رو تو ذهنش سلاخی کرد. برایت نزدیک شد جونگین رو به سمت خودش، تو آغوشش کشید.
_بریم خونه؟
جونگین درحالی که پیشانیش رو  به شونه برایت تکیه داده بود، سری به نشانه‌ی تایید تکون داد. از خداش بود تا هرچه زودتر اونجا رو ترک کنه و تو اتاقش خودش رو حبس کنه. به اندازه کافی خیلی به خودش سخت گرفته بود.
.
.
.

ویبره موبایل تو جیب شلوارش موجب شد بشقابی که روش چند نمونه‌ از غذاهای شب جشن قرار داشت رو روی میز بذاره. منتظر بود چون دیگه دیر یا زود باید جیسونگ سرمی‌رسید.
نوتیف پیام از دوست‌پسرش بود. پیام رو باز کرد.
_آی‌ام میگه نزدیکیم.
نگاهی به افراد تو سالن انداخت. طبق آخرین اطلاعاتش جونگین پیش هیونجین بود. اما حالا نه جونگین بود و نه هیونجین. به طرز عجیبی مشکوک بود. یعنی امکان داشت جونگین بازهم در قلبش رو  به‌روی دونسنگش باز کرده باشه؟ لبخندی روی لبش نشست. اگه همینطور باشه خودش برای اون دونفر یک بلیط به یک جزیره دور افتاده رزرو می‌کرد تا فقط برن و مدت‌ها کنارهم باشن. تا دیگه هوانگ هیونجین از دلتنگی نناله‌.‌
کنار سونوو رفت تا خبر هیونجین رو از اون بگیره‌.
_هی کیم! هیونجین رو ندیدی؟
سونوو که بیخیال به دیوار تکیه زده بود کوتاه پاسخ داد.
_رفت حیاط.
مینهو ضربه‌ی کوتاهی روی شونه سونوو نشوند و ازش دور شد. و همانطور که منشی کیم گفته بود به سمت حیاط تالار رفت. درست گفته بود هیونجین اونجا بود. کنار استخر ایستاده بود. اما جونگینی اطرافش دیده نمیشد.
از پله‌ها گذشت و کنار هیونجین که به آب زلال استخر بزرگ خیره مونده، ایستاد‌‌.
_چطور پیش رفت؟
سوال خنده‌داری بود. هیونجین زیرلبی مثل مست‌ها خندید.
_افتضاح!
مینهو نفس عمیقش رو بیرون فرستاد. یک دستشو بلند کرد تا کمر هیونجین رو به نشانه همدردی نوازش کنه. اما با واکنش شدیدی از طرف اون مواجه شد. و خودش رو عقب کشید. بعد از سکوت کوتاهی هیونجین که متوجه شد تند برخورد کرده دستی به پیشانی داغش کشید.
_گفت اومدم تا خودم رو قهرمان داستان نشون بدم.
_چرا؟
_فکر میکنه میخوام اون رو با خانواده و دوستاش رو‌به‌رو کنم تا خودم رو آدم خوبی نشون بدم. گفت با اینکار بیشتر از چشمش میوفتم. حالا اصرارم برای دعوت نکردن خانودش و نیاوردن جیسونگ به اینجا رو فهمیدی؟
مینهو بزاقش رو قورت داد. اگه جیسونگ پاش به اینجا می‌رسید گند می‌خورد به همه‌چی. نمی‌خواست به هیونجین بگه جیسونگ تو راه به اینجاست. اون همینجوریشم از لحاظ روحی فاکدآپ بود.
تو پیام کوتاهی به جیسونگ نوشت.
_عزیزم بهتره برگردی خونه. دوستت رفته و الان اینجا نیست.
طولی نکشید که پاسخ برای پیامش بالا اومد.
_میدونم، دیدمش که داره میره. الان با آی‌ام دنبالشیم. احتمالا میره خونه‌ش!
مینهو با خوندن پیام جیسونگ با کف دست به پیشونیش ضربه محکمی زد. و زیر لب فاکی گفت.
_________________________________________


سلام سلام
دوستای جدیدی بهمون اضافه شدن مقدمشون گلباران.
ممنون میشم سایلنت ریدرهای عزیزم ووت بدن و کامنت بذارن. چون این وضع بد کامنت و ووت اون هم بعد از ۵۰ پارت دیگه زیادی فاجعه‌ست🤦🏻‍♂️





▪︎Hello Stranger▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang