کیک شکلاتی فوری که پخته بود رو از ماکروویو درآورد. فنجون رو زیر تیغهی بینیش قرار داد و از بوی خوب شکلات و وانیل مست شد. یک قاشق کوچک مربا خوری رو برداشت و به دست دخترک سپرد.
_تا میچا کوچولو از کیکش بخوره عمو مین هم شام رو حاضر میکنه.
میچا چشماش با دیدن کیک شکلاتی برق میزد. درحالی که روی کانتر آشپزخانه نشسته بود با ذوق دستاشو بهم میکوبید.
مینهو به سمت یخچال رفت. و کمی بعد با یک موز چند توت فرنگی به سمت میچا برگشت.
_دوست داری با چی تزیینش کنم؟
_توت فرنگی. میچا عاشق توتفرنگیه!
مینهو توت فرنگیهای رو خرد کرد. کمی خامه فرمگرفتهی آماده رو روی کیک فنجونی شکلاتی زد. و توت فرنگیهای خرد شده رو روی خامه جا داد.
صدای شادیِ کودکانهی میچا تو آشپزخونه پر شده بود. مینهو هم آدم چند ساعت پیش نبود. انگار تمام خستگیهاش در رفته بود که اینجوری برای میچا هنر نمایی میکرد. مینهو طوری راضی بهنظر میرسید. که انگاری حسِ پیدا کردنِ یک لذت جدید رو تجربه میکرد. میچا قاشق کوچکش رو تو کیک فرو برد. با لذت از کیکش میخورد. اصواتی از سر رضایت سر میداد.
_اومم، عمو مین این خیلی خوشمزهست.
قاشقش رو تو کیک فرو برد به سمت مینهو گرفت. مرد با دیدن قاشقی که به سمتش گرفته شده از جلوی اجاق کنار رفت. از دور دهنش رو باز کرد و قاشق کوچک رو تو دهنش فرو برد. از طعم شیرین کیک چشمهاش بسته شد.
_اوهوم خیلی خوشمزهست.
_برای هانجی هم درست کنیم؟
مینهو با به یاد آوردن اینکه جیسونگ هنوز هم خودش رو تو اتاق حبس کرده و حتی حاضر نشده بیاد بیرون میچا رو ببینه با حرص چشم روی هم گذاشت.
_نه، هانجی کیک دوست نداره.
میچا عینکش رو که فریم قرمز رنگی داشت رو کمی عقب داد. و با تردید گفت:
_ولی اون هروقت میاد خونمون برای منو پاپا کیک میخره و بیشترش رو هم خودش میخوره.
با حقیقتی که میچا گفت. مینهو بازهم بهش ثابت شد نمیتونه سر دختر باهوشی مثل میچا رو شیره بماله.
_اوه که اینطور.. پس بعد از شام یک کیک هم برای هانجی درست میکنیم.
دخترک با انگشتای کوچولوش به مینهو علامت داد.
_عمو مین بیا.
مینهو دستش رو دوطرف کنار میچا روی کانتر قرار داد و صورتش رو به دخترک نزدیک کرد.
_بفرما خوشگلم اومدم.
میچا لبای کوچولو و غنچه شدهش رو روی گونهی مینهو قرارداد و فشرد.
_بعد از پاپا سونگمین بهترین دستپخت رو داری عمو.
عجیب بود اما مینهو با تعریف این کوچولو مقابلش خجالت کشید. بچه داشتن انقدر شیرین بود و خبر نداشت؟ لحظهای دلش میخواست اون و جیسونگ هم مثل بنگچان و سونگمین یک بچه داشته باشن. حضور یک نبات مثل میچا تو خونشون واقعا ضروری بود.
_این بهترین چیزی بود که امروز میتونستم با لحن شیرینت بشنوم پرنسس کوچولو.
میچا خجالت زده خندید و صورتش رو پشت قاشق مرباخوری قایم کرد.
.
.
.
.
بعد از خرید تو فروشگاه وسایلی که خریده بودن رو صندوق عقب جا دادن. چان آخرین نایلون رو هم پشت صندوق قرارداد و در صندوق رو بست. به اطراف که نگاه مینداخت نمیتونست سونگمین رو ببینه. اون بهش چیزی نگفته بود. ناپدید شدن یهوییش عجیب بود. دست به کمرش زد. با ندیدن شخص موردنظرش اون اطراف موبایلش رو بیرون کشید تا با همسرش تماس بگیره. در ماشین رو قفل کرد و به سمت فروشگاه برگشت. هنوز هم نمیتونست پیداش کنه. تماسش هم بیجواب مونده بود. البته از اینکه همیشه موبایل سونگمین روی حالت بیصدا تنظیم شده هم بیتاثیر نیست. خب گاوش زاییده بود. حالا باید میرفت اسم سونگمین رو میداد تا تو اون فروشگاه به اون بزرگی پیجش کنن. بلکه بتونه پسر پنجسالش رو پیدا کنه. هرچند ناامید نشد و با قطع شدن تماس بازهم باهاش تماس میگرفت تا شاید بالاخره پاسخی بگیره.
چنان بیتاثیرهم نبود. بعد از معلوم نبود چند تماس بالاخره ثانیه شمار بالای صفحه به حرکت دراومده بود.
_اوه سونگمینی کجایی عزیزم؟
صدای جیغ و گریهی کودکانهی پشت خط گوش چان رو در معرض خطر قرار میداد.
_چان بیا سمت قفسههای لوازم بهداشتی.
چان هول کرده بود. خداروشکر میکرد میچا باهاشون نیست. وگرنه قطعا قرار بود تا رسیدن به سونگمین بارها و بارها سکته بزنه. با نزدیک شدن به قفسهی مورد نظر پاتند کرد. با دیدن سونگمین که روی دوزانوش نشسته و تلاش میکنه خردسال نقنقوی مقابلش رو آروم کنه. نفس آسودهای از آروم بودن تقریبی اوضاع کشید.
_اینجا چهخبره؟ این بچه کیه؟
سونگمین با دیدن چان خیالش راحت شد. پسر بچهای که یک بند گریه میکرد رو تو آغوشش کشید.
_اوه این بچه گمشده چان. بیا پدر و مادرش رو پیدا کنیم. اون خیلی گریه میکنه. میترسم از حال بره.
چان نگاهی به بچه انداخت. حق با سونگمین بود. یک بند گریه میکرد. صورتش قرمز شده بود. با اینحال سونگمین با احتیاط اشکاش رو پاک میکرد. و موهاش رو نوازش میکرد.
_مامانت رو پیدا میکنم عزیزدلم، گریه نکن.
الان وقتش نبود. چان همیشه سونگمین رو درحال پدری کردن با میچا میدید. اما حالا این موقعیت سونگمین بهنظرش خیلی بوسیدنی میومد. گوشهی لبش لبخندی نشست و سرش رو پایین انداخت.
_چرا ایستادی برو یکی رو خبر کن که بتونیم موقعیت بچه رو گزارش کنیم.
چان جلو رفت و دست دراز کرد.
_باشه بچه رو بده به من. باهم بریم بهسمت نگهبانی.
پسرک که متوجهی منظور چان شده بود دستش رو دور گردن سونگمین محکمتر کرد و بلندتر هق زد.
_باشه باشه آروم باش شیرینم.
سونگمین کمر پسر رو نوازش کرد و کمی تکونش داد. چان ابرویی بالا انداخت و بهسمت نگهبانی به راهافتاد. و سونگمین هم پشت سرش.
چان با پیدا کردن اولین نگهبان موقعیت کودک گمشده رو گزارش داد تا خانوادهش بتونن پیداش کنن.
باهم به دفتری که طبقهی بالای فروشگاه وجود داشت رفتن و منتظر موندن تا خانواده پسرک پیداشون شه.
طولی نکشید که زن و مردی سراسیمه از آسانسور بیرون زدن و در اتاقک شیشهای در اون طبقه پا گذاشتند.
_وایی وونی کوچولوی من!
پسری که با تلاشهای سونگمین کمی سرگرم شده بود و آروم گرفته بود. با شنیدن صدای مادرش دوباره اشک تو چشماش حلقه زد و صدای گریهش اتاق رو پر کرد. سونگمین پسربچه رو تو آغوش مادرش قرار داد. و با لبخند بهشون خیره موند. پدر بعداز به آغوش کشید همسر و فرزندش به سمت چان برگشت و تا کمر برای تشکر خم شد.
_خیلی ازتون ممنونم. منو همسرم مشغول خرید بودیم. هرکدومون فکر میکردیم وون پیش یکی دیگهست. دوست دارم لطفتون رو جبران کنم.
چان دستشو دور کمر سونگمین انداخت و بالبخند به پدر وون نگاه انداخت.
_نیازی به جبران و اینجور مسائل نیست. خوشحالیم که تونستیم کمک کنیم. کمکم ماهم باید بریم.
سونگمین بخاطر که بخاطر گریههای بچه تحت تاثیر قرار گرفته بود رو به پدر وون گفت:
_لطفا بیشتر حواستون بهش باشه. اون خیلی ترسیده بود.
_آه بله سهلانگاری مارو ببخشید. بازهم ازتون ممنونم!.
چان دست سونگمین رو نوازش میکرد. سونگمین با نگاه نگرانش هنوز صورت پسربچه رو از نظر میگذروند.
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfic; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut