تو کل تایم کلاسی جونگین یک دستش زیر سرش بود و با رواننویس تو دست دیگهاش روی فضاهای سفید کنار صفحه کتابش خط و شکلهای نامفهومی میکشید که نشون دهندهی درگیری ذهنیش بود.
آسمونی که خورشید رو بلعیده بود و ابرهای خاکستری که به عزا نشسته بودند دلیل خوبی برای این بود که روزشو گرفته شروع کنه.
چیزی که بیشتر مزید بر علت بود. و از هر بُعدی فکرشو مچاله میکرد رفتارهای اخیر هیونجین بود که هرچی تعریفشو از دهن جیسونگ شنیده بود کاملا درست از آب دراومده بود.
مغزش تو تنگنا افکار پیچیدش فشرده میشد ولی بازهم نمیفهمید تو این چند روز چه اتفاقی افتاده بود که ازش بیخبر بود. چیشد که هیونجین تصمیم گرفت ازش دوری کنه. پس چرا چند شب قبل اونجوری رفتار کرد؟ حتی نگران لباسهای کمش تو اون هوای سرد بود. ولی تو مدرسه داشت وجه دیگهاش رو بهش نشون میداد و این جونگین رو گیج میکرد.
اون رسما از رفتارهای هیونجین سرگردون بود اونم زمانی که به این نتیجه رسیده بود که هرلرزش قلبش فقط بخاطر اون آدم، زمانی که سعی میکرد با خودش کنار بیاد تا بهش اعتراف کنه. ولی حالا هیونجین با این رفتارهاش قدرت هرتصمیمی رو ازش گرفته بود.
از پنجره بارون خورده که بخاطر بارون چند ساعت پیش هنوز خیس بود به بیرون کلاس نگاهی انداخت مثل اینکه زنگ ورزش یکی از کلاسا بود.
با دقت بیشتر وقتی چند تا از بچههای تو حیاط رو از نظر گذروند متوجه چند نفر از همکلاسیهای هیونجین بینشون شد به همین خاطر بو برد که زنگ ورزش کلاس اوناست.
جیسونگ نگاهی به دوستش که از زمانی که هیونجین رو دیده بود تو لاک خودش رفته بود کرد و آهی بخاطر آشفتگی دوستش سر داد.
شاید نباید اون رو نسبت به رفتارهای هیونجین حساس میکرد. اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود حتی اگه خودشم به زبون نمیآورد قطعا جونگین متوجه رفتارهای سرد هیون میشد چون محض رضای خدا جونگین به این کوه یخ دل نبسته بود.
این فاکینگ هیونجین با اون هیونجینی که میشناختن زمین تا آسمون فاصله داشت. سوال اینجا بود که چی باعث میشه آدم این حجم از تغییرات رو روی خودش اعمال کنه. جونگین به سمت جیسونگ سر برگردوند.
_ سونگی من باید همین حالا برم بیرون. میخوام با هیونجین حرف بزنم.
جیسونگ باصدایی که سعی میکرد آروم باشه تا دبیر بدعنقش صداشونو نشنوه گفت:
_الان؟ مطمئنی؟
اما جونگین چشمش آب نمیخورد که بتونه اجازشو از معلم تاریخ سختگیرشون بگیره.
اون آدم برخلاف تمامی معلمای اون مدرسه کسی بود که کمترین ترسی رو نسبت به خانوادههای اون دانش آموزا نداشت. بخاطر همین عقیدهاش براین بود که آموزش یعنی عدالت پس هیچ تبعیضی بین دانشآموزای مدرسه یونگسان و دانش آموزای دیگه از مدارسه دیگه نباید باشه.
جیسونگ که فکر میکرد شاید صحبت اون دوتا بتونه به درگیری ذهنی دوستش کمک کنه پس تصمیم گرفت که هرجور شده جونگین رو ازین مخمصه نجات بده با دوستش دست به یکی کنه.
_جونگین خودتو بزن به بیحالی، بقیش با من خب؟ خودم یجوری اجازتو میگیرم.
جونگین با حرف جیسونگ نقششو استارت زد و با دوتا دستش سرشو کاور کرد نفسهای عمیقی میکشید.
جیسونگ وقتی مطمئن شد جونگین تو نقشش فرو رفته دست بلند کرد.
_ببخشید آقای جو که وقت کلاستونو میگیرم اما باید مطرحش کنم، د..دوستم حالش خوب نیست میتونه برای چند لحظه بره بیرون و آبی به سر و صورتش بزنه؟.
آقای جو از بالا عینک بدون فریمش نگاهی به اون دوتا که کنج کلاس کنار پنجره جا گرفته بودن کرد.
_کلاس دیگه آخراشه اگه حالش بد بود بهتر بود از همون اول پا تو کلاس من نزاره.
و بی توجه به اونا به تدریسش ادامه داد.
جیسونگ زیر لب فحشی نثارش کرد و جونگین که دید نقشش نگرفته نالهی ریزی سر داد سعی کرد بیشتر تو نقشش فرو بره.
جیسونگم پا پس نکشید با ابروهای خمیده که نشون دهنده نگرانیش بود صداشو سر داد و با کولی بازی گفت:
_جونگینا، جونگین خوبی؟ آقای جو لطفا بزارین بره بیرون هوایی به سرش بخوره جونگین اصلا حالش خوب نیست تا پایان کلاس حداقل نیم ساعت دیگه وقته فکر نکنم تا اونموقع بتونه تحمل کنه.
آقای جو با نگاهی خشمگین بهشون خیره شد که مین سولآه دختر درسخون کلاس به حمایت از جونگین و جیسونگ گفت:
_آقای جو، جونگین از اول حالش خوب نبود بهتر نیست اجازه بدین یه سر بره بیرون هوایی به سرش بخوره؟ رییس بنگ شاید بتونه با نمره کم جونگین از طرف شما کنار بیاد اما اگه یه تار مو از سرش کم شه اونوقت کوتاه نمیاد و رسما با خود شما طرفه.
دبیر تاریخ با حرفای حقی که دختر تو صورتش کوبید فهمید که شغلش رو دوست داره و بیشتر از همه بهش نیاز داره.
_برو بیرون و دیگه هم تا اخر تایم کلاسی به کلاس برنگرد و جو کلاس و خراب نکن.
جونگین همونطور که یه دستش رو دلش بود سری تکون داد و از در ته کلاس خارج شد و وقتی وارد راهرو شد تا مقصدش که زمین فوتبال پشت مدرسه بود پا تند کرد.
با نفسنفسی که میزد به سمت یکی از صندلیهای تماشاچیها رفت و روی گوشهترین قسمتی که انتخاب کرده بود نشست و به پسر قد بلندی که با لباس فوتبالی مشکی رنگ که به یک سمت بازوش، بازو بند کاپیتانی بسته بود نگاه میکرد.
اون جدیتی که هنگام بازی داشت براش جذاب بود. اینور و اونور دویدنش باعث میشد پاهای عضلانیش بیشتر به چشم بیاد. اینکه بچههارو برای جلوگیری از دعوا از هم جدا میکرد. حتی نفسنفس زدناش و اینکه بطری آب رو یکجا سر کشیده بود از چشم جونگین دور نموند. اگه همینجوری ادامه پیدا میکرد قول نمیداد قلبش ازجاش نزنه بیرون. جونگین به این فکر میکرد که پیچوندن کلاس تاریخ برای دیدن این آدم واقعا ارزششو داشت توی اون زمین فوتبال ۲۲ نفر دیگه رو نمیدید چشماش فقط کسی رو دنبال میکرد که هر دم قلبش اسمشو بلند فریاد میزد.
متوجه این بود که با چشماش داره هیونجین رو سوراخ میکنه و قصدی برای تموم کردن کارشم نداشت. هیونجینم سنگینی نگاه اونو روی خودش حس کرده بود و سعی میکرد نسبت به نگاهای اون پسر ضعف نشون نده و بیاهمیت باشه.
حالا که سعی میکرد از جونگین فاصله بگیره این پسر داشت براش اوضاع رو با کاراش سختتر میکرد.
وقتی نیمه اول بازی تموم شد هیونجین بازوبندش و در آورد و روی نیمکت ذخیره انداخت به همتیمیهاش گفت یه سر میره سرویس.
جونگین که دید هیون از زمین فوتبال بیرون رفت از جاش بلند شد و اون هم زمین فوتبال و ترک کرد و با فاصله زیاد جایی که هیون میرفت رو دنبال میکرد.
وقتی دید هیونجین به سمت سرویس توی حیاط میره مکثی کرد و خودش و آماده کرد. کمی دودل بود اما بهترین موقعیت داشت براش رغم میخورد و اونهم وقتی برای از دست دادن نداشت. پا به سمت سرویس بهداشتی مردانه گذاشت و آروم وارد شد. هیونجین رو دید در حالی که دوتا دستاش روی قسمت کناره های روشویی رو احاطه کرده و صورت خیس از آبش رو تو آیینه میبینه. همه اتاقکهای دستشویی درش باز بود نشون میداد که هیون از قبل چک کرده که کسی داخل نباشه تا متوجه اونها بشه.
_چرا دنبالمی.
جونگین مونده بود که باید با این هیون که تقریبا نمیشناختتش چجوری باید حرف بزنه.
_ هی..هیونگ خوبی؟.
چیزی که نصیبش شد سکوت اونجا بود که حکم سیلی برای جونگین داشت. چند قدم به جلو گذاشت و اینبار سوالشو طور دیگهای مطرح کرد.
_هیونگ اتفاقی افتاده؟ از چیزی ناراحتی؟
هیونجین نگاه سردش رو از آیینه برداشت و در حالی که هنوز از صورتش قطرههای آب چکه میکرد به صورت بینقص جونگین که توی چشماش ستارهها شناور بودن دوخت.
جونگین دستاشو مشت کرد. دیگه داشت کنترل خودش براش سخت میشد اینکه از هیونجین جوابی نمیگرفت کلافهاش کرده و بود هیونم تصمیم نداشت لبای بهم دوختشو از هم فاصله بده. تمام سعیش رو میکرد تا قطرههای اشکی که تو چشماش جمع شده بود هوس نکنن ببارن.
_هیونگ جوابمو ندادی. بهت پیام داده بودم. هنوز ندیدیش مگه نه؟ پیامش برای همین چند روز پیشه من ..هیونگ من خ..خیلی دلم برات تنگ شده بود و برای همین...
هیونجین نگاه سردشو حفظ کرده بود جونگین نمیدونست که مرد یخی که رو به روش ایستاده چه غوغایی درونشه چقدر خودشو نگه داشته که فوران نکنه. فقط این رو میدونست که جلوی نگاههای هیونجین خیلی اذیته و این نگاههای سردش که از بیرون به نمایش میزاره حسابی سرخورده و تحقیرش میکردن. سرش رو پایین انداخت.
_میخوای همینجوری اونجا وایسی و نگاهم کنی؟ نمیخوای چیزی بگی؟
هیونجین متقابلا دستاش رو مشت کرد و از کلافگی گردن و چشماش رو تاب داد. نمیدونست چی باید بگه تا جونگین همه چی رو فراموش کنه و اونو از زندگیش پاک کنه. سعی کرد هیونجین قبل آشناییش با جونگین رو بیدار کنه اون اگه الان بود چی میگفت؟چه رفتاری بخاطر این حرفای جونگین از خودش نشون میداد؟
باید همونجوری رفتار میکرد ولی جونگین باعث شده بود حتی خود قبلش رو هم گم کنه.
_الان انتظار داری چی بگم. چی میخوای ازم بشنوی؟ اتفاقا پیامات رو دیدم اما دلیلی ندیدم که بهت جواب بدم بنگ جونگین. اصلا تو چرا باید دلت برای من تنگ بشه هووم؟ مثل اینکه موقعیتهامون پاک یادت رفته. یادت رفته من کیم و تو کی؟ حواستو جمع کن من از اینهمه زود پسرخاله شدن خوشم نمیاد پس حدتو بدون.
جونگین نمیخواست باور کنه اما مثل اینکه همه حرفای جیسونگ داشت به حقیقت می پیوست.
حالا داشت با چشمای خودش میدید و همه چی مثل روز براش روشن شده بود. پس کجا رفت اون نگاههای گرم و پراز احساس هیون روی خودش چه اتفاقی داشت میوفتاد نمیتونست هضمش کنه اون این همه مدت داشت خیال میبافت؟
_هیونگ چه بلایی سرت اومده؟ تو..تو همچین آدمی نیستی. من مطمئنم که یک اشتباهی شده تو داری اشتباه میری هیونگ این راهش نیست.
_من فقط یک مدت کمکت کردم چرا انقدر بزرگش میکنی؟
صدای چند نفر از بیرون میومد که انگار به سمت سرویس میومدن.
هیونجین با چشمای گرد شده به در سرویس پشت جونگین زل زد و قبل ازینکه دیر بشه دست جنبوند و بازوی جونگین رو کشید و اونو به نزدیکترین اتاقک سرویس کشوند و در و پشت سرشون بست.
جونگین با چشمای بارونی بین دیوار و هیون پرس شده بود از اینکه اینقدر کارما باهاش نامهربون حرصش گرفته بود اون نمیخواست اولین تجربه عشقیش شروع نشده تموم شه. سر بلند کرد و خوب به صورت هیونجین که با فاصله کمی ازش قرار داشت نگاه کرد.
_هیونگ...
هیونجین انگشت اشاره شو روی بینیش قرار داد و طوری که فقط به گوش خودشون برسه گفت:"هیش"
جونگین نتونست دیگه حرفی به زبون بیاره و پلکاشو روی هم میفشرد تا با هیونجین چشمتوچشم نشه اما برخلاف جونگین، هیونجین حسابی به صورت آزرده جونگین چشم دوخت و تکتک اجزای صورتش رد به خاطر سپرد و بارها بخاطر اینکه جونگین رو تو این وضعیت قرار داد خودشو لعنت کرد.
دقایقی بعد جونگین با صداهایی که از بیرون شنید مطمئن شد کسی دیگه اون بیرون نیست و بچها سرویس بهداشتی رو ترک کردن و از هیونجینی که ازش فاصله می گرفت پرسید:
_چرا؟ تو چرا باید منو با خودت بکشونی اینجا هوم؟
شاید سوال مسخره ای بنظر میومد اما جونگین داشت به هر چیزی دامن میزد تا هیونجین دیرتر ترکش کنه.
هیون اخم ریزی بخاطر سوال جونگین رو صورتش نقش بست و با دلسرد کننده ترین لحنی که از خودش سراغ داشت با پوزخند رو لبش گفت:
_ خیال ورت نداره فکر نکن بخاطر تو بود نه. نمیخوام دوباره دیده شدن مادوتا کنار هم برام شر شه.
جونگین شوکه با مردمک چشمایی که غرق شده بین اشکاش بود و به هیون دوخت.
_ شر؟ کنار من بودن برات شر میشه؟ اگه فکر میکنی برات شر بودم پس چرا الان اینو بهم میگی هووم ؟
چرا؟ چرا از اولش من رو نگذاشتی کنار هوانگ هیونجین چراا...
هیونجین با خودش فکر کرد شاید اگه یکم دیگه بخواد اینجا بمونه. دیگه نتونه روی قولی که به خودش داد بمونه. پس به سمت در اتاقک دستشویی رفت و قبل از اینکه خارج بشه گفت:
_بهتره که هرچی تا الان بینمون گذشته رو از ذهنت بیرون کنی.
و به سرعت از اتاقک خارج شد.
جونگین که دید هیونجین بدون جواب به سوالاش و بیاعتنا بهش داره میره پشت هم اسمش رو فریاد زد. _هوانگ هیونجین تو حق نداری همینجوری بزاری بری، با توام، تو حق نداری اینجوری باشیی. هوانگ هیونجین.
دیگه چشماش نتونست اشکهاش رو تحمل کنه و شروع به بارش کرد و کنج همون اتاقک روی زمین سرد سر خورد. برای اولین بار بود که فکر کرد بالاخره میتونه اون هم عشق رو تجربه کنه ولی کارما دوست داشت از هر طرف بهش صدمه بزنه. حتی نشد وارد رابطه بشه و قلب عاشقش حتی نتونست نصف چیزایی که برای اون پسر توی دلش فریاد میزد رو به زبون بیاره. پس کجا رفته بود اون هیونجینی که شده بود فرشته نجاتش و مواظبش بود.
.
.
.
_جیسونگ؟
جیسونگ وقتی صدای سونگمین رو از پشت سرش شنید میتونست لرزیدن پاهاش رو که به همراه داشت رو احساس کنه. سونگمین قطعا اومده بود تا خبر جونگین رو ازش بگیره و اون پسرم از وقتی که کلاس رو پیچونده بود، آب شده بود رفته بود تو زمین.
سعی کرد خودشو عادی نشون بده تا سونگمین از چیزی بو نبره. با ابرویی که بالا رفته به سونگمین منتظر نگاه کرد تا سوالشو بپرسه.
سونگمین درحالی که بخاطر دویدنش نفسنفس میزد به دست جیسونگ چنگ زده بود با لحنی که نگرانیش آشکارا مشخص بود گفت:
_سونگ، جونگین کجاست؟ همکلاسیات میگن حالش خیلی بد بود. در حدی که آقای جو بهش اجازه داده از کلاس بره بیرون. درسته؟ کجاست هوم ؟
جیسونگ توی دلش تکتک اون بچههای فضولی که منتظرن تا یک اتفاقی بیوفته تا دهن گشادشون رو برای همگانی کردنش باز کنن رو لعنت کرد. حالا باید چی به سونگمین جواب میداد تا سوتی هم نداده باشه؟
_خب اون توی درمانگاه...
سونگمین به سرعت حرف جیسونگ رو قطع کرد.
_ من اول ازهمه رفتم درمانگاه ولی اون اونجا نبود.
جیسونگ دستپاچه شد خنده مضحکی کرد.
_آره دیگه سونگمینا امون بده تا حرف بزنم. جونگین توی درمانگاه بود بعد من رفتم دنبالش و اون با من اومد بیرون بعد الانم تو حیاطه، منم اومدم که کاپشنش رو براش ببرم بیرونم که هوا سرده میدونی که.
سونگمین که کمی خیالش راحت شده بود گفت:
_ پس الان تو حیاطه دیگه نه؟ حالش خوب بود؟
مشکلی که نداشت نه؟ اگه مشکلی داره بگو تا چان زنگ بزنم بیاد دنبالش.
جیسونگ برای اینکه بیشتر از این باگ نده گفت:
_ آره حالش خوبه مطمئن باش فقط الان دقیقا نمیدونم کجای حیاطه ولی قرار بود تو حیاط باشه تا من برگردم پیشش.
سونگمین که کمی خیالش راحتتر شده بود نفسی از روی آسودگی کشید.
_اوکی جیسونگ من الان کار دارم. لطفا مواظب جونگین باش بهش بگو امروز با من برمیگرده.
جیسونگ با لبخند اطمینان بخشی سونگمین رو به سمت کلاسش راهی کرد وقتی بالاخره تنها شد، نفس حبس شده اش و رها کرد با نگرانی گفت:
_ جونگین تو کجایی آخه.
پاتند کرد و به سرعت هرجایی که ذهنش خطور میکرد رو گشت تا جونگینو پیدا کنه ولی دریغ از ردی.
وقتی به نتیجهای نرسید تصمیم گرفت بره سراغ هیونجین. اون بشر حتما ازش خبر داشت.
ایستادن جلوی در کلاسشون ناخودآگاه بهش استرس میداد. وقتی یکی از همکلاسیهای هیونجین از کلاس بیرون اومد، جیسونگ از قیافه آروم و قابل اعتمادی که داشت تونست یکم به خودش شجاعت بده تا جلوی اون دختر رو بگیره و ازش خواهش کنه تا به هوانگ هیونجین بگه که بیرون کلاس کارش دارن.
اون دخترم در جواب گفت مثل اینکه یکی کارش داشته برای همین رفته حیاط و هنوز برنگشته.
جیسونگ به این خیال که اون آدم جونگینه خوشحال شد و به سرعت تشکر کرد و اونجا رو به مقصد حیاط ترک کرد.
وقتی از سالن زد بیرون و وارد حیاط شد میتونست هیونجین رو ببینه که جلوی یکی از نیمکتها ایستاده و دستاش تو جیب شلوار یونیفرمشه. پس حدس زد اونی که روی نیمکت نشسته جونگینه. به سمتشون جلو دوید و جونگین رو صدا زد.
وقتی سر هیونجین برگشت تونست کسی که عامل فرار این روزاش شده بود و ببینه، لی مینهو.
پس سرعتعمل به خرج دا. همونجا که بود ایستاد و جلوتر نرفت دیدن مینهو الان تنها چیزی بود که از خدا نمیخواست ولی خب خدا همیشه با بخشندگیهاش مورد عنایت قرارش میداد.
مینهو هم با دیدن جیسونگ درحالی که سینش بخاطر دویدن بالا و پایین میپرید. از روی نیمکت بلند شد و هیونجین رو کنار زد. به سمت جیسونگ رفت و متوجه کز کردن، خجالت جیسونگ و مشت شدن دستاش نشد.
مینهو به سمتش خم شد تا فاصله صورتاشون باهم کم بشه.
_جیسونگ، دنبال جونگین بودی؟ ولی اون که اینجا نیست.
جیسونگ که از پیدا کردن جونگین ناامید شده بود بجای مینهو، هیونجین رو مخاطب خودش قرار داد.
_پس کجاست؟ جونگین کجاست؟ اون اومده بود تا با تو صحبت کنه اما از اونموقع تا حالا غیبش زده و هرجا رو که میگردم نیست. سونگمین دنبالشه اگه بفهمه غیبش زده سکته میکنه لطفا اگه خبر داری بهم بگو کجاست. مجبورم نکن به خانوادش بگم بعد از اینکه اومد پیش تو غیبش زده.
مینهو ریکشن مضطرب جیسونگ رو وقتی که داشت برای هیونجین خط و نشون میکشید رو زیر نظر گرفته بود. آروم به دستاش چنگ زد.
_ آروم باش جیسونگ اونی که الان داره سکته میکنه تویی، پیداش میکنیم.
هیونجین نگاهش رنگ نگرانی گرفت اون پسر کلهشق کجا گذاشته رفته. به جیسونگ نگاهی کرد.
_درسته اومده بود پیش من ولی بعدش که ازش جدا شد نمیدونم کجا رفته. تو مطمئنی که همه جارو گشتی؟
جیسونگ همونطور که دستای یخ زدش تو دستای مینهو بود توضیح داد:
_نمیدونم، هرجا که فکرم رسیده رو گشتم اما نبود.
من خیلی میترسم اگه پیداش نشه جواب خانوادش و سونگمین رو چی بدم؟.
مینهو که اینهمه کلافگی و بیتوجهی جیسونگ رو اعصابش بود رو به هیونجین کرد.
_شما دقیقا کجا باهم حرف زدین؟ بریم یه سر اونجا رو هم ببینیم.
رو برگردوند سمت جیسونگ و دستاشو روی شونههاش قرار داد و اونو به خودش نزدیکتر کرد.
_ توهم اگه بخوای اینجوری باشی نمیتونیم کاری رو پیش ببریم پس خودت رو جمع و جور کن.
.
.
.
حالا هر سهشون روبهروی در سرویس بهداشتی تو حیاط ایستاده بودن.
هیونجین با سرش به سرویس اشاره زد.
_هیونگ آخرین بار اینجا بودیم. همینجا هم بود که باهم حرف زدیم.
جیسونگ بدون معطلی به سمت داخل سرویس دوید.
مینهو هم پشت سر جیسونگ راه افتاد و تصمیم گرفت که تنهاش نذاره. حالا هیونجین به تنهایی رو به روی در سرویس بهداشتی ایستاده بود. ترجیح داد همین بیرون منتظر بمونه. خداخدا میکرد که جونگین هنوز تو اون اتاقک نمور و چندشآور نمونده باشه. قلبش یجایی اون تو گیر کرده بود ولی مغزش هر چی که مربوط به جونگین بود رو اشتباه و غلط میدونست پس بهترین راه رو دوری از هرچیزی به جونگین مربوط بود میدونست. چون این احساسات مال اون نبود. اون آدم غلطیدن تو عشق و احساس نبود. باید ریشه کنش میکرد. این داستانی که سرهم شده بود از بن و ریشه غلط بود.
جیسونگ به همهی درها ضربه میزد و جونگین رو صدا میزد. بماند که صدای اعتراض یکنفر هم از داخل اتاقکها به صدا در اومده بود.
اما به در بستهی یک اتاقک هرچی میکوبید دریغ از یک صدا.
حسش میگفت جونگین یجایی همون داخل خودش رو حبس کرده پس دست از تلاش برنداشت.
در حالی که هنوز به در میکوبید جونگین رو صدا میکرد در باز شد.
صورت خنثی و ناخوانای جونگین بین در نیم لنگ شده پدیدار شد. درو باز کرد و به صورت نگران جیسونگ لبخند گرمشو پاشید.
_داری چیکار میکنی در و کندی سونگی.
جیسونگ به خودش اومد به سرعت جلو رفت و جونگین و تو آغوشش کشید و زیرگوشش زمزمه کرد.
_کثافت کلهپوک نمیگی من نگران میشم. قرار نبود اینجوری یهو ناپدید شی.
مینهو آروم از پشت نزدیک شد و دست گرمشو به پشت جیسونگ کشید تا دل آشوبش رو به آرامش دعوت کنه.
_خب دیگه بهتره بقیه حرفاتون بمونه برای بعد. فکر کنم خیلی وقته کلاساتون شروع شده.
جونگین به مینهو احترام گذاشت و دست جیسونگ رو کشید و از مینهو دور شدن. فارغ از پسری که بیرون ساختمون بهشون نگاه میکرد از کنارش رد شدن.
مینهو کنار هیونجین ایستاد و دست تو جیب شلوارش فرو کرد.
_پس واقعا تصمیم گرفتی که اینجوری پیش بری.
هیونجین نفس گرمش که به صورت بخار از دهنش بیرون میرفت و به هوا فرستاد.
_بیا دیگه راجبش صحبت نکنیم._________________________________________
سلام و درودی دوباره به شما بزرگواران👋🏻
پارت جدید اینجاست و کمکم داریم به پایان فصل یک فیکمون نزدیک میشیم.
و بله تا حالا نگفته بودم ولی حالا که حرفش شد یک اسپویلی میکنم ^.<
این فیک دو فصل داره که چانگلیکس و ویکوک هم از فصل بعد وارد فیک میشن .لطفا نظراتتون و با من در میون بزارین برای من نظرات بیشتر از ووت ها برام مهم هستن پس برای اینکه انرژی بگیرم و زودتر بنویسم دلم میخواد نظرتون و راجب کارکترا و کارهاشون و رفتار هاشون بدونم
و ممنون از اونایی که همیشه حمایتم کردن🥺💖
لاو یو🤍🔗
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut