زمان از دست هردوشون در رفته بود تو حیاط پشتی خونه نشسته بودند برخلاف همیشه جیسونگ اونشب زده بود تو مود بیاشتها بودن، سونگمین اسنکهایی که تو ظرفهای بزرگ ریخته بود رو تو بغلش گرفته بود و حین همدردی با جیسونگ یک مشت از اون اسنکها رو میچپوند تو دهنش.
چان وقتی از شرکت برگشت متوجه حال متفاوت جیسونگ شد و فهمید که نیاز داره با سونگمین تنها وقت بگذرونه پس به این بهونه که میخواد میچا رو بخوابونه دست تو دست دختر کوچولوش به سمت اتاقهای طبقه بالا رفتند تا برای اون دوتا بتونه فضایی ایجاد کنه تا راحتتر حرف بزنند.
سونگمین ظرف میوههایی رو که مرتب توی ظرف چیده شده بودند رو سمت جیسونگ گرفت.
_یچیزی بخور جیسونگ، شام هم چیزی نخوردی.
جیسونگ با اصرار سونگمین یک قاچ سیب برداشت و گازی بهش زد.
_باورم نمیشه حتی نخواست جلوی اون جادوگر ازم دفاع کنه. سونگمین رسما پیش اون زن خرد شدم درواقع سکوت اون مهر تاییدی بود رو تمام حرفاش.
سونگمین بعد از شنیدن کل ماجرا از زبون جیسونگ برخلاف تمام جر و بحثهای قبلیشون این سری واقعا بهش حق داد. مینهو واقعا حماقت کرد. لحظهای خودش رو گذاشت جای جیسونگ و اصلا اتفاقهای خوبی تو ذهنش شکل نگرفت.
_واقعا نمیتونم توجیحی برای رفتار مینهو بیارم. کاملا حق داری جیسونگ، حالا میخوای چیکار کنی؟
جیسونگ بدون اینکه تغییری تو صورتش ایجاد بشه با صدای گرفتهای گفت:
_بعضی اوقات فکر میکنم نکنه واقعا فقط دنبال یک جایگزین میگشت. سونگمین اگه حالا بخوان بهم برگردن من باید چیکار کنم؟ حالا چطوری باید باهاش کنار بیام؟ من دیگه اون جیسونگ 5 سال پیش نیستم که بتونم بهراحتی کنارش بذارم. بخاطر اون عوضی با خانوادم جنگیدم. خیلی چیزهام رو کنار گذاشتم یعنی حالا همه و همهاش بیهوده بود؟.
صورتش رو پشت انگشتای کوچیکش پنهان کرد و زیر لب زمزمه کرد.
_متنفرم، ازش متنفرم.
سونگمین آروم به سمت جیسونگ خیز برداشت و سرش رو تو آغوشش جا داد. بعضی اوقات حرفا و رفتارهای جیسونگ براش یادآور جونگینش بود.
دست گرمش رو دور صورت جیسونگ قاب کرد و سرش و بالا کشید.
_اینم تموم میشه جیسونگی، با تمام شب فکر کردن بهش قرار نیست این مشکل حل بشه. بلندشو اتاقت رو آماده کنم. من قرار نیست تنهات بزارم، نگران نباش خب؟
جیسونگ خودش رو عقب کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت. ساعت از 2 شب هم گذشته بود باورش نمیشد از غروب تا حالا خونه سونگمین مونده. زمان کی وقت کرده بود انقدر جلو بره؟
_من احمق اصلا حواسم به ساعت نبود. نه من برمیگردم خونه.
سونگمین که مشغول جمع کردن ظرفای روی میز بود این حرف جیسونگ باعث شد که با ابروهای توهم گره خورده نگاهی بهش بندازه.
_دقیقا داری از چه کوفتی حرف میزنی؟ فکر میکنی اجازه میدم این وقت شب بلندشی بری خونتون؟
جیسونگ هم بلند شد تا تو جمع کردن وسایل به سونگمین کمک کنه.
_خونه مینهو نمیمونم. وسایلم رو جمع میکنم و شب میرم خونه پدریم، کلید همرامه نگران نباش.
سونگمین ظرفهای تو دستشو روی میز برگردوند و انگشت اشارهاش رو تهدیدوار مقابل چشمای جیسونگ تکون داد.
_دیگه بدتر، غلط نکن جیسونگ من نمیزارم این وقت شب با این حال خرابت بری. شب رو همینجا میمونی.
جیسونگ لبخندی زد و طوری که بتونه دل سونگمین رو نرم کنه مثل یک گربه خودش رو بهش مالید.
_نگران من نباش بیبی سونگمو، هووم؟ بعد از اینکه رفتم برو تو بغل چان بخواب و هیچ دلت شور نزنه.
جیسونگ تصمیم خودشو گرفته بود و سونگمین هم نمیتونست بیشتر از این اصرار کنه ظرفهارو دوبار از روی میز جمع کرد و به سمت داخل خونه و به طرف آشپزخونه قدم برداشت.
_دیگه نمیتونم بیشتر از این مجبورت کنم. فقط اگه رسیدی برام پیام بزار خب؟
جیسونگ که همینجوری مثل یک جوجه اردک پشت سر سونگمین راه افتاده بود با هرحرفش سر تکون میداد و در آخرم با تمام شدن تهدیدهای نرم سونگمین بوسهای رو گونهش که بخاطر نسیم بیرون یخ زده بود کاشت.
_چشم دنگ دنگ، من دیگه برم که اگه بخوام همینجور لفتش بدم صبح میرسم خونه.
سونگمین به کابینتهای پشتش تکیه داد و با لبخند به رفتن جیسونگ نگاه میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/298873829-288-k361064.jpg)
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut