•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵⁵>•

133 21 14
                                    

چشمه اشک تو چشمای ‌کشیده‌اش می‌جوشید. بدن سردش قفل کرده بود. نگاهش میخ روی صورت مردونه‌ی مقابلش بود. فشار دست‌های فلیکس دور مچش براش بی‌معنی بودن. دندوناش مثل یک تله لب پایینش رو اسیر کرده بودن تا هق‌هق‌های  از روی دلتنگیش سرباز نکنه. حتی درد طاقت فرسای دلتنگی هم نمی‌تونست مانع نخواستن خانوادش بشه. دوست نداشت حالا این اتفاق بیوفته‌. جونگین نمی‌خواست اونا الان اونجا باشن.
قدمی که چان به‌سمتش برداشت بخاطر قدم لرزونی که جونگین به‌عقب برداشت خنثی شد.
این دیگه چی بود؟ ابروهای چان درهم رفتن. سونگمین با تعجبی که غرق در قطره‌های اشک بود به چهره‌ برافروخته همسرش نگاه کرد. جونگین ازشون دوری می‌کرد؟ مگه الان نباید مثل تمام آدم‌های دنیا که خودشون رو تو آغوش کسی که دلتنگشن حل میکنن، با شوق و ذوق به‌سمتشون بیاد؟
جونگین دستای لرزونش رو جلوی خودش سپر کرده بود تا کسی نزدیکش نشه. زبونش بند اومده بود. اون همیشه تو سایه بود و ترس دیده شدن زبونش رو قفل کرده بود‌.
تنها حرکت بزرگش تو اون لحظه یک چیزی بود. مثل همیشه فرار! اون خسته بود. از اینکه به سمت درها فرار می‌کرد خسته بود. از اینکه تو‌هوای سرد باید انقدر می‌دوید تا سینه‌هاش به خس‌خس بیوفتن، خسته بود. از اینکه بارها اعتمادش به بازی گرفته می‌شد، خسته‌ بود. از قطره‌های اشک لجوجی که قصد بند اومدن نداشتن هم خسته بود. چرا مثل هر جوون دیگه که باید تو اون برهه از زندگیش عیاش و خوشگذرون باشه، نبود. چرا، چرا زندگی اون اینجوری بود. تا می‌اومد احساس خوشبختی کنه مثل اینکه لبه برج بانجی جامپینگ ایستاده یکی از پشت هلش میداد. بوم، سقوط آزاد. حالا برای دوباره به بالا رسیدن باید هزاران بدبختی از سر می‌گذروند.
با دویدن جونگین به‌سمت درب تالار، کسی که تا اون لحظه مثل یک تماشاگر خشکش زده بود و جنب نمی‌خورد هم دوید. دوید چون باید به جونگین توضیح می‌داد. اون حتی روحشم از حضور چان تو مراسم خبر نداشت. باید توضیح می‌داد که زیر قولش نزده. درسته، زده بود به‌سرش کوتاه بیاد و جونگین رو به خانوادش بسپره. ولی اینقدر روانی نبود که وقتی جونگین بهش مشکوک بود دقیقا کاری کنه که حدسش درست از آب دربیاد.

با رفتن هیونجین، چان خیز برداشت تا اون هم راهی که اونا رفتن رو پیش بگیره‌. اما اینبار مینهو و جیسونگ مانعش شدن.
_برین کنار.
مرد زیرلب غرید. این عوضی‌های چموش، از جونگین خبر داشتن و با حیله اون رو ازش پنهون کردن. تو خونه‌اش اومدن و لب‌باز نکردن. چطور تونستن؟
_رفتن تو الان چیزی رو حل نمی‌کنه. اون نمیخواد شما رو ببینه.
_دهنت رو گل بگیر لی!
مینهو با جدیت اخماش توهم رفت. به چان حق میداد. اون الان عصبانی بود. وجود برادری که پنج سال پیش گمش کرده بود رو ازش مخفی کردن. هرچقدر عصبانی باشه حق داشت. اما الان دونسنگش تو شرایطی نبود که حضور اون‌هارو کنار خودش بپذیره.
_مطمئنم جونگین الان انبار باروته. بهش زمان بده تا..
چان فاصله خودش رو با وکیل به حداقل رسوند.
_برای من تعیین و تکلیف نکن‌. تو هیچی نیستی، از سر راهم برو کنار.
مچ دستش اسیر انگشتای ظریفی شدن. مرد نگاهی به نقطه اتصال دست‌هاشون و بعد نگاهی به افسونگرش انداخت.
_چان، حق با اونه‌. جونگین هنوز همون پسر کوچولویی که شبا کنارمون مینشست تا باهم کارتون‌های موردعلاقه‌ش رو نگاه کنیم، نیست. اون تغییر کرده. چشماش، اون چشم‌ها..
لباش لرزید و بغضش اجازه نداد وصف کنه اون نگاه وحشت‌زده جونگین چه‌تاثیری روی قلبش گذاشت. اون از حضورشون ناراضی بود و سونگمین این رو با بندبند وجودش حس کرده بود.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now