تو اون هوای سرد و مه گرفته سئول ترجیح داده بود بجای یک هتل خوب چند شبی رو تو متلی که پایین شهر سئول بود سر کنه. شاید شهر دیگهای نتونست با ته مونده پول تهجیبش بره، اما تونسته بود به دورترین نقطه این شهر از عمارتشون بره حداقل میدونست مسیر پدرش قرار نیست هیچوقت به اینورا بیوفته.
ساختمونی که بیشتر شکل چوب کبریت به خودش گرفته بود و به همون اندازه هم تنگ و کوچیک بود و از نظر گذروند. از راننده تاکسی خواسته بود تا میتونه از محله ایتهوون دور شه و با وجود پولی که به راننده داده بود امکانش نبو تا به شهر دیگه بره. با اینحال از راننده خواهش کرد تا جلوی یک متل خوب پیادهش کنه و اون حالا اینجا بود.
برای وارد شدن به اون ساختمون قدیمی خوف کرده بود. با دستاش خودشو بغل کرده بود و بخاطر سرمای هوا بیشتر به بافتش چنگ انداخت و به سمت ورودی قدم برداشت شاید اگه یکی دوشب اینجا میموند میتونست یه فکری به حال خودش کنه و از مادرش کمک بخواد.
به مرد میانسالی که موهای کمپشتی داشت و پشت پیشخوان لم داده بود و با سوهان ناخنهاشو مرتب میکرد و به تلویزیون جلوش چشم دوخته بود نگاهی انداخت. قهوهای که روی پیشخوان قرار داشت و بخارش به بالا میرفت باعث شده بود بخاطر بوی قهوه حس بهتری پیدا کنه.
_آ..آقا سلام.
مرد بدون اینکه از تیوی چشم برداره سرد جواب داد.
_اتاق نداریم برو یجا دیگه.
حس خوبش درلحظه پر کشید و دوباره استرس و نگرانی جاشو پر کرده بود. اون حتما باید همینجا یک اتاق گیر میاورد وگرنه معلوم نبود اینوقت شب کسی بخواد بهش اتاق بده.
بیشک بدبخت میشد حالا اگه به اون مرد میگفت که بعدا قراره تصفیه کنه که قطعا مرد از اونجا بیرونش میکرد. با صدای گرفته ای نالید
_آجوشی ..حتی یک اتاقم نیست؟ اگه کسی قرارا اتاقش رو خالی کنه بهم بگین. من، من همینجا منتظر میمونم. اصلا موردی نداره.
مرد سر بلند کرد و نگاه چپی به جونگین انداخت.
_مگه نشنی..دی
صدایی که داشت بالا میرفت رو کنترلش کرد. مرد کاملا میتونست از سر و وضع جونگین تشخیص بده که بچه این اطراف نیست و با وجود جونگین میتونه پول خوبی به جیب بزنه.
_عامم. خب حالا اگه حتما اتاق میخوای میتونم برات جورش کنم فقط باید خرجشم بدی.
با این حرف مرد جونگین لبشو گاز گرفت. حالا چطور میتونست بگه که قراره بعدا تصفیه کنه دستی به سرش کشید رو صندلی چوبی زوار دررفتهی جلوی در متل نشست. حالا باید چیکار میکرد. حتی نمیخواست امشب از کسی کمک بخواد یعنی باید امشبو تو خیابون سرد سئول میگذروند؟
رسما آواره شده بود تنها کسی که بنظرش میرسید تا به دادش برسه خالهای بود که تو بوسان داشت و از بوسان تا سئولم راه زیادی بود جونگین نمیتونست اینهمه مسافت رو اون شب طی کنه.
چنگی به موهاش زد تا فکری به حال خودش کنه. ناگهان با فکری که به سرش زد دوباره بلند شد و جلوی پیشخوان قرار گرفت.
_آقا من پولی همراهم نیس اما چیزی دارم که فکر کنم بتونم بخاطرش چند شب اینجا اسکان بگیرم.
اپل واچ گرون قیمتی که پدرش برای تولدش هدیه خریده بود رو روی میز پیشخوان قرار داد.
مرد ابرویی بالا انداخت با نگاه طلبکاری پرسید.
_چقدری می ارزه؟
جونگین با قیافهای که به مرد اعتماد بده چندبار سرشو تکون داد و گفت:
_انقدری می ارزه که بخوام بیشتر از یک هفته اینجا بمونم.
.
.
.
با باز کردن در اتاق بوی نم و رطوبت و زیر دماغش حس میکرد اما این کمترین اهمیتی براش نداشت. جلوی در ایستاد و به اتاق نمور و تاریک روبهروش چشم دوخت با احتیاط قدمی به داخل برداشت و دنبال کلید برق گشت. با روشن شدن اتاق درو بست. یک تخت تک نفره با رو تختی ابی رنگ و طرف دیگه اتاق یک میز و صندلی قرار داشت. سکوت سنگینی که با همهمهی بیرون اتاق شکسته میشد اتاق و فراگرفته بود. ناخودآگاه قطرههای گرم اشکش اول آرومآروم و بعد به سرعت به سمت زمین فرود میومدن. بالاخره وقت کرده بود هضم کنه چهمصیبتی به سرش اومده. جونگین ترسیده و بیپناه بود. پاهای خستهش خم شدن و به کمک دیوار فرسوده پشتش سر خورد و روی زمین همونجا جلوی در اتاق نشست.
دیگه نتونست برای اون شب بیشتر ازین مقاوم باشه. جونگین شکسته بود همون موقع که فیلم لحظهی اعترافش به اولین عشقش تو پرده نمایش جلوی دید همگان قرار گرفت شکست. همون لحظه که فهمید همه چی تموم شد و تنها رازی که برای مدتی قصد داشت از همه مخفی کنه فاش شده بود اونم تو بدترین زمان ممکن. زمانی که جونگین برای اون شب حسابی برنامه داشت. شبی که قرار بود مثل یک الماس بدرخشه اما شد نقطه تاریک خانوادهش، شبی که میخواست هنر موسیقیشو به همه نشون بده و خودشو از بند محدودیت خلاص کنه. حالا باید این آرزو رو با خودش به گور میبرد. جونگین برای این شب خیلی تلاش کرد و زمان گذاشت اما همه چی دود شد رفت هوا.
چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد اینجا بود که اون فیلم اصلا چرا وجود داشت؟ کی ازشون فیلم گرفته بود؟ به این فکر میکرد که اون باعث شده بود حالا هیونجین هم تو دردسر بیوفته به احساسات مزخرفش اضافه میشد. اون میتونست هر بلایی که سر خودش میاد رو قبول کنه اما نمیتونست ببینه هیونجین بخاطر حماقتهای اون تنبیه بشه.
اما این حماقتی که ازش حرف میزد چیزی بود که اون عمیقا با تموم وجودش میخواست.
نمیتونست ببینه هیون بخاطرشون اذیت بشه باید تو یک وقت مناسب میرفت تا با خانواده هیون صحبت کنه. باید بهشون بگه که هیونجینش بیتقصیره.
تنها کاری که بنظرش میتونست انجام بده همین بود.
حتی فکر کردن زیادی هم خستهش کرده بود و دیگه کنترلی رو هقهقهایی که از گلوش بلند میشد نداشت.
.
.
.
_هیونجین کافیه دیگه این کوفتی رو بده من.
هیونجین با مستی مشتی به کتف مینهو زد و اونو از خودش دور کرد.
_نه، بس نیست. ولم کن..اههه..ازم دور شو. من هنوزم نتونستم اتفاقای امشب رو فراموش کنم. من، هیونگ من میخوام انقدر مست کنم تا همه چی از ذهنم بیرون بره اما چرا هنوز همه چی سر جاشه. چرا حتی قرار نیست کمرنگ بشه. اینجوری نمیتونم بخوابم هیونگ نمیتونم. اینجوری یادم نمیره چجوری گند زدم به آرزوهای کسی که ادعا داشتم عاشقشم. اینجوری نمیتونم فراموش کنم جونگین چجوری با ذوق بهم پیام داد که منتظر اجرای پیانوش باشم. اینجوری نمیشه هیونگگ من لعنتی نمیتونم فراموش کنم چقدر عوضیم. میخوام فراموش کنم و با خیال راحت بخوابم. میخوام انقدر مست کنم که فیس معصوم جونگین و با اون چشمای روباهیش از ذهنم بپره. میخوام یادم بره که چه کثافطیم..
در حالی که صدای هیونجین تحلیل میرفت سرشو رو پای مینهو گذاشت و همونجا روی کاناپه پلکهای سنگین شدهش اجازه داد بسته شن.
مینهو نفس عمیقشو رها کرد و سرشو روی لبهی کاناپه گذاشت. درحالی که به سقف زل زده بود زیرلب زمزمه کرد.
_هیونجین، هیونگ باید چیکار کنه تا اوضاعت روبهراه شه.
.
.
.
.
تقهای به در خورد و جونگین با این خیال که مرد پشت پیشخوان بهش گوشزد که بره تو اتاقش تا براش شیر قهوه گرم بیاره اشکاش رو از صورتش پاک کرد و چند ضربه اروم به صورتش زد و نفسی تازه کرد. قفل رو تو در چرخوند و در رو باز کرد اما باز کردن در همانا و وقتی دور سرش با گونی مشکی پوشیده شد همانا.
حتی به ثانیه نکشیده جونگین فهمید داره چه بلایی سرش میاد.
جیغی کشید تا بلکه کسی به کمکش بیاد اما مثل اینکه بیفایده بود. تقلا میکرد تا از قفل محکمی که دور دستاش پیچیده رها بشه.
_ولم کنین خواهش میکنم. نه نه الان وقتش نیست برگردم عمارت. لطفا ولم کنین امشب وقتش نیست. من خودم برمیگردم لطفاا! آجوشی، آجوشی اینجایی؟ لطفا کمکم کن. خواهش میکنم من نمیخوام برم.
اما مرد میانسال کتک خورده نمیتونست قدمی برداره. اون بخاطر اپلواچی که تو کشوی اتاقش گذاشته بود حسابی تو دردسر افتاده بود. حالا نمیخواست بیشتر خودشو وارد ماجرایی که آدمهای قدرتمند پشتش بودن کنه. پس فقط خودشو زد به نشنیدن تا هرچه زودتر پسربچه دردسرساز رو از متلش خارج کنن.
جونگین نمیدونست که خواهشهاش روی بادیگارد های اختصاصی پدرش هیچ تاثیری نخواهد داشت.
با پرت شدن تو فضای گرم ماشین بازم اشکاش سرازیر شد. خوشحال بود که گونی سیاه رنگ رو سرش باعث دیده نشدن اشکهاشه. بالاخره تسلیم شد و روی جاش آروم گرفته بود میدونست تلاشهاش بیهوده است.
با صدای خش گرفته و لرزون پرسید:
_چطور، چطور تونستید پیدام کنید؟
سکوت توی ماشین میزد تو ذوقش، ناامید از پاسخی شنیدن نفس شکستش رو بیرون داد.
_از روی اپل واچتون تونستیم ردتون رو بزنیم.
بعد از مدتی که مثل اینکه بادیگارد پدرش با سبک و سنگین کردن جوابش تصمیم گرفت جواب جونگین رو بده.
جونگین تو دلش به شانس گندش لعنت فرستاد و چشماش روی هم گذاشت و سرش و به صندلی تکیه داد. اون عمارت الان با خود جهنم فرق نداشت و تصمیم گرفت تا وقتی که میرسن حسابی از این دوزخی که الان درش حضور داره استفاده کنه. چون معلوم نبود دیگه کی قراره وضعیتش به حالت نرمال برگرده.
.
.
.
.
_هیونجین کجا میری لعنتی؟ آه هیون باتوام.
هیونجین بد مست کرده بود و سعی میکرد مینهو رو کنار بزنه تا خودشو به عمارت بنگ برسونه اما مینهو قصد نداشت اجازه بده حتی پاشو از اتاق vip اون بار بیرون بزاره.
_اون الان مطمئنا ازم متنفر شده میخوام براش توضیح بدم که من احمق مجبور بودم. میخوام بهش بگم که احساسم بهش دروغ نبوده هیونگ، من...من دوسش دارم.
مینهو حسابی کلافه شده بود و مثل اینکه اون شب کذایی قصد تموم شدن هم نداشت نتونست دیگه به خودش مسلط باشه و هیونجین محکم به عقب هل داد و با یک مشت تیز تو صورتش اون رو سرجاش نشوند.
انگشت اشارهشو جلوی چشم هیونجینی که تقریبا بخاطر مشت محکم هیونگش مستی تا حدی از سرش پریده بود تکون داد.
_اگه بخوای به این مسخره بازیات ادامه بدی میرم و توهم باید تا خود صبح همینجا بپوسی. اما اگه به خودت بیای میبرمت دم در عمارتشون تا خیالت کمی هم شده راحت شه فقط به یک شرط هیون، وای به حالت، دارم تاکید میکنم وای به حالت اگه بریم دم عمارت بنگ و بخوای دوباره سرافکندم کنی نه تنها منو بلکه برای جونگینم دردسر درست میکنی.
هیونجین انتظار این روی خشمگین رو از لینو هیونگش نداشت تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که بخواد سر تکون بده و مخالفت نکنه.
مینهو نفسشو بیرون فرستاد و همراه باهاش چشم روهم گذاشت.
_اوکی پس خودتو جمع کن بریم.
.
.
.
مینهو و هیونجین درحالی که تو ماشین نشسته بودند به عمارت بنگ چشم دوخته بودند. توراه مینهو شیشه پنجره رو پایین داده بود تا سوز سرد سرما به صورت هیون سیلی بزنه و حالا تقریبا دیگه اثر مستی از سر هیون پریده بود. دلش آشوب بود و زل زدن به عمارت بنگ داشت کلافهش میکرد.
مینهو ازش قول گرفته بود که حرکت اضافهای نکنه و حالاخودش با ابروهایی که کمی در هم تنیده بودن سرش تو گوشیش بود و به سرعت چیزی رو برای جیسونگ تایپ میکرد.
از آینه ماشین ون مشکی رنگی که به طرفشون میومد توجهشونو جلب کرد.
مینهو گوشیش رو خاموش کرد و روی پاش گذاشت آروم رو به هیونجین گفت:
_احتمالا ماشین آدمای رییس بنگ. سرتو بدزد ممکنه دیده شیم.
هیون کمی سرشو به پایین متمایل کرد اما نمیتونست دست از نگاه کردن برداره پس تا جایی که زاویه دیدش بلاک نشه سرشو پایین برد.
حدس مینهو درست از آب دراومد و ون مشکی رنگ درست جلوی در عمارت ایستاد تا دروازه بزرگ عمارت باز بشه.
ون مشکی رنگ وارد عمارت که شد مینهو دستشو به سمت استارت ماشین برد.
_اینجا موندن دیگه فایدهای نداره و دیر وقته بهتره که برگردیم.
بیتفاوت به اعتراضهای هیونجین به راه افتاد. وقتی از جلوی دروازه عمارت رد میشدن مینهو سرعتشو خیلی کم کرد تا سرکی به داخل حیاط بکشه و چیزی رو به چشم دید که حالا از مسیح میخواست کاش هیونجین ندیده باشه.
وقتی سرشو برگردوند دیگه خیلی دیر شده بود هیونجین با چشمایی که از روی حیرت گرد شده بودن و از عصبانیت رو به قرمزی میرفت مواجه شد.
پس گازشو گرفت تا هیونجین دست به دیوونگی نزنه.
حتی یخزدگی شیشههای ماشین هم مانع دید هیونجین نشده بودن. اون همچنان شوک زده بود. تکون نمیخورد و حرفی نمیزد.
مینهو به فرمون چنگی زد و دست دیگش رو به پشت گردنش کشید.
_د لامصب خب حداقل یه حرفی بزن.
نفسهای هیونجین سنگین شده بود بیاراده ناخنهاش کف دستش رو زخم میکردن و بیمکث سوالایی که ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون میاورد.
_هیونگ اون که جونگین نبود درسته؟ هیونگ مگه مجرم گرفتن؟ (پوزخندی زد ) اصلا چرا سرش گونی انداخته بودن؟ چرا دوتا گولاخ اونجوری به دستای لطیفش چنگ انداخته بودن؟ مگه جونگین چه گناهی کرده؟ اون بیگناه ترین موجودی که من عوضی تا به حال شناختم. اون پسر تنها اشتباهش این بود که عاشق آدمی مثل من شد و خودشو گرفتار کرد.
حلقه دستهای مینهو دور فرمون تنگتر میشد و حرفی برای گفتن نداشت. لحظهای خودشو گذاشت جای هیونجین، میدونست هرچیزی هم که بگه قرار نیست مرهمی برای قلب هیونجین باشه و هیونجینم درحال حاضر نیازی به حرف های پوچ و بیفایدهی مثلا امید بخش نداشت.
تا وقتی که برسن به خونه هیچکدوم حرفی بینشون رد و بدل نشد.
.
.
.
از روزنههای ریز پارچه میتونست ببینه که به طرف سالن اصلی عمارت کشونده میشه. وحشت گریبان گیرش شده بود و تپش قلبش به بالاترین حد خودش رسیده بود ولی دیگه برای مقاومت کردن خیلی دیر بود. حالا باید آماده میشد تا حرف های زنندهی پدرش رو تحمل کنه.
وقتی درهای بزرگ و کار شده روبهروش باز شد وارد سالن اصلی شدن و پارچه مشکی از سرش کشیده شد.
نور زیادی به چشمهاش حمله کرد از شدت نور پلکاشو بهم فشرد تا به محیط عادت کنه.
وقتی پلک هاشو آروم آروم از هم جدا میکرد با دیدن افرادی که انتظار نداشت ببینتشون شوکه شد و هراسان سرشو پایین انداخت تا باهاشون چشم تو چشم نشه. افراد مقابلش براش آدمهای بیآزاری بنظر میرسیدند البته تا زمانی که جونگین فقط تو راهی که خودشون مشخص کردن قدم برداره. کافی بود کمی پاش از خط بیرون بزنه. بیبرو برگشت تنبیه انتظارش رو میکشید. پدربزرگی که تقریبا هیچ خاطرهای جز دستوراتش و ترس سر پیچی کردن ازش نداشت و مادر بزرگی که جز خرده گرفتن و آزرده کردنش تفریح دیگهای نداشت
_میشنوم..
اون پیرمرد تحقیرش نکرده بود اما همین کلمه کوتاه باعث شد لرزه به تنش بیوفته.
پیرمرد از رو صندلی سلطنتی که روش جا خوش کرده بود بلند شد و شمرده شمرده نزدیکش شد و هر قدمی که به طرف جونگین برمیداشت ترس بیشتری تو وجود جونگین رخنه میکرد دلش میخواست قدمی به عقب برداره اما بادیگاردهای پشت سرش اجازه حرکت اضافی رو ازش میگرفتن. بزاقش رو به ته گلوش فرستاد.
جونگین ترجیح داد حرفی نزنه. فکر میکرد که شاید سکوت باعث بشه از این مخمصه نجات پیدا کنه.
اما سخت در اشتباه بود. بنگ بزرگ عصای گرون قیمتش و بالا برد و با سر عصاش به صورت جونگین کوبید و سر اژدهای طلایی رو گونه جونگین خراش تقریبا عمیقی انداخت و قطرههای خون از اون شکاف روی گونهش به بیرون میجوشیدن.
_من فقط یکبار حرفم رو تکرار میکنم این حجم از گستاخیت باعث میشه که حتی شرمم بیاد تورو یک بنگ بدونم.
جونگین درحالی که رو زمین نشسته بود با این حرکت غیر منتظره بنگ بزرگ پنیک کرده بود و دیگه حتی میخواست هم نمیتونست کلمهای به زبون بیاره. نمیدونست از روی درد گونهش بود یا قلبش ولی کاسهی چشم پر شد از قطرههای شفاف.
در سالن به شدت باز شد و سونگمین و بنگ چان داخل شدن.
سونگمین بیصبرانه تقریبا به طرف جونگین پرواز کرد و اونو تو آغوش امنش اسیر کرد در حالی که جونگین رو به سینهش میفشرد رو به افرادی که مقابلشون قرار گرفته بودن با صدای بلند غرید.
_معلوم هست دارین چیکار میکنین؟ نمیزارم به جونگین آسیب بزنین. اون گناهی نکرده که بخواد بخاطرش مجازات بشه. این رفتاراتون خیلی غیرقابل باوره اون فقط به کسی که دوستش داشت اعتراف کرده بجای این کارا بگردین ببینین کی این بلا رو سر جونگین آورده.
مادر جونگین هم بعد از پسرها سر رسید اما با دیدن صورت جگر گوشهش حتی نمیتونست قدمی به جلو برداره به چهار چوب در چنگ زد تا در برابر سقوطش مقاومت کنه. نفسهاش رو سینهش سنگینی میکردن.
سونگمین به تنهایی شده بود سپر بلای جونگین و با صدایی که از سر احساسات مختلف مثل ترس، خشم و ناراحتی بلند شده بود بنگ بزرگ و پسرش رو باز خواست میکرد. طوری جونگینو تو آغوشش کشیده بود که کسی جرئت نمیکرد نزدیک بشه.
بنگ بزرگ عصاش رو تو دستاش فشرد و همونطور که سعی میکرد اقتدارشو به رخ بکشه رو به روی سونگمین ایستاد و با پوزخند کنار لبش گفت:
_تو هنوز چشمت به خیلی چیزها بستهس پسر جون، هه عشق؟ اول اینکه اون کسی که از اول مرتکب این اشتباه شده جونگین. نه تنها عاشق شده؛ بلکه سر خود و مثل یک آدم بیاصل و نصب خیابونی پاشده رفته به پسر هوانگ اعتراف کرده. من یک چیزی رو خوب به خاندانم یاد دادم اونم این بود که ما چیزی به اسم عشق نداریم. هم خودم هم نسلهای بعد من خوب میدونند ما فقط سود دوطرفه داریم نه احساسات مزخرفی مثل عشق یا هر کوفت دیگهای. اما این کوته فکر بیعقل پاشده رفته گند به بار آورده (دوباره نگاه تهدید آمیزش جونگین و هدف گرفت) که البته مجازات کارش رو هم میبینه.
با هر حرف بنگ بزرگ بدن سونگمین سِر تر میشد.
داشت چی میشنید؟ "سود دو طرفه؟" یا "احساسات مزخرف مثل عشق؟"
با صدایی که از ته چاه در میومد طوری که خودشم از جواب سوالش میترسید پرسید:
_اما..اما شما منو حمایت کردین یادتون نیست؟. مگه نمیگفتین که عشق من به چان برای شما مقدس و زیباست و برای همین از هر کمکی بهم کوتاهی نمیکنین؟
سوال سونگمین لحظهای سالن رو تو سکوت فرو برد. بنگ بزرگ بدون اینکه جوابی به سونگمین بده با قدمهای محکم از کنار اونها رد شد و از سالن خارج شد و رییس بنگ و مادرش هم بلافاصله از سالن خارج شدن.
چانهی با قدمهایی که شکستگی قلبش مشهود بود به سمت پسرکش با درنگ قدم برمیداشت و صورتش رو که با خون نقاشی شده بود رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به بوسه کاشتن رو چشمهای بارونی جونگین.
_او-اوما ... من واقعا متاسفم.
چانهی لبخندی به صورت پسر همیشه خندونش که اینبار بر خلاف قبل بود، پاشید. و در حالی که پشت موهای فر شده و نرمش رو نوازش میکرد بهش نزدیک شد.
_چرا الان باید بفهمم شیطون هوم؟ (دست زیر چونه جونگین برد و سرشو به سمت خودش بلند کرد )
هیونجین پسر جذابیه دل کوچولت حق داره براش بلرزه در بیاد بچه نون.
شوری اشکاش زخمش رو میسوزوند اما هیچی دردش بیشتر از این نبود که مادرش حتی تو این شرایط هم نمی خواست نشون بده که از دستش ناامید شده.
_اومااا.. اینجوری نباش. لطفا توهم سرزنشم کن. من میدونم که بازم ناامیدت کردم.
دستای ظریف چانهی دور صورت پسرکوچولوش قاب شد. دلش میخواست جونگین هنوزم همون پسر کوچولوی پنج ساله باشه که بخاطر زمین خوردن تو پارک اشک تو چشماش حلقه میزنه. دوست نداشت ببینه این جونگینه که داره این دردهارو تو قلبش تحمل میکنه.
_نه جونگین تو کارتو خوب انجام دادی. مامان ازت ناامید نشده من دلم از چیزی دیگهای بدرد اومده که جونگینم تو اون موضوع بیتقصیرترینه.
هقهقهای جونگین بالا گرفته بود و حرف زدن براش سخت شده بود. چانهی پسر دل شکستهش رو از روی زمین سرد سالن بلند کرد و به آغوش گرم پرمهرش دعوت کرد همونطور که روی موهای نرم فر شده پسرش رو میبوسید. به طرف اتاق جونگین به راه افتاد.
سونگمین نفس سردی سر داد و به زمین چشم دوخته بود. ذهنش یک شبه رکورد درجه والایی از آشفتگی و رو زده بود.
روبهروی بنگ چان ایستاد. جو معذب کنندهای بود. چان حتی در دفاع از خودش نمیدونست از کجا باید شروع کنه.
_اونطوری که فکر میکنی نیست سونگمینا.
مغز سونگمین به شدت اوردوز کرده بود واقعا حرف های بنگ بزرگ کار خودشو کرده بود و فقط یک چیز بزرگ تو ذهنش پررنگ شده بود. اونم تموم کردن بود. تموم کردن هر چیزی که مربوط به بنگ چان.
_فقط تا وقتی که آبا از آسیاب بیوفته و حال و اوضاع جونگین روبهراه شه تحملت میکنم. هرچند برای تو که بد نمیشه اما بعدش...
گفتن این حرفا بنظر سونگمین برای چان خوشایند بود. اما برای خودش هرگز قشنگ نبود. براش طعم حقیقی یک شکست رو میداد. نمیخواست قبول کنه که داره پا پس میکشه ولی دیگه واقعا تو این رابطه کم آورده بود. هرچی که چنگ زده بود به این عشق اما مثل یک ماهی بیشتر از دستش سر میخورد و میخواست رها بشه.
_بعدش ازت میخوام خودت با خانوادههامون راجب تموم شدن این نامزدی مضحک صحبت کنی.
.
.
.
اون شب هیچکس نتونست تو اون عمارت یک خواب راحت داشته باشه. دلهای آدماش جوری از هم دور شده بود که اگه تا چند ساعت قبل کسی از اتفاقهایی که قرار بود رخ بده بهشون میگفت قطعا با خنده از کنارشون میگذشتن اما حالا همه چی خیلی مفتضح پیش رفته بود. مفتضح و دور از باور. اون شب مثل آرامش قبل طوفان داشت عمل میکرد. همه میدونستن که روزی که داره طلوع میکنه میتونه خیلی بیرحمتر از شب گذشته باشه.
رییس بنگ صبح خیلی زود از عمارت زده بود بیرون تا گیر خبرنگارهایی که قطع به یقین قراره جلوی درب ورودی کمپانی تجمع کنند، نیوفته.
از شب قبل تا روزی که شروع شده بود سرهم هفت ساعت گذشته بود و همش تو این هفت ساعت پانزده درصد از سهام کمپانی سقوط کرده بود. که باعث ظهور فاجعهی عظیم و باور نکردنی دیگه بود.
صفحه سایت رسمی مقالات مطرح کره جنوبی پر شده بودن از فیلمی که از شب قبل لیک شده بود و حالا دیدن نظرات مردمی که فقط منتظر یک رسوایی بودن تا به اون پر و بال بدن، اعصابش رو بهم میریخت.
دستور یک جلسه اضطراری رو با هیئت مدیره و سهامداران اصلی داده بود. سقوط سهام جزو یکی از اتفاقای نادر بود که تو پنج سال گذشته کمپانی بنگ از اون برحذر بود و حالا دچار این موقعیت شده بودن اونم سقوط پانزده درصد تنها تو هفت ساعت.
چک کردن اخبار مصادف بود با ویدئوهای جونگین با سر تیترهای داغ متفاوت. و هرکدوم هم با برداشتهای متفاوتی به این موضوع دامن میزدن.
رییس بنگ تیوی اتاق کارش رو خاموش کرد و ایپد تو دستشو رو میز انداخت.
چنگی به سرش زد تا افکارشو جمعوجور کنه و خودشو برای جلسه پیشرو آماده کنه. سر پا ایستاد و دستی به کتش کشید و دکمه جلوی کت رو مرتب بست و به سمت اتاق کنفرانس به راه افتاد.
از منشیش خواست تا به نگهبانها بسپره تا از ورود چان به جلسه جلوگیری کنند. قطعا حرفهایی که تو جلسه زده میشد به مذاق چان خوش نمیومد و بنگ جونگکی هم حال و حوصله دردسر جدید نداشت.
و از طرفی پیام تهدید آمیز بنگ بزرگ مبنی بر اینکه اگه اوضاع شرکت تا هفته آینده به روال قبل برنگرده اون و چان از کمپانی اخراج میشن و شخصی لایقتری و بجای اونها مینشونه، باعث شد که رو تصمیمی که گرفته بود مصممتر بشه.
وقتی وارد اتاق کنفرانس شد برخلاف قبل سهامدارها به احترامش بلند نشدن و خشم تو نگاه هرکدوم کاملا مشهود بود. تنها کسی که با نگرانی به رییس بنگ نگاه میکرد. آقای هان بود اون هم بخاطر اینکه تک پسرش کل شب قبل رو بخاطر دوستش نتونسته بود به راحتی سر رو بالش بزاره.
رییس بنگ قبل از اینکه روی صندلیای که تو راس میز قرار داشت بنشینه تعظیم نود درجه و طولانی مدتی به سهامدارهای کله گنده اون محفل کرد.
که اینکارش بیشتر باعث کفری شدن جمع حاضر شد.
رییس یکی از کمیسیونهای مجلس اول از همه به حرف اومد.
_اگه فکر میکنی با این شویی که سر صبح راه انداختی اتفاق دیشب فراموش میشه باید بگم کاملا در اشتباهی رییس بنگ. هیچ چیز قرار نیست تغییر کنه به همهی ما ضرر زیادی وارد شده.
هنوز کمی نگذشته بود که زخم زبون دیگهای از طرف یکی از بزرگترین ژنرالهای نیروی دریایی کره به سمت رییس بنگ روانه شد.
_بنگ جونگکی تا جایی که بخاطر دارم تو و بنگ بزرگ بهمون دیکته کردین که به خانوادههامون اخطار بدیم از ارتباط با هرچی هوانگه دوری کنن و حالاچطور خودتون نتونستین یک پسر بچهی هیجده نوزده ساله رو کنترل کنین و دقیقا تو یک شب سرنوشت ساز باید گند پسر شما بروز بخوره.
بنگ جونگ کی با حرفایی که میشنید حتی خم به ابرو نیاورد چون اگه خودش بجای اونها بود قطعا تنبیه سختی در انتظارشون بود و حالا نمیتونست جونگین رو از این قانون مستثنی بدونه چون با وجود نظارت رسمی بنگ بزرگ به این داستان اصلا چارهای نداشت.
_من به شخصه به این وضع پایان میدم و با همه کسانی که موجب این ضرر به شرکت شدن طبق قانونهای کمپانی با عدالت کامل برخورد میکنم.
تقهای به در سالن جلسه خورد و منشی شخصی رییس بنگ وارد شد و کنار گوش رییس بنگ اطلاعاتی که بدست آورده بود رو بازگو میکرد.
رییس بنگ با خبر دار شدن این حقیقت که همه بلایایی که سرشون اومده از طرف هوانگ هیون جونگ و پسرش بود عصبی پلکی زد.
هر لحظه سقوط سهامش پررنگتر میشد و برای جلوگیری از این افتضاح و خسارت به بار اومده باید دست به هر کاری که بنظرش درست بود میزد.
نمیتونست اجازه بده همینطوری سوژه خبر گذاریها باشن.
.
.
.
با صدای مهیب کوبیده شدن چیزی بهم پلکهاش از هم فاصله گرفت و با ترس از خواب پرید.
کل شب از شدت درد سرش که بخاطر هجوم افکار سمی بود نتونسته بود چشم رو هم بزاره با خوردن قرص آرام بخش سر صبح تونست کمی هم شده چشم رو هم بزاره که حالا اونم به باد رفته بود.
بخاطر یهو پریدنش از خواب چشمهاش کمی سیاهی میرفت. دستی به سرش کشید و ملحفه رو از روی خودش کنار زد وقتی برگشت با جای خالی چان روی کاناپه روبهرو شد. انتظاری هم نمیرفت ازش اگه شرکت نمیرفت باید تعجب میکرد.
پوزخندی به این سرنوشت احمقانهای که بهش دچار شد زد وخودشو جلو کشید تا بتونه از تخت کینگ سایز چان پایین بیاد. قلبش هنوز بخاطر غمی که رو دلش مونده بود درد میکرد.
روی قفسه سینهش رو ماساژ میداد و به سمت در اتاق میرفت که حواسش بیشتر به همهمههایی که منبعش از بیرون اتاق بود جلب شد. با فکر کردن به اینکه منبع این همهمهها از اتاق جونگین به سرعت از اتاق چان بیرون زد و به سمت اتاق جونگین دوید.
هرچه به اتاق جونگین نزدیکتر میشد صداها واضحتر میشد. صدای داد و فریادها و جروبحثهای بنگ جونگکی و چان کل عمارت رو برداشته بود.
به اتاق جونگین که رسید جلو در اتاق پر شده بود از خدمههای عمارت که با قیافههای نگران و پریشون به اتاق زل زده بودن. اونهارو کنار زد و اولین صحنهای که از اون خانواده دید به اندازه کافی برای اینکه تا آخر روزش بخواد غمگین بمونه کفایت میکرد.
رییس بنگ و چان دست به یقه هم شده بودن و از طرفی چانهی بالا سر جونگینی که رو تخت نشسته بود و خون گریه میکرد ایستاده بود و اون رو تو آغوشش کشیده بود هر چند حال روحی خودش هم دست کمی از جونگین نداشت.
چیزی که بیشتر از هرچیزی تو ذوقش میزد پیانو سفید رنگ گوشهی اتاق جونگین بود که حالا کاملا درب و داغون شده بود. اون و جونگین پشت اون پیانو چه خاطراتی که باهم رقم نزده بودن حالا اون پیانو دیگه به درد لای جرز دیوارم نمیخورد.
سونگمین به خودش اومد و پرید وسط جدل و دعوای چان و پدرش و سعی کرد اونهارو از هم جدا کنه.
هرچند تلاشهاش برای جدا کردنشون بیفایده بود.
چشمهای هردو شون رو خون برداشته بود. نمیدونست باز چه خبر شده که بنگ جونگکی اینجوری به اتاق جونگین هجوم برده فقط خسته بود. از این بحثها و تنشها خسته بود و دیگه نمیکشید.
بنگ جونگکی از یقه چان رو گرفت و به سمت دیگه هولش داد و با غضب به آیپد رو میز تحریر اتاق چنگ زد و رو تخت کنار جونگین انداخت.
_خب نگاه کن ببین چقدر یه شبه معروف شدی بنگ جونگین. همه دارن از اعتراف عاشقانه و البته احمقانت حرف میزنن و با تکتک نظرهایی زیر گندکاریت پست میکنن سهام من بخاطر توی بیخاصیت یه پله سقوط میکنه.
از جونگین جز هق هق دیگه صدایی در نمیومد.
رییس بنگ دستی به کمرش زد و با حرص خندید.
_گریه میکنی؟ آره گریه کن. حق داری گریه کنی احمق چون الان تو برای هوانگ هیونجین و پدرش مثل یک مهره سوخته و استفاده شدهای. حتی نفهمیدی هیونجین با نقشه بهت نزدیک شده. انقدر کوته فکری جونگین. اون پسر خیلی قشنگ با پدرش نشست برات نقشه کشید و به راحتی ازت استفاده کرد و تو حتی به مغز نخودیت خطور هم نکرد. فقط کورکورانه بهش اعتماد کردی.
جونگین همونطور که هق هق میکرد سعی کرد کمی هم شده از خودش و هیونجین دفاع کنه هرچند میدونست گوش پدرش بدهکار این حرفا نیست.
_ب..بابا نمیدونم هیونجین ..با چه قصدی بهم ن..نزدیک شده. ولی مطمئنم این اواخر واقعا خودش بوده. یعنی امکان نداره. اون حرفا و اون کاراش نقش نبوده .نه، نه امکان نداره. اون بهم دروغ نگفته نههه...
بنگ جونگکی که جونگین رو اینجوری میدید دلش میخواست انگشتای حرصیش رو دور گلوش حلقه کنه و صدای ضعیف و بیچارهشو خفه کنه.
_هیسس...خفه شو جونگین، اصلا حرف نزن. صداتو ببر. نمیخوام صداتو بشنوم. تکتک کارهاشون رو برات رو کردم ولی تو هنوزم فکر میکنی اون ذرهای بهت علاقه داشته.
چانهی خون جلو چشماش رو گرفته بود دیگه طاقت نداشت که با عزیز دردونهش بخوان اینجوری رفتار کنن.
_اونی که باید صداشو ببره تویی عوضی تو. اگه بخوای به این رفتارات ادامه بدی دست بچههامو میگیرم و برای همیشه ترکت میکنم بنگ جونگکی پس به خودت بیا.
اما بنگ جونگکی اهمیتی به این حرفا نمیداد همچنان چشمهای به خون نشستهش رو جونگین قفل شده بود.
_گفتی میای تو مراسم پیانو میزنی تا اون گندی که سر فستیوال ورزشی زدی رو جمعش کنی و فکر کردی با این نقشه احمقانهت میتونی موفق شی. اما حالا بجای یک گند، یک فاجعه به بار اوردی. من میتونستم موفق ترین تاجر کره بشم اما بخاطر حماقتهای تو این شانس رو از دست دادم. حالا که همه رسانهها فهمیدن و دخلت اومده چجوری میخوای جمعش کنی؟ هووم؟
سونگمین دیگه نمیتونست ببینه که رییس بنگ داره با حرفاش جونگین رو خورد میکنه. جونگین گوشهاشو سفت چسبیده بود زیر لب زمزمههای عاجزانهش رو تکرار میکرد.
_"کافیه ، خواهش میکنم برای امروز کافیه "
سونگمین با چشمایی که دریای اشک ازش به راه افتاده بود بی مهابا جلو رفت و با حرص آستین رییس بنگ رو کشید و سعی میکرد اونو از اتاق بیرون کنه.
_برو بیرون. بسهه داری با حرفات آزارش میدی. برو بیرون...
جونگکی محکم آستینشو از دستای لرزون سونگمین بیرون کشید و با لحن تهدید آمیزی رو به چان گفت:
_دست این نامزدتو بگیر ببرش بیرون تا یک بلایی سرش نیاوردم.
چان با خشم به پدرش چشم دوخت و به دست سونگمین چنگ زد و اونو با خودش به طرف بیرون اتاق کشوند. هرچند که با مقاومتهای شدید سونگمین همراه شد ولی خب بیفایده بود چون زور چان از سونگمین خیلی بیشتر بود و عصبانیت هم موجب شده بود زور مضاعف بگیره.
اونو به داخل اتاق خودش کشوند در رو هم پشت سرش قفل کرد و قفل رو هم از روی در برداشت.
سونگمین ترسیده بود. برای وضعیتی که جونگین توش قرار داشت ترسیده بود. تو این سالهایی که کنار جونگین بود اون خیلی تنبیه شد ولی هیچکدوم به این شدت نبودن و همین ترس از دست دادن جونگین رو به جونش انداخته بود.
اون زجه میزد و مشتهای ضعیفش رو قفسه سینهی چان فرود میومد تا بتونه اونو کنار بزنه.
_چان، پدرت..اون..اون داره زیاده روی..میکنه. چان...چانا اون ..جونگین رو میکشه توروخدا بیا بریم. جونگینیمون ترسیده. بیا بریم و ...م..مثل همیشه ازش محافظت کنیم چان.. خواهش میکنم الان وقت قایم شدن نیست. بچه نون ترسیده.
چان لبهاشو روی هم میفشرد ابروهاش بهم گره خورده بود. تمام سعیشو میکرد که اشکاش سر باز نکنن.
نگاه کردن به صورت سونگمین براش سخت بود اون داشت مثل ابر بهار گریه میکرد و این سوهان روح چان بود.
اون شرمنده بود. برای جونگین و سونگمین خیلی کم گذاشته بود و حالا هردوشون تو وضعیت روحی بدی بودن. چانی که تمام هَم و غمش رو گذاشته بود تا فقط آب تو دل دونسنگهاش تکون نخوره حالا اون بازی رو باخته بود.
سونگمین رو محکم تو آغوشش فشرد و زیر گوشش از اینکه اینقدر باعث اذیتشون شده ابراز تاسف میکرد._________________________________________
سلام سلام توت فرنگی های استرنجری🍓
من به قولم عمل کردم و این هفته آپ کردم
آخر این هفته کلی کار ریخته بود سرم پس بخودم یک ماگ پر هات چاکلت جایزه دادم تا بشینم همین امشب کار ادیت و تمومش کنم .☕️فیک و به دوستاتون معرفی کنین و ووت و کامنت هم یادتون نره توت فرنگی های استرنجری
من به حمایتتون نیاز دارم 🌤🤍
برای آپ پارت بعدی Vote +35 ^^
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut