•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁴⁸>•

165 27 4
                                    

با خستگی که از سر و روش می‌بارید، رمز در رو وارد کرد. با ورودش طبق عادت کفش‌هاشو با دمپایی های راحتی عوض کرد و وارد خونه شد.
با بوی خوشی که به مشامش رسید حس بویاییش تحریک شد تا عمیق‌تر هوا رو به ریه‌ش بفرسته.
لبخند منظور داری کنج لبش نشست. سامسونت چرم قهوه‌ای رنگش رو تو دستش جا‌به‌جا کرد و به سمت آشپزخونه راهی شد. مطمئن بود هنوزم می‌تونه همونجا پیداش کنه.
با رویت شدن فرد مدنظرش به دیوار کنارش تکیه داد و کیفو روی میز گرد کنارش قرار داد.
_میبینم که باز اسمی از چانگبین اومد و تو دگرگون شدی‌!
پسر موطلایی که موهاش رو از پشت گوجه‌ای بسته بود و پیش‌بند چهارخونه‌ای به تن داشت به سمت پدرش برگشت.
_عه سلام! اصلا متوجه ورودت نشدم.
_از بس تمرکزت روی غذا پختن جناب سرآشپز.
فلیکس ملاقه رو به کنار دیگ چندبار کوبید و کنار گذاشت. و شعله زیر قابلمه رو کم کرد. درحالی دست به عقب می‌برد تا گره پیش‌بند رو باز کنه تهیونگ رو مخاطب حرفاش قرار داد.
_باید از خدات باشه که همچین پسر هنرمندی داری.‌
تهیونگ زیر لب اما طوری که به گوش فلیکس برسه گفت:
_بیشتر بابت اینکه چانگبین میاد خوشحالم. اون باعث میشه شکوفا شی.
_چی؟ هیچم اینطور نیست. من این هنر رو از جونگکوک به ارث بردم. هرچی که یادم داد رو پختم. فهمیدی؟
تهیونگ بی‌توجه به حرف لیکس سری تکون داد بلکه خیال پسر رو راحت کنه.
.
.
.

تو آشپزخونه ایستاده بود غذاهایی که آماده برای سرو بودن رو می‌چشید. دلش تنگ شده بود! مخصوصا این غذا رو میپخت نه چون غذاهای موردعلاقه چانگبین بود. بخاطر این بود که دلش برای "یونگبوک شِف" گفتن‌های مرد لک زده بود.
وقتی استرالیا بودن و به خونه ساحلی می‌رفتن امکان
نداشت چانگبین تقاضای غذاهای محبوبش رو نکنه.
براشون مثل عادت شده بود. رفتن به خونه ساحلی مساوی بود با میزی که پر بود از غذاهای موردعلاقه چانگبین‌. اونموقع بود که وقتی مرد فلیکس رو با الفاظی مثل "یونگبوک شِف" یا "آشپز کوچولو" صدا می‌کرد. پسرک حس افتخار داشت.‌ افتخاری مثل حس اعطای مدال. و تمام این‌ها به این خاطر بود که چانگبین الان خوشحاله!
_هی لیکسی بهتره غذا رو آماده کنیم. پدرت واقعا گرسنه‌ست.
_اوه باشه ته‌ته تو برو آماده شد صدات می‌کنم.
با رفتن تهیونگ فلیکس درگیر آماده کردن ظرف‌ها و آماده کردن میز غذا شد.‌
با اینحال گوشش به بحث بین پدرش و چانگبین هم بود.‌

_اون مراسم تنها جنبه‌ی فرمالیته داره. دلم نمی‌خواد همینجوری جمعش کنم. از وقتی به نیویورک اومدن حتی یکبارم مهمونشون نکردم.
از صحبت‌های پدرش تنها نگرانی مشهود بود. دوست نداشت دید هوانگ هیونجین و کارمنداش به شرکتشون ناامیدانه باشه. پدرش خبر نداشت که اونها مهره محکمی دستشونه و خود شخص هوانگ دنبال همکاری با شرکتشونه.
_ته‌ته میز شام حاضره.
فلیکس به آرومی گوشزد کرد. و سه جفت چشم به‌سمتش برگشت. و به ترتیب پشت میز نشستن.
سر میز شام هم برخلاف خواسته تهیونگ بحث کاری همچنان ادامه داشت.
_خب چطوره بعد از مراسم یک افترپارتی هم برگزار کنیم. نظرت؟
جونگکوک با چنگال تو دستش کمی با غذا بازی کرد. در عین‌حال به پیشنهاد چانگبین فکر کرد.
_ با اینحال همون مراسمی که برگزار میشه خودش به دو بخش عمومی و خصوصی قراره تقسیم بشه. بازهم فرق زیادی نداره.
فلیکس زیرچشم چانگبین رو می‌پایید بلکه نظرش رو راجب غذا بدونه. هیچ اهمیتی برای بحثی که درجریان بود قائل نبود. از طرفی دوست داشت زودتر به نتیجه برسه تا چانگبین به غذایی که جزو منوی موردعلاقه‌شه توجه نشون بده‌‌. چانگبین نگاه تیزش بین بشقاب و چهره جونگکوک در گردش بود. اما امکان نداشت نگاه سنگین فلیکسو روی خودش رو حس نکنه.
_فلیکس تو نظری نداری؟
_هوم؟! راجع‌به چی؟
ناگهان چشم تو چشم شدن با چانگبین باعث شد دستپاچه شه. این هول‌زدگیش پوزخندی روی لب چانگبین آورد.
_ما سه ساعت داریم درباره چی حرف می‌زنیم پس؟
دلش می‌خواست در جواب به سوال جونگکوک بگه که اونم سه‌ساعته که منتظره تا اون نمک نشناسی که غذای موردعلاقه‌ش جلوشه ازش مثل گذشته تشکر به عمل بیاره. اما تنها به گفتن "حواسم پرت شد" بسنده کرد. هنوز توجه‌های افراد روی میز از روش برداشته نشده بود که دوباره زبون باز کرد.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now