اون بعد از کلی یکی بهدو کردن با خودش حالا تصمیم گرفته بود اونجا بایسته. پشت اون دروازه عظیم و آهنی با طرح سلطنتی که میشد از پشتش حیاط بزرگ و طویل عمارت بنگ رو که جونگین و خانوادش اونجا ساکن بودن رو ببینه.
_پسرم دنبال چیزی هستی؟
نگهبان عمارت که مرد میان سالی بود و روپوش مخصوص آبی رنگی رو به تن داشت از اتاقک جلو دروازه عمارت بیرون اومد و این سوال رو از هان پرسید.
_آه، سلام من هان جیسونگم. پسر هان دسونگ اومدم که دوستم رو ببینم.
مرد نگهبان با پی بردن به هویت جیسونگ به سمت دورازه رفت تا در رو برای جیسونگ باز کنه.
_بفرمایید، ببخشید که بجا نیاوردم آقا.
جیسونگ با وجود استرسی که تو درونش رخنه کرده بود لبخند گرمی از روی تشکر به روی مرد پاشید و از روی سنگ ریزههایی که روی سطح حیاط رو پوشونده بود رد میشد تا به عمارت برسه.
اوضاع عمارت مشخص بود که مثل همیشه نیست.
اون عمارت همیشه خالی بود. تهش جونگین بود و خدمتکارای مهربونی که عشقشون رو به جونگین با خوراکیها و دسرهای رنگارنگی که براش درست میکردن تا جونگین تستشون کنه نشون میدادن.
اما حالا از بدو ورود به اون عمارت میشد متوجه تغییراتش شد. چندتا بادیگارد تو حیاط ایستاده بودن که حتی جیسونگ نمیخواست بهش فکر کنه که چرا اونا باید اونجا باشن.
انرژی منفی تو کل عمارت شناور بود. حتی دیگه صدایی از خدمتکارا هم در نمیومد.
وقتی وارد شد کمی با سردرگمی به اطرافش خیره شد تا اینکه تونست از اولین خدمتکاری که بهش برخورد جای جونگین رو ازش بپرسه و با یک جواب کاملا قابل پیش بینی بهش گفت که تو اتاقشه.
آروم از پلهها بالا رفت. اون بیشتر از هرچیزی از روبهرو شدن با جونگین وحشت داشت.
نمیدونست باید چجوری با دوستش تو این موقعیت رفتار کنه. شاید این اولین باری بود که این حس غریبگی نسبت به جونگین بهش دست میداد.
تنها چیزی که ازش خبر داشت این بود که طبق گفتههای پدرش جلسه رییس بنگ با سهامداراش اصلا به خوبی نتیجه نداد و پدرش بهش پیشنهاد داد با خودش زودتر کنار بیاد و تا دیر نشده به دیدن دوستش بره.
با چند دم و بازدم عمیق به خودش مسلط شد و آروم تقهای به در زد.
خدمتکاری که تا بالا راهنماییش میکرد گفت:
_جواب نمیدن. بهتره خودتون برین داخل.
حتی رخسارهی خدمتکار جوان هم بخاطر لحظات سختی که جونگین میگذروند درهم تنیده بود. جیسونگ سری تکون داد و آروم دستگیره در و به سمت پایین هل داد و در و با کمترین سرو صدا باز کرد و وارد شد.
نگاهی به وسط اتاق انداخت. جونگین رو در حالی دید که روی تخت کینگ سایزش نشسته و سرش، روی زانو های توی شکم جمع شدهشِ. و صورتش به سمت در تراس اتاقشه و خودشو بین حجم قابل توجهی از ملحفههای رو تختش قایم کرده.
جیسونگ مردد بود. با قدمهای آروم به جونگین نزدیک شد و همونطور که نزدیک میشد با صدایی که سعی میکرد عادی بنظر بیاد گفت:
_هی پسر مهمون نمیخوای؟
به سرعت مسافت کوتاه رو طی کرد و تخت رو دور زد و روبهروی جونگین قرار گرفت. اون شوکه بود شایدم در واقع از کسی که می دید وحشت کرده بود. نمیدونست حالا باید چه ریاکشنی از خودش نشون بده تا جونگین حس بدی نگیره. پاهاش به زمین میخ شده بود با نگاهی که درد ازش سرریز کرده بود به چهرهی جونگین چشم دوخته بود. اون هیچ شباهتی به پسری که آخرین بار دیده بود نداشت.
زخمی که با خون خشکیده روی گونهش تو ذوق میزد و هالهی پراکندهای از کبودیهای بنفش رنگ رو میشد اطراف زخمِ نزدیک به چشمش دید. چشمهایی که دیگه شاد نبودن. حتی غمگینم نبودن. بیحس بود و جیسونگ بیشتر از همه از اون چشمهایی که هیچ حسی رو بهش القا نمیکردن حس خوبی نمیگرفت و برای قدم دیگه برداشتن بختک تردید به جونش افتاده بود.
آب دهنشو به ته گلوی خشکیدهش فرستاد.
_چ..چه بلایی سر خودت آوردی جونگینا.
جونگین نفس عمیقی کشید. باز دمش رو آزاد کرد و سر بلند کرد و فقط به جیسونگ نگاه کرد.
جیسونگ از اون نگاه متنفر بود اون جونگینشو ازش دزدیده بود. دوست مهربونش حالا کجا گم شده بود؟ چشمهای کشیده جونگین همیشه هیجان زده بود و تیلههای مشکیش همیشه میدرخشید. زندگی رو میشد از اون چشما دید اما حالا انگار اون چشمها کرکرههاشو پایین کشیده بود و ماتِ مات شده بود و پشت اون شیشههای مات آدمی وجود داشت که ازش درخواست کمک میکرد.
با قدمای بلند به سمت تخت جونگین رفت و ملحفه خاکستری رنگ رو کنار زد و کنار جونگین رو تخت جا گرفت و جونگینی که مثل یک بچه تو خودش جمع شده بود رو تو آغوشش کشید.
_آروم باش پسر. این چه وضعیه که برا خودت ساختی. خیلی زود خودتو باختی بنگ جونگین، تو خودت به خوبی تا ته این راه رو حفظ بودی حالا چت شده؟ تو قراره تو این راه بجنگی. هووم؟ تو میدونستی که خانوادهها باهاش مخالفن. هردوتون خوب میدونستین و حالا باید فقط قوی باشین...تازه اول راهین. باشه عزیزکم؟
پوزخند تلخی گوشه لبهای جونگین شکل گرفت. فکر کردن به جوابی که قرار بود به جیسونگ بده مثل خنجری که روی یک بوم کشیده میشه افکارشو میدرید.
_قوی باشم؟ بجنگم؟ تو این جنگ کیو کنار خودم دارم؟ اصلا من برای چی باید بجنگم؟ برای کسی که از اولش هم تو این راه نبود؟
جیسونگ صورت جونگین رو از گودی گردنش بیرون کشید و دستاشو قاب صورتش کرد.
حرفای جونگین رو نمیفهمید. اون قرار نبود به این زودی جا بزنه. حتی فکرشم نمیکرد جونگین تا این حد دربرابر مشکلاتش کم طاقت باشه. و حالا اون داشت خیلی زود وا میداد. جیسونگ استورهی صبر و مقاومت نبود ولی بنظرش حالا جونگینم خیلی زود داشت پا پس میکشید.
_جونگینا قرار نبود انقدر زود کنار بکشی. داری فقط به خودت فکر میکنی؟ اصلا به وضع هیونجین فکر کردی؟ اینکه ممکنه چه حالی بهش دست بده؟
جونگین با شنیدن دوباره اسم هیونجین اخم غلیظی بین ابروهای ظریفش شکل گرفت و دوباره چشمهی خشک شده از اشک چشمهاش داشت جون دوباره برای سرازیر شدن میگرفت.
_جیسونگ دارم میگم کسی وجود نداره که من بخوام بهش فکر کنم. چون اون کسی که باید بهش فکر کنم خودمم، فقط خود بدبختم.
جیسونگ متوجه شد که یجای کار داره میلنگه وگرنه امکان نداشت جونگ بخواد اینجوری هیونجین رو نادیده بگیره و این حرفا مال جونگینی که میشناخت نبود.
_جونگین چیشده؟ د لامصب واضح توضیح بده که منم بفهمم چی میگی.
جونگین صورتشو از بین دستهای کوچیک جیسونگ بیرون کشید و دست تو موهای پریشونش برد و چنگی بهش زد. نمیدونست حتی از کجاشو برای جیسونگ توضیح بده وقتی هنوز قبول کردن این موضوعات برای خودشم سخت تا چه برسه که بخواد به زبون بیارتشون.
جیسونگ حتی صدای نفسش هم در نمیومد و با چشمای منتظر بهش چشم دوخته بود. پس شمرده شمرده به حرف اومد.
_ببین جیسونگ بزار ساده برات بگم. همه چیش دروغ بود، حرفاش، کاراش، حتی... حتی اون نگاهاش که من بهش باور داشتم. (جونگین به سمت هان چرخید و در حالی که چشماش از اشک سرازیر بود هیستریک خندید) چطور ممکنه جیسونگ چطور ممکنه یک نفر انقدر تو دروغ گفتن ماهر باشه که حتی با چشمهاش بتونه گولت بزنه.
حدس اینکه چه فاجعهای به بار اومده برای جیسونگ سخت نبود. هیونجین از جونگین استفاده کرده بود.
همین حقیقت کوتاه باعث میشد سرش از شدت افکار مختلف سنگین بشه.
_جونگ من الان درست متوجه شدم؟ تو اصلا از چیزی که داری میگی مطمئنی؟
_اره متاسفانه! از تکتک حرفایی که دارم میزنم مطمئنم. اولش نمیخواستم قبولشون کنم. مقاومت کردم. خودمو زدم به نفهمیدن اما پدرم تکتک چیزهایی که بهم گفته بود و من سعی در انکارش داشتم رو با سند و مدرک بهم فهموند که درسته و چیزی جز یک حقیقت نیست؛ اون با نقشه بهم نزدیک شد.
قلب هان خالی شد. جونگین واقعا شکسته بنظر میرسید و حالا جیسونگم هیچ ایدهای نداشت که بهید چی بگه.
_جیسونگ، توهم نمیتونی باورش کنی نه؟ یا فقط من انقدر سخت تونستم باهاش کنار بیام. مثلا بزار از این برات بگم که حتی اون کسایی که ریختن سرمون و داشتن بهمون تجاوز میکردن کار هیونجین بود.
وایی جیسونگ چطور ممکنه (با حرص مشتی به زانوش زد) اصلا من احمق چرا هنوز با وجود دونستن اینا قلبم داره برای یک لحظه دیدنش خودشو به در و دیوار میکوبه؟ من کی انقدر احمق شدم آهه.
جیسونگ داشت میسوخت. قلبش برای جونگین داشت تو آتیش میسوخت ولی اونجارو برای خاموش کردن اون شعلههای سرکش مناسب نمیدید.
_جیسونگا من نابود شدم. آرزو هام خاک شد. خیلی از رسانهها راجب اونشب نوشتن. دیگه هیچجوره نمیتونم اینو جمعش کنم.کار من تموم شدهست. من ..من یک شبه شدم لکهی ننگ خاندان و اعتبارمون پیش سهام دارای شرکت زیر سوال رفت و مسبب همه اینا من لعنتیم. من تا حالا این روی پدرم و ندیده بودم، از طرفی هم پدربزرگم خیلی رو من گیر شده که نکنه بخوام فرار کنم. هانی اوضاع به حدی بهم ریخته که حتی هیونگم هم نمیتونه کاری برام انجام بده.
(با صدایی که تحلیل میرفت ادامه داد ) من احمق از دوست داشتن هیونجین پشیمون نیستم اما برای خودم احساس تاسف میکنم. به خودم آسیب زدم اما از طرفی هم نمیتونم از هیون بگذرم. خیلی دیوونهم مگه نه.؟
با کمی مکث ادامه داد:
_کاش همه اینا خوابی بیش نبود جیسونگا، بهم بگو که خوابه. بگو که وقتشه دیگه بیدار شم.
جیسونگ هنوز نمیتونست باور کنه هیونجین همچین کثافتی باشه. اون حتی خودشم نمیتونست با این قضیه کنار بیاد. نمیدونست چجوری جونگین رو آروم کنه و برای اینکه جونگین دیگه به هیون فکر نکنه سعی کرد بحث رد عوض کنه. محکم دوتا دستای جونگین رو تو دستای یخ زدهش گرفت.
_جونگین همه چی درست میشه. پسر زمان همه چی رو میشوره من بهت قول میدم حتی پدرت هم فراموش میکنه. سر مسابقات رو یادت نیست؟ اونموقع هم پدرت خیلی عصبانی بود ولی دیدی که فراموشش کرد.
جونگین پوزخندی غمگینی زد.
_نه جیسونگ اون اصلا فراموش نکرده بود. فقط چون دید بهش پیشنهاد دادم تا بهم فرصت بده جبرانش کنم کمی هم که شده باهام کنار اومد. ولی ایندفعه خیلی همه چی بدتره خیلی.. پای پدربزرگم به ماجرا باز شده.
جیسونگ من، فکر میکنم اونا میخوان منو بفرستن یک کشور دیگه.
جیسونگ وقتی فکر میکرد که دیگه قرار نیست از این بدتر هم وجود داشته باشه با هر حرف جونگین میفهمید پس معنای اصلی فاجعه هنوز خودشو نشون نداده.
_چرا این فکر رو میکنی جونگینا؟ اصلا گیریم که همین باشه تو فکر میکنی مادر و هیونگت اجازه میدن؟ به این سادگی نمیتونن هر کاری که خواستن رو سرت بیارن.
_وایی جیسونگ تو خیلی ساده لوحی. تو هنوز خانواده من رو نمیشناسی. اونا به سادگی میتونن هرکاری و که خواستن سرم بیارن و هیچ کسی هم نمیتونه جلو دارشون باشه.
از حرفی که میخواست با جیسونگ در میون بزاره کمی تردید کرده بود اما باید میگفت.
_من، خودم شنیدم که منشی پدرم داشت برای درخواست اقامت فرم پر میکرد و به کسی که اونور خط بود گفت میخواد فرم اقامت برای بنگ جونگین پر کنه. خب جیسونگ، بنگ جونگینم من لعنتیم دیگه.
جیسونگ کم مونده بود دیگه خودشم بزنه زیر گریه نیاز داشت مادرش هم اینجا باشه تا باهم با جونگین حرف بزنن تا کمی هم شده از فشار روحی روی جونگین کم بشه. روبهراه کردن این بهم ریختهی ناامید هیچجوره کار خودش نبود. مادرش رشته دانشگاهیش روانشناسی بود و حرفاش مثل آب روی آتش عمل میکرد. از خودش متنفر بود که نتونسته یکم به مادرش بره. نیاز داشت کسی اینجا باشه تا باهاش این موضوعهارو درمیون بزاره تا از حجم فشاری که در لحظه بهش وارد شده کم بشه. خودش به تنهایی نمیتونست مرهم دل زخم خورده دوستش باشه.
_جونگین دیگه کسی از این موضوع خبر نداره؟
به سونگمین هم نگفتی؟
جونگین با فکر کردن به کارها و رفتارهای اخیر هیونگ موردعلاقش سری تکون داد و ریز خندید.
_سونگمین حالش از منم بدتره پسرهی بچه ننه. چندبار تو روی پدربزرگ و پدرم ایستاد برای همین هیونگم اختصاصی حواسش به اونه میترسه که اون کلهخر کار دست خودش بده. از وقتی که از همه چی محروم شدم یک شب هم خونشون برنگشته و کلا اینجاست. میاد پیشم باهم وقت بگذرونیم.
جیسونگ وقتی دید جونگین میخنده برای روحیه جونگینم شده خندید و نگذاشت روح خشمگینش که داشت از درون بهش خنج مینداخت خودشو نشون بده. باید فکری میکرد تا جونگین و از این وضع نجات بده. نمیتونست دست روی دست بزاره تا دوست کوچولوش جلوی چشمای خودش ذره ذره آب شه.
.
.
.
.
درحالی که با خودکار تو دستاش بازی میکرد به صفحه ایپد روی میز کارش چشم دوخته بود.
اون نمیتونست دست از خوندن نظرات مردم برداره و با خوندن هر کامنت ابروهاش بیشتر توهم گره
میخورد برای آرامش اعصاب خودش هم که شده صفحه ایپد رو خاموش کرد و صندلی چرخدار مدیریتش رو به پشت چرخوند و از نماکاریهای شیشهای اتاق کارش به منظره بیرون از کمپانی چشم دوخت.
چند تقه به در خورد. حدس اینکه طبق معمول منشی شخصیش پشت در باشه ساده بود و با گفتن " بیا تو " در اتاق کارش باز شد.
با اینکه هنوز پشتش به ورودی بود منشی طبق عادت تعظیم نود درجهای به بنگ جونگکی کرد و منتظر بود تا دستور از رییسش صادر بشه.
بنگ از جای خودش بلند شد و دوباره به سمت دیوارهای شیشهای اتاقش قدم برداشت و دکمهی اول پیرهن سفید مردونش رو باز کرد.
_نتیجه رو میشنوم.
منشی دوباره سری تکون داد و گزارشی که آماده کرده بود رو طوطیوار برای بنگ جونگکی باز گو کرد.
_طبق گفته شما برای اقامت کوتاه مدت ایشون به شهر اوساکای ژاپن، هم مکان و مدارکشون برای رفتن آماده است و به چند نفر از افراد مورد اطمینانمون سپردم تا از ژاپن برای اقامت اصلیشون تو کشور ایتالیا پیگیر باشن. تا بعد از یکماه اقامتشون در ژاپن بتونند اونجا به طور کامل اسکان بگیرن. فقط یک موضوعی هست قربان..
منشی چند لحظهای تامل کرد تا بتونه حرفی که قراره به زبون بیاره رو سبک و سنگین کنه.
بنگ جونگکی به سمت مردی که کت شلوار یک دست سرمهای به تن داشت برگشت و با کنجکاوی بهش چشم دوخت.
_چیزی شده؟
منشی منمنی کرد و قدمی به جلو برداشت و با تن صدای کمی آرومتر ادامه داد.
_قربان فکر میکنم بنگ چان شی از قضایا بو برده. چند روز گذشته مکالمهم با یکی از رابطهامون تو ژاپن رو شنیدند و من گفتم که برای اقامت یکی از اعضای خانوادم پیگیر شدم . لطفا کوتاهی من رو ببخشید..
احترام رسمی دیگهای روونهی بنگ جونگکی کرد.
بنگ جونگکی ابرویی بالا انداخت و نفسی آزاد کرد.
_نگران چان نباش. خودم بهش رسیدگی میکنم تو فقط چهار دونگ حواست به کارها باشه تا بینقص پیش بره. اقامتش رو برای ژاپن تا میتونی کوتاه مدت کن. نمیخوام اطلاعات این مدتی که جونگین ژاپن جایی درز کنه. مرخصی.
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfic; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut