درگیر زدن رمز در بود که صدای مرد وکیل از پشت سرش بلند شد.
_پایین منتظرت میمونم تا بیای.
از اینکه قرار بود با جیسونگ تنها باشه معذب و تا حدودی مضطرب بود. نمیدونست باید چطور مکالمه رو شروع کنه. اون دلش برای جیسونگ تنگ شده بود. اما آیا این پسری که انقدر نگران، تو آغوش لی مینهو لم داده. هنوز همون دوست قدیمیشه؟
از روبهرو شدن با آدمهای جدید واهمه داشت. نگران بود که نکنه جیسونگ هم یک غریبه باشه. شایدم خودش کسی باشه که جیسونگ نتونه باهاش ارتباط بگیره. با باز شدن در پرده افکار مزخرفش هم کنار رفت.
قدمی داخل خونهش برداشت. برگشت و نگاهی به اون دونفر که بیصدا بهش زل زده بودن انداخت. در خونه باز بود. ولی اون دونفر قصد تکون خوردن نداشتن. جونگین کیفشو روی آویز چوبی دیواری، کنار درب ورودی آویزون کرد.
_نمیخوای بیای تو؟ فکر کردم اینهمه راه رو کوبیدی اومدی که من رو ببینی!
جیسونگ بغضآلود تکیهش رو از تکیهگاه محکمش گرفت.
_برگرد. میخوام امشب رو پیشش بمونم.
با گامهای مردد به سمت خونه قدم برداشت. برای آخرینبار نگاهی به مرد وکیلش انداخت. منتظر مونده بود تا اول پسرکش وارد شه و بعد بره.
بالبخند سری تکون داد تا به جیسونگ قوت قلب بده. مطمئن بود قرار نیست همینجا به اشکهاش خاتمه بده. جیسونگ با نفس عمیقی وارد شد و درب رو پشت سرش چفت کرد.
راهروی کوتاه ورودی گذر کرد. بالاخره تونست جایی رو که تو این چندسال تبدیل شده بود به مکان امن جونگین رو ببینه.
کاناپههای راحتی که روشون از شال مبل پوشیده شده بود. کوسنهای رنگارنگی که بهم ریخته روی هرمبلی افتاده بودن. گلدونهای بزرگ و کوچک که به خونهش رنگ سبز، رنگ زندگی میبخشیدن. و یکی از پتوسها انقدر پیشروی کرده بود که کتابخونه کوچک کنج خونههم میزبان شاخ و برگهاش شده بودن. جونگین تو اتاقش رفته بود و کمی بعد با تیشرت سفید ساده و شلوار راحتی از اتاق بیرون زد.
_چرا هنوز ایستادی؟ بشین.
_خونه دنجی داری.
کف دستهاش بازهم شروع کرده بودن به شرشر عرق ریختن. کف دستاشو به شلوارش کشید.
جونگین هم روی کاناپه کناری جا گرفت. نگاه گذرایی به خونهش انداخت.
_یک زندان،در هرصورت یک زندانه! با اینحال نظر لطفته.
سکوت بینشون زود پیروز میشد و فضا رو به دست میگرفت. جیسونگ انقدر به کف دستش خیره مونده بود. که دیگه خطوط کف دستش رو از بر بود.
پسر موطلایی از جاش بلند شد و نگاه جیسونگ رو هم با خودش همراه کرد.
_به الکل نیاز دارم. عقلم وقتی سرجاشه اجازه نمیده درست حرف بزنم.
چند بطری الکل از کابینت بیرون کشید. ظرف یخ رو پر کرد و با دوتا گلس کنار ظرف یخ تشریفاتش رو تکمیل کرد. به سمت پذیرایی برگشت و سینی رو روی میز مقابل جیسونگ قرار داد.
_خب از خودت بگو.
یکی از بطریهارو دست گرفت و سعی میکرد سر فلزی پلمپ شده رو باز کنه. جیسونگ همچنان نگاهش میلرزید. نمیتونست بفهمه دقیقا جونگین تو چهحالیه. بنظر بیخیال میاومد. اما لرزش دستاش وقتی با بطری شیشهای الکل ور میرفت خلاف این رو ثابت میکرد.
بعد از تلاشهای بیوقفهش بطری رو به دندون کشید تا سرش رو باز کنه. اون قطعا نیاز به در باز کن داشت. ولی اون لحظه انقدر احمق شده بود که به هرچیزی چنگ میزد تا بطری رو باز کنه. قبل از اینکه سرش بخاطر الکل داغ کنه، گیج میزد. چندبار سعی کرد سر بطری رو باز کنه و درآخر درحالی که لبش بخاطر شیارهای تیز سر بطری پاره شده بود اون رو رها کرد.
جیسونگ که تا اون لحظه فقط به پسر مقابلش زل زده بود تا توجه رو بهدست بیاره بخاطر "آخ" ای که جونگین سر داد کنارش جا گرفت و سریع چند برگ دستمال برداشت تا روی لب جونگین بذاره.
_داری چیکار میکنی باخودت. این دستمال بذار روی لبت. در باز کن کوفتی تو خونت نداری مگه که اینجوری و با چنگ و دندون جون میکندی؟
_چرا دارم. تو آشپزخونهست.
جیسونگ از جاش بلند شد تا زودتر به در این بطری رسیدگی کنه. تا جونگین خودش رو به کشتن نداد.
صدای بلندش از تو آشپزخونه بلند شد.
_کجاست؟
_زیر گاز اولین کشو، کنار ملاقهدو قاشقهاست.
طبق آدرسی که جونگین داده بود صدای جیرینگ جیرینگ قاشقهای فلزی بلند شد. بعد از گذشت چند لحظه جیسونگ دست پر برگشت. یک بطری رو دستش گرفت و سرش رو باز کرد. تو لیوانها درحد مجاز از نوشیدنی الکلی ریخت.
جونگین هنوز دستمال به لبش چسبونده بود تا خون بند بیاد. جیسونگم با لبهی لیوان تو دستش بازی میکرد.
_هیونگم!
_سونگمین!
نگاهشون توهم گره خورد. هردو باهم یک کلمه گفتن و حالا دوباره هردو قرص سکوت خوردن.
_حتما خیلی دلتنگشونی.
جونگین دستمال خونی شده رو بین انگشتاش مچاله کرد. هنوز روی لبش رد قرمز رنگ به چشم میخورد.
_هرروز بیشتر از دیروز. دلم برای مامانم، چان، سونگمین، حتی بعضی اوقات برای پدر بیمعرفتم تنگ میشه. با اینکه فکر میکنم نمیتونم ببخشمش. اون، جیسونگ اون تو این پنج سال حتی یکبار هم به دیدنم نیومد.
جیسونگ تعجب نمیکرد چون سونگمین بهش گفته بود که رییس بنگ دیگه مثل قبلا قدرت نداره و حالا پدرش اون روهم برکنار کرده. اینکه دیگه خود مرد هم از پسرش خبر نداشته بیتاثیر هم نبوده.
_اونا دیگه مثل قبل نیستن جونگین. نبود تو، روی زندگی همهشون تاثیر گذاشته.
لیوان اول رو یک نفس بالا کشید. دست به بطری برد تا دومیش رو هم پر کنه.
_خب شاید فکر کنی همه فراموشت کردن ولی...
لیوان دوم هم به سرعت خالی شد و محکم روی میز کوبیده شد.
_نه ولی نداره، من واقعا فراموش شدم. بود و نبود من برای کسی فرق نمیکرد.
جیسونگ خودش رو موظف میدونست تا ذهن رفیق قدیمیش رو سروسامان بده. ولی جونگین بهش مجال نداد و دوباره حرفش رو قطع کرد.
_اما فکر نکن ناراحتم، نه خیلی هم خوشحالم. درهرصورت من نمیخوام برگردم. این برای هممون بهتره. منم فراموش میکنم. تونستم آدمای جدیدی رو پیدا کنم. اونا هوام رو دارن. میتونم دوباره شادی رو بینشون پیدا کنم.
ایندفعه بهجای پر کردن لیوان خالیش، بطری شیشهای رو به لب شکاف خوردهش نزدیک کرد. با این وضعی که جونگین در پیش گرفته بود نوشیدنی داشت اثر خودش رو میذاشت.
سگرمههای جیسونگ هم هرلحظه بیشتر تو هم میرفت. بطری رو از دست جونگین بیرون کشید و بهجای قبلیش برگردوند.
_خزعبلات نباف جونگین. هیچکسی تورو فراموش نکرده. مامانت بخاطر نبودنت پیر شده، حتی میچا هم به چشمش نمیاد. چان بیشتر از قبل تو خودش رفته و به هردری میزنه تا دونسنگش رو پیدا کنه. سونگمین، اون هنوزم که هنوزه وقتی اسمت میاد چشمهاش پراز اشک میشه. مطمئنم پدرت هم از اینکه اینکار رو باهات کرده پشیمونه. جونگین اونا خانوادتن. اونا نمیتونن رهات کنن.
بغضی که باهاش میجنگید، بالاخره سرباز کرد. قطرات شفاف اشک، معصومانه از پوست نرمش سر میخوردن.
_هیچوقت تو این سالها اونهارو سرزنش نکردم. من خودم مسبب تمام بلاهایی بودم که سرم اومد. چان و سونگمین بارها بهم اخطار داده بودن. اما من احمق، نهتنها خودم باختم. بلکه باعث عذاب خانوادم هم شدم. هنوز فراموش نکردم اونشب چهساده تلاش ماهها جون کندن و شب بیداریهای چان هیونگم رو ویران کردم. من به همشون آسیب زدم جیسونگا.
پسر دستی بهصورت جونگین کشید تا رد تازه اشکهارو پاک کنه.
_دست از سرزنش خودت بردار. این سرنوشت بیرحمانه تورو تو بند خودش درآورد. اینجوری تسلیمش نشو. جونگینی که من میشناسم بهاین زودیا جا نمیزنه.
چشمای کشیدهش قرمز شده بودن. معلوم نبود بخاطر الکله یا اشکهایی که بیوقفه از گوشه چشمش جاری میشن.
_جونگینی که میشناختی. با این آدمی که مقابلت نشسته زمین تا آسمون باهم متفاوتن. دنبالش نگرد. من هیچ امیدی به خودم ندارم. تا چهبرسه به سرنوشتی که هربار یجوری بازیش میگیره. اگه توهم مثل هوانگ هیونجین دنبال اون جونگینی لطفا برو. نمیدونم شما ازش تو ذهنتون چی ساختین. ولی اون آدم تو ذهن من سمبل حماقته. از اون آدم متنفر بودم. و خودم با دستای خودم خاکش کردم.
بطری رو دوباره سر کشید. قطرهی اشک از کنار چشمش سر میخورد از چشمای جیسونگ دور نموند.
جیسونگ سر داغ پسر رو بهسمت خودش کشید و جایی کنار گردنش قرار داد. بهش نزدیکتر شد تا درست تو آغوشش قرار بگیره و موهاشو نوازش کرد.
_همه چی درست میشه بهت قول میدم.
.
.
.
.
اون شب قرار بود مووی نایت داشته باشند. چون به دختر کوچولوشون قول داده بودن که باهاش کارتون ببینن. درواقع اون شب، شب قبل سفرشون بود.
حالا تمام لوازم جلوی تلویزیون رو کنار کشیده بودن و روی زمین پوشیده شده بود از تشک و ملحفه و بالش.
خانواده کوچک بنگ بین پتوها کنارهم دراز کشیده بودن و با تنقلات جلوشون پابهپای میچا برای کارتونی که میدید هیجانزده میشدن. طوریکه انگار پدرها هم اولینباره که این کارتون رو میبینن.
سونگمین لباس خواب ساتن ابریشمیش رو به تن کرده بود. با یک کاسه پاپ کورن تو بغلش بااشتیاق به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود.
میچا با کمک دستهاش از جا بلند شد و روی شکم ددی چانش نشست. صورتش مقابل صورت پدرش برد و با کنجکاوی پرسید:
_ددی اگه یک خرگوش و روباه باهم ازدواج کنن اونوقت بچهشون چی میشه؟
چان نگاهی به سونگمین که دست حامل پاپکورنش توراه به دهنش استپ خورده بود انداخت.
_وانیلا اولین نفری نیستی که این سوال بهذهنش میاد. خب میتونه جوابهای متفاوتی داشته باشه. تو دوست داری بچهشون چه شکلی باشه توتفرنگی؟
میچا لب و لوچش رو جمع کرد و صدای "اوم" مانندی ازش خارج شد.
_من دوست دارم مثل جودی باشه. یک دختر خوشگل! ددی دلم میخواد بزرگ که شدم مثل جودی پلیس بشم. بعد برم دنبال آدم بدا.
صدای قهقه چان تو سالن پیچید. سونگمین که بحث بین پدر و دختر رو جذاب دید کاسه پاپکورن رو کنار گذاشت و اون هم به چان نزدیک شد.
سرشو روی شونه چان قرارداد و به دخترشون خیره شد.
_وانیلا شیرین من میخواد پلیس باشه؟
میچا عینک گردش رو با دستای تپلش کمی بالا داد و با اشتیاق در جواب به سوال پاپا سونگموش سری تکون داد.
_میخوام مثل جودی باشم. آدم بدا رو دستگیر کنم و از بینشون یک دوست پیدا کنم و باهاش زندگی کنم.
چان با تصور آینده نهچندان دوری که میچا ازش حرف میزد، اخم ظریفی بین ابروهاش شکل گرفت. وقتی دخترکوچولوشون رو برای اولین بار به خونهشون آوردن انگار همین دیروز بود. اون نوزادی که تو ملحفه صورتی رنگش قنداق شده بود حالا خیلی زود قد کشید و بزرگ شد.
سونگمین دست دخترکش رو کشید و تو آغوش خودش جا داد.
_خب خانم کوچولو. اگه گفتی وقت چیه؟!
میچا خوب میدونست وقت چیه. بااینحال لبای صورتی و باریکش پژمرده شدن.
_درسته عزیزم وقت خوابه!
_ولی من هنوز کارتونم تموم نشده.
سونگمین بالبخند دوتا انگشت سبابه و وسطش رو مابین فاصله دو ابرو دخترش میکشید تا گره کوچکی که بینش افتاد رو باز کنه.
_ولی ما قرار گذاشتیم هروقت زمان خواب رسید برگردیم تو تخت و ادامهش رو فردا ببینیم. درسته؟
میچا برای آخرین تلاش به ددیش نگاه کرد.
چان شونهای بهنشونه اینکه "کاری از دستم برنمیاد" بالا انداخت. میچا با ناراحتی سرش رو پایین انداخت.
_اه دوستش ندارم.
سونگمین دست وانیلای غمگینش رو تو دستش گرفت.
_به ددی شببخیر بگو شیرینم!
میچا باهمون قیافه توهم رفته گفت:
_شببخیر ددی.
چان نیمخیز شد و لباشو به لپ سرخ دخترش نزدیک کرد.
_حالا که قرار نیست بوس شب نصیبم شه خودم بهزور میگیرمش.
محکم گونه دختر رو بوسید. و بعد از اون چند بوسه آروم دیگههم کاشت و درآخر راضی شد میچا رو رها کنه.
تا سونگمین دخترشون رو به تخت ببره. از جا بلند شد تا اونجا رو جمعوجور کنه. فردا پرواز داشتن و قطعا وقتی برای این اضافه کاریها نداشتن. بهتر بود امشب بهش رسیدگی کنه. سینی تنقلات رو به آشپزخونه برگردوند و درگیر مرتب کرد لوازم شد. ظرفهای کثیف هم تو ماشین ظرفشویی جا داد. و با خیال راحت دوباره به سالن برگشت. بخاطر اینکه جلوی تلویزیون فیلم ببینن بهکل دکوراسیون خونه رو بهم ریخته بودن. اول باید تشکهارو جمع میکرد تا بتونه میز عسلی و مبلهارو بهجای قبلیشون برگردونه.
خم شد تا ملحفههارو از روی تشک برداره که ناگهان سنگینی روی کمرش حس کرد.
سونگمین مثل کوالا پریده بود روی کمرش و بهش چسبیده بود.
_همینجوری جمعش کن.
چان که لحن شیطنتآمیز سونگمین برانگیختهش کرده بود. دست زیر سونگمین برد، و چرخید. بهسرعت دستها و پاهاش محکمتر دور چان حلقه شدن.
_هی دیوونه الان میوفتم.
_مگه خودت نخواستی؟ هوم؟
_بذارم زمین مرد گنده!
_الساعه اطاعت میشه قربان.
سونگمینو روی تشک گذاشت. بهش مهلت بلند شدن نداد. روی پسر خیمه زد.
_بگو ببینم حالا که داری به آرزوت میرسی و بهگالری آرنولد دعوت شدی. قراره چی به من برسه؟
پسر کمی به قفسه سینه مرد فشار وارد کرد تا بدن ورزیدهش رو از خودش دور کنه.
_هیچی! ولم کن باید بخوابیم فردا کلی کار داریم.
چان فاصلهش رو با افسونگر سختگیرش نزدیکتر کرد. دستهاشو زیر بدنش برد و به بدنش قوس داد.
_یکی اینجا داره مجبورم میکنه مثل میچا بهزور ازش بوس بگیرم.
لبهاشو به گردن پاپای میچا چسبوند و با لذت روش بوسه بارون میکرد. بوی شیرینی از گردن سونگمین استشمام میکرد که حسابی براش لذت بخش بود. اون بهش حس نوشیدن شیرعسل رو میداد.
_نکن چان جاش میمونه.
سرشو همونجا کنار گردن سونگمین نگه داشت و عمیق چندبار نفس کشید. دلش میخواست ریههاش از بوی سونگمین پر شه.
_این بوی بدنت، آخرش دیوونه میشم.
کنار پسر دراز کشید و اون رو تو آغوش خودش کشید.
_بیا امشب رو همینجا بخوابیم.
سونگمین با سکوت رضایت خودش رو نشون داد. نزدیکتر شد و سرشو روی سینه چان گذاشت. انگشتهای مرد بیکار نموند. بهسرعت موهای لخت و ابریشمی همسرش رو بهبازی گرفت.
_چانی من برای فردا خیلی هیجانزدهام. خیلی وقت بود که خانوادگی مسافرت نرفته بودیم.
چان با خستگی لبخندی زد. و با چشمای خمارش چهره پسر رو زیر نظر گرفت.
_نمیدونی چقدر میتونم خوشحال باشم وقتی تو خوشحالی.
نفهمیدن کی، اما پلکهای خستهشون گرم شد و روی هم قرار گرفت.
.
.
.
.
KAMU SEDANG MEMBACA
▪︎Hello Stranger▪︎
Fiksi Penggemar; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut