19 دسامبر، روز مهمونی ماهانه تیم بنگ>>
صدای آلارم ساعت گوشیش به صدا در اومده بود. به آرامی پلکاشو از هم فاصله داد و خودش رو بالا کشید تا بتونه به تاج تخت تکیه بده. چشماش رو هنوز نمیتونست بدرستی باز نگه داره. اتاق بزرگ و تاریک شو از نظر گذروند هوا هنوز گرگومیش بود و خورشید بالا نیومده بود. علیرغم اینکه شب قبل تا دیروقت بیدار مونده بود صبح رو خیلی زود از خواب بیدار شده بود.قطعا این کمبود خوابش رو مدیون استرس بود. شب قبل تا آخر وقت مشغول چت کردن با هیونجین بود و طوری که آخرین بار باشه تا تونست با هیونجین حرف زد. راجب موضوعات مختلف بحث وسط کشیده میشد و با ذوق نظراتشون رو باهم درمیون میگذاشتند. لبخند شیرینی بخاطر یادآوری شب قبل رو لبش خونه میکرد. اتاق سرد و تاریکش این امکان رو میداد که پتو بکشه رو سرش و تا هروقت بخواد بگیره بخوابه اما روزی که درحال شروع شدن بود یک روز خاص بود. که باعث بیخوابیها و استرسهای اخیر جونگین بود. روزی که خیلی براش انتظار کشیده بود و خودشو براش آماده کرده بود بالاخره فرا رسیده بود.
با اینکه ساعت چهار و نیم بامداد دسامبر زمان مناسبی برای از تخت بیرون اومدن نبود ولی جونگ تصمیم گرفت پتو رو کنار بزنه و با یک لیوان هات چاکلت گرم که روشو مارشمالو پوشونده روز پر استرسش رو شروع کنه. قدم زنان به سمت بالکن اتاقش رفت درش رو باز کرد.
با باز کردن در سوز سردی وحشیانه به سمت بدن جونگین یورش برد و باعث شد جونگین به خودش بلرزه.
ولی با این حال چیزی اون ته قلبش باعث میشد لبخند رو لباش خونه کنه. در بالکن رو بست و قبل از اینکه اتاقشو ترک کنه به سمت گوشیش رفت و اولین کاری که کرد یک پیام صبحت بخیر رو برای هیونجین ارسال کرد.
یدور چتهای شبقبل رو بالا پایین کرد و بازهم از اینکه اینقدر با هیونجین حرف زد ذوق زده شد و چشمای معصومش برق خوشحالی زد و لبای پایینشو لای دندوناش بهم فشرد و گوشی و به قفسه سینش چسبوند.
از اینکه این رفتارهارو از خودش نشون میداد باعث میشد حتی از خودشم خجالت بکشه پس خودشو جمع و جور کرد در حالی که جورابای ساق بلند راه راهی که پاش بود و فیکس میکرد از اتاقش بیرون زد.
قطعا تو اون ساعت از صبح که هنوز هیچ منبع نوری وجود نداشت نباید کسی بیدار میبود.
به سمت آشپزخانه رفت و چایی ساز رو پر آب کرد و روشن کرد تا آب جوش بیاد و از تو کشوی کانتر یک هات چاکلت فوری برداشت و رو صندلیِ میز ناهار خوری وسط آشپزخونه نشست و منتظر موند تا آب جوش بیاد.
اعترافش به هیونجین، یک قدم جلو تر رفتن رابطشون، و حتی چت کردنش با هیونجین براش غیرقابل باور بود و حالا امشب هم قرار بود استعدادی که چهار سال بخاطر دلایل فوق العاده منطقی پدرش از همه پنهونش کرده بود رو به نمایش در بیاره. داشت فکر میکرد نکنه که همه اینها خوابه؟ چطور میتونه یهو یک لیست از تمام مورد علاقههاش اونم تو زمان کم به حقیقت بپیونده.
اون عمیقا موسیقی رو دوست داشت از بچگی علایقش رو نشون میداد و از همون بچگیهم علایقش سرکوفت میشد. موسیقی ذاتا جزئی از اون بود ولی از اینکه نمیتونست تو موسیقی ارتقا پیدا کنه سر خوردش میکرد. این خود درجا زدن بود.
ولی امشب مطمئن بود یک در جدیدی تو زندگیش باز میشه و باعث میشه فصل جدیدی براش رقم بخوره. شاید مثل درخت بهاری که بالاخره میتونه جوونه بزنه و شکوفا بشه.
قطعا بخاطر تعریفایی که ازش میشد پدرش با این موضوع که عضو یک گروه موسیقی خوب بشه موافقت میکرد.
اجرا کردن پشت پیانو یکی از آرزوهایی بود که شاید همیشه براش جزو تاپ 10 لیستش میموند.
با تصورایی که از خودش داشت صداهای نامفهوم اما ذوق زدهای از خودش در میاورد و در حالی که لبخندش تا بناگوشش کش اومده بود خودشو بغل کرده بود شونههاش رو میلرزوند.
_دیوونهای؟
با صدای ناگهانی ای که شنیده شد چشمای رو هم فشرده شدهش رو با ترس باز کرد تا آدم مزاحمی که زد تو ذوقش رو رویت کنه.
_کیم سونگ مین؟ این شبا زیاد خونمون پلاسی. خبریه؟
نفسی که تو گلوش گیر کرده بود رو رها کرد.
سونگمین در حالی که پتو نازکی که دور خودش پیچیده بود تا از سرما جلوگیری کنه رو بیشتر دور خودش پیچید. چشماشو تنگ کرد و دایناسوری طور زیر لب ادای جونگین رو دراورد.
_این شیبی زیید خینیمین پیلیسی. دوست دارم پسره فضول مشکلش چیه؟ تو این عمارت بزرگ جای تورو تنگ کردم؟
با شونههای افتاده و در حالی که نصف پتو به زمین کشیده میشد به سمت جونگین قدم برداشت و صندلی کنار صندلیای که جونگین روش نشسته بود رو عقب کشید. بیصدا کنار جونگین جای گرفتو سرشو روی میز قرار داد. جونگین هم مثل خودش بیصدا بهش چشم دوخته بود و با مردمکش حرکاتش رو دنبال میکرد.
_تو دیگه چرا بیدار شدی؟
تماس گونهاش با میز چوبی مانع این میشد تا بدرستی بتونه حرف بزنه پس سر بلند کرد.
_آه نپرس. جونگینا این روزا دیگه کم مونده تا عقلمو از دست بدم.
جونگین که انتظار همچین جوابی از طرف هیونگش نداشت. با چشمای گرد شده بالا تنهش رو به طرف سونگمین کشید.
_اووم؟ باز چه خبر شده هیونگ.
صدای سوت چایی ساز به سونگمین مجال حرف زدن نداد. جونگین به سرعت از جاش بلند شد و از کابینت دوتا ماگ برداشت به سمت چایی ساز رفت و رو به سونگمین با تن صدای پایین گفت:
_برو تو اتاقم الان منم میام حرف میزنیم.
سونگمین سری تکون داد و از جونگین دور شد.
.
.
.
سینی رو روی میز تحریرش گذاشت و لیوان به دست سمت صندلی و تاب گوشهی اتاقش رفت. یکی از ماگهای هات چاکلت مورد علاقش رو به سونگمین داد و روی تاب تخممرغی شکل نشست و پاهاشو تو شکمش جمع کرد.
_خب حالا کاملا آمادهم تا بدونم چه خبره.
سونگمین یک ابرو بالا انداخت و با نگاهی که میگفت "مطمئنی؟" به جونگین نگاه انداخت. جونگینم پلکاشو روهم گذاشت. و طوری که به سونگ بفهمونه مطمئنه سر تکون داد.
سونگمینم نه گذاشت و نه برداشت خیلی رک و البته با لحنی مظلوم توضیح داد.
_ جونگ، پدربزرگت دستور داده هرچه زودتر من و چان ازدواج کنیم.
جونگین یک قلپ هاتچاکلتی که خورده بود رو پاشید بیرون و هول زده از جاش پرید. حجمی از هاتچاکلت که هنوزم بخار ازش بلند میشد روی قسمت برهنهای که بین شلوارک و جورابش پیدا بود ریخت.
_آخ پام، سوختم! لعنت به تو و هیونگ، سونگمینن لعنت. آخه آدم همچین خبر مهمی رو اینجوری میاد بازگو میکنه؟
سونگمینم ماگشو روی پاتختی که نزدیکترین سطوح صاف تو اطرافش بود قرار داد و نگران به سمت جونگین رفت. با چشمای پاپی کتک خورده پاهای جونگین رو فوت میکرد.
_خودت گفتی که برای شنیدنش آمادهای. بهتر شد؟
جونگین که دید بازم روحیه سونگمین فرشته بیدار شده و دست از پای کباب شدش بر نمیداره دلش نیومد بیشتر چیزی بگه. سر سونگمینو بالا هدایت کرد تا توجهش رو جلب کنه.
_پس این ننه من غریب بازیات برای چیه؟ انتظار داشتم درحالی که از خوشحالی حتی تو پوست خودتم نمیگنجی بیای و این خبر رو بهم بدی. منو باش که فکر کردم الان بیماری لاعلاج گرفتی و مثل این دخترای شخصیت اصلی کیدراماها میخوای هیونگم رو ول کنی تا بدون تو زندگی بهتری داشته باشه.
سونگمین چشما و لباش خط شد آروم به پای جونگین مشت زد.
_کم فیلم ببین بنگ جونگین.
جونگینم با لبخند سی و دوتا دندونیش جوابش و داد.
_چشم.
سونگ از جلوی پاهای جونگین بلند شد. ماگش رو برداشت و سرجاش برگشت
_خودت دلیلم رو خوب میدونی. فکر میکنم الان اصلا زمان مناسبی برای ازدواج ما نیست...
_هنوزم همون اورثینک مسخرت. سونگمین داری با این افکار خودتو اذیت میکنی. هیونگم کسی نیست که برای چیزی که دوست نداره وقتش رو هدر بده. اون برای انجام هر یک از کارهاش دلیل داره و بیخودی و بخاطر حرف دیگران تن به خواستهی دیگران نمیده. پس قطعا اگه دوستت نداشت هیچوقت تن به رابطه باهات نمیداد و به اون قراره آشنایی نمیومد.
سونگمین نگاهش قفل ماگ هاتچاکلتش شده بود.
_هه قرار آشنایی؟! اون که کاملا برنامه ریزی شده بود. درسته من مثل یک احمق چشم بسته بودم و هیچی رو نمیدیدم و با تمام وجودم میخواستمش. اما چان؟ فکر نمیکنم. حتما که نباید اون دلیله عشق باشه جونگینا، بعضی اوقات فکر میکنم که شاید من براش فقط یک هدفم.
جونگین باورش نمیشد که انقدر ذهن سونگمین آشفته باشه اون کنار چان همیشه طوری رفتار میکنه که انگار خوشبختترینه و حالا که داشت این حرفا رو از دهنش میشنید شوکهش میکرد. شایدم ترسیده بود. ترسیده بود چون نمیدونست سونگمین افکارش تا اینجا پیش رفته. مهمتر از اون نمیدونست حالا با این سونگمین باید چیکار کنه.
_سونگمینی، نه نه تو با این افکار منفی داری خودتو داغون میکنی. هیونگم واقعا دوست داره. من به حرفی که میزنم باور دارم پسر.
سونگمین به سرعت لبخند رو لباش شکل گرفت تا بیشتر از این جونگین عزیزشو نگران نکنه.
_نه جونگینا اذیت چی آخه داریم حرف میزنیم دیگه، من حالم خوبه چرا فیلم هندیش میکنی.؟
جونگین با اعتراض از روی تاب بلند شد. فکر میکرد حالا که ایستاده حرفاش تاثیر بیشتری قراره رو سونگمین بزاره.
_بسه، به من دروغ نگو. عینک بدبینیت داره پررنگتر میشه. پس من به عنوان نزدیکترین دوستت بهت، باید چشماتو باز کنم. خوب گوش کن کیم سونگمین. چان هیونگم خیلی دوستت داره و باز هم تکرار میکنم من از چیزی که دارم میگم مطمئنم شاید دوست داشتنش به اندازه تو نباشه اما کمتر از تو هم نیست. پس دیگه این افکارتو بریز دور اوکی؟
سونگمین از جاش بلند شد و آروم به سمت جونگین قدم برداشت و تن مشوش دونسنگش رو به آغوشش کشید.
_باشه دیگه بهش فکر نمیکنم بچه نون. چقدر خوبه که دارمت جونگینی.
جونگینم متقابلا بدن مارشمالویی دوستشو محکم به خودش فشرد و برای اینکه جو به وجود اومده رو سبکترش کنه گفت:
_ساقدوشت منما گفته باشم.
سونگمین کنار گوش جونگ ریز خندید.
_چان اگه بدونه که من رو بهش ترجیح دادی حسابی کفری میشه از دستت.
دستای ظریف جونگین تو موهای سونگمو شروع کرد به رقصیدن.
_اون همین الانشم میدونه من تو تیم توام کیم سونگ..، او دیگه باید بگم بنگ سونگمین نه؟
سونگمین خجالت زده با گونه هایی که به سرخی میزد نالید "یاااا"
سونگمین هیچ خواهر و برادری نداشت از وقتی چشم باز کرده بود و متوجه اطرافش میشد جونگین رو کنارش داشت و البته هیونگ جونگین رو.
خانواده کیم و بنگ دوتا خاندان قدرتمند بودند که از قدیم تا حال روابط گرم و صمیمیای بینشون برقرار بود.
از سالهای آخر راهنمایی بود که سونگمین فهمید کنار بنگ چان بودن معذبش میکنه و زمانی که چان نزدیکش میشه جوش و خروشی رو توی قفسه سینش احساس میکنه و آدرنالین خونش حسابی بالا و پایین میشه و در برابر تپشهای قلبش بیاختیار میشه. یک مدت سعی کرد ازش فاصله بگیره ولی این فاصله همهچی رو بدتر کرد.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut