تقریبا کلاس به آخرهاش رسیده بود. هوای گرمی که اخیرا فضای بیرون از کلاس رو تسخیر کرده باعث میشد از حالا غصه تحمل اون هوا رو به دوش بکشه.
دیگه آخرای کلاس کیفیت شنونده بودنش به زیر حد معمولش میرسید. و تو این مورد تنها نبود. استاد هم متوجهی کسل بودن دانشجوها بود. اما باز هم ثابت قدم بود تا فصل رو کامل درس بده.
هرچند، براش فرقی نداشت. هرجای خالی که تو کتابش پیدا میکرد رو با نوشتن متن آهنگ brookly baby جبران میکرد و یک جوری سر خودش رو گرم میکرد.
حواسش به ورقی که از هر طرف پاره شده بود تا به کوچکترین سایز خودش برسه، جلب شد. نگاهی به فرستندهی کاغذ انداخت. چهره شیطون پسر بغل دستش رو از نظر گذروند که با چشم و ابرو بهش اشاره میزد تا نوتی که روی کاغذ نوشته شده رو بخونه.
"میای بریم دانشکده موسیقی؟ برایت اجرا داره."
برایت! جونگین هنوز هم از بابت شب گذشته ازش ممنوندار بود. حس میکرد از شب گذشته نیویورک براش معنی دیگهای داره.
دیشب مرد از تمرینش گذشت تا با جونگین وقت بگذرونه. چهاشکالی داشت جونگینم واسه تشویقش بره و کلاسی که تعداد غیبتهاش از حد مجاز هم گذشته رو بپیچونه.
با لبخند عریضی که روی لبش شکل گرفت سری تکون داد و با جواب مثبت خیال پسر مو طلایی رو راحت کرد.
.
.
.بعد از خروج استاد از کلاس، جزوه و کتابروی میز رو جمع کرد و داخل توت بگ قهوهای رنگش قرار داد.
فلیکس که از اول هم حاضر بود کلاس رو بپیچونه درحالی که کوله روی دوشش بود. با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و جونگین رو میپایید.
_بدو جونگین، میخوام قبل شروع اجرا برایت رو ببینم.
_خیلی خوب دارم میام.
توت بگو روی دوشش تنظیم کرد و راه افتاد به سمت خروجی. اما طبق عادت دوباره روی برگردوند تا چک کنه چیزی رو جا نذاشته باشه.
کنار فلیکس پابهپاش قدم برمیداشت. هرچقدر که پسر به پاهاش سرعت میبخشید جونگین هم تکرار میکرد تا عقب نمونه.
_برایت چرا اینجا اجرا داره؟
بالاخره سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو به زبون آورد.
_برایت فارغتحصیل همین دانشگاهست. بهعنوان دانشجویی افتخاری ازش دعوت میکنن. هرچند اعضای انجمن گروه موسیقی اون رو جزوی از خودشون میدونن و تو اغلب جلسهها ازش دعوت میکنن.
جونگین با خودش فکر میکرد یک آدم چقدر میتونه خفن و کارکشته باشه تا اینکه اینجوری حتی بعد از فارغتحصیلی، دانشگاه خواهانت باشه.
با رسیدن به کافه فلیکس سرعتش کم شد و جونگین هم به تقلید ازش متوقف شد.
_من میرم کافی بگیرم. چیمیخوری؟
_چیزی نمیخوام.
_باشه پس تو زودتر برو منم خودمو میرسونم. اگه اجرا شروع شد اون جلو ملوها برام جا نگهدار.
فلیکس نایستاد تا جوابش رو بگیره و بهسمت کافه دانشکدهشون دوید. جونگین از این هول بودن فلیکس خندید. و برای اینکه بتونه ردیف اول بشینه پا تند کرد.فلیکس با ورودش به کافه دانشکده براش جا افتاد قرار نیست کارش به این زودیها راه بیوفته. از طرفی حسابی کافئین خونش پایین اومده بود.
تقریبا همه تازه کلاسشون تموم شده بود و اونجا بودن تا مثل فلیکس با یک کاپ قهوه روح خوابآلودشون رو بیدار نگهدارن. این وضعیت تو صف موندن. هیچ به مزاج فلیکس خوش نمیاومد.
دلش نمیخواست اجرا رو از دست بده. برایت کلی از بندشون براش تبلیغ کرده بود. خیلی ناراحت میشد اگه دیر میرسید.
البته که با این صفی که مقابلش بود دیر رسیدنش حتمی بود. با فکریکه به ذهنش رسید. نیشخند خبیثانهای کنج لبش نشست.
منتظر موند تا اولین نفری که قهوه بهدست از اونجا دور میشه رو شکار کنه. تا حدودی موفق هم بود.
دختری که بخاطر استایل خاصش بهراحتی میتونست حدس بزنه دانشجوی طراحی لباسه. درحالی که کافئین بهدست از بار دور میشد رو مورد هدف قرار داد. گلویی صاف کرد و نزدیک شد.
_ببخشید، ببخشید.
دختری که هدفون روی گوشش بود، با تعجب انگشتش رو به سمت صورتش گرفت تا مطمئن بشه پسره ناشناس با خودشه یا نه. که البته با لبخند و روی گشادهای که پسر بهش نشون داد مطمئن شد که قطعا با خودشه. هدفون رو دور گردنش گذاشت.
_بله با من کار داشتین؟
فلیکس با همون لبخند روی لبش به صورت دختر نگاه انداخت. از اعماق وجود وقتی که حالا تو موقعیتش قرار گرفت فهمید چقدر درخواستش مسخره بوده. حالا نمیدونست چطور درخواستش رو بازگو کنه که مسخره بهنظر نیاد.
_خب، اومم، راستش میشه آیسآمریکانوتون رو ازتون بخرم؟
با توهم رفتن ابروهایی که کنارش پیرسینگ خورده بود فهمید گند زده.
_قصد بدی ندارم. من فقط خیلی عجله دارم. اگه براتون امکان داره.
هنوز حرفش کامل نشده بود که دختر آیسآمریکانو تو دستش رو به سمت فلیکس گرفت.
_هووم بگیرش. شانس آوردی که دارم سعی میکنم کافئین رو ترک کنم. درغیر این صورت ممکن نبود انقدر بخشنده باشم. پول نمیخوام در عوضش میتونم شمارتو داشته باشم شاید تونستی بعدا برام جبران کنی.
فلیکس از موفقیت آمیز بودن عملیات لبخند به لباش برگشت. بخاطر اخم دختر لحظه شماری میکرد که هر لحظه محتویات اون ظرف تو دست دختر تو صورتش خالی شه.
فلیکس گوشی دختر رو از دستش بیرون کشید. شمارهش رو وارد کرد. و ظرف حاوی کافئین مورد نظرش رو از دستش کش رفت.
_خیلی ممنونم ازت بابت کمک.
و پاتند کرد تا به سالن برسه. درحالی که دختر از پشت سرش داد میزد. "پس اسمت؟"
_فلیکسم، فلیکس.
بدون اینکه بایسته مثل خود دختر باصدای بلند جوابش رو داد. گوشیش داشت تو جیبش ویبره میرفت. میتونست حدس بزنه دیر کرده و شخص پشت خط هم قطع به یقین جونگینه. نگاهی به ساعت مچی فلزیش انداخت. خب با یک نگاه اجمالی میتونست بفهمه حرف زدن با برایت قبل اجرا رو از دست داده. با لبای آویزون به پاهاش سرعت بخشید و به راهش ادامه داد.
بهنظرش راه همینجوریش هم طولانی شده بود و تو این گیر و دار با مانع ناگهانی که سر راهش سبز شد، روبهرو شد. و خیلی نرم تو بدن مرد مقابلش فرو رفت. خیلی تلاش کرد آیسآمریکانویی که بهسختی بهدستش آورده بلایی سرش نیاد. تا حدودی موفق هم بوده. حالا بهجز چندتا لکه روی لباس مرد چیز زیادی رو از دست نداده بود. با نگرانی نگاهی به مابقی نوشیدنیش انداخت. با مطمئن شدن از مقدارش نفس راحتی کشید. پلکاشو روی هم فشرد و با لحن سرزنشگر مرد مقابلش رو مخاطب قرار داد.
_معلوم هست چیکار میکنین؟ چرا یهویی جلو راهم سبز شدین آخه. خداروشکر کنین که بلایی سر نوشیدنیم نیومد.
قیافه مرد مقابلش دیگه هرگز پوکرتر از این نمیشد. مرد مطمئن بود از صد فرسخی که پسر باهاش فاصله داشت همینجا ایستاده بود و اینکه اون پسر یهو تغییر جهت داده تقصیر اون نبود.
_اتفاقا اینجا ایستاده بودم و منتظرت بودم. حالا که خودت اومدی از خطات چشم پوشی میکنم جوجهی حراف.
_جوجهی حراف؟ جنابعالی کی باشی روی من لقب بذاری؟
مرد که تنها بهخاطر دستور رییسش اینجا منتظر مونده بود تا پسر رو با خودش ببره.چشمی چرخوند.
_خیلی حرف میزنی وایی. اونوقت بهت برمیخوره وقتی بهت میگن حراف.
فلیکس با حرص دندونهاشو روی هم سابید. و انگشت سبابهش رو جلوی چشمای بیحالت مردی که تقریبا دهسانتی ازش بلندتر بود تکون میداد.
_تو حق نداری به من بگی حراف. مرتیکهی، مرتیکهی..
مرد با بیخیالی دست تو جیبش فرو برد و به فلیکس پشت کرد.
_باشه بابا راه بیوفت حالا، هوانگ هیونجین کارت داره.
فلیکس با شنیدن اسم آشنایی که بهطرز عجیبی این روزها زیاد به گوشش میرسید، مخلوطی از احساسات مختلف رو در لحظه از سر گذروند.
پشتسر مردی که اینهمه راه اومده بود تا این خبر رو بهش بده قدم برمیداشت. و با لحن حق بهجانبش مرد رو مخاطب قرار داد.
_برو بهش بگو من کار دارم. و درضمن نیازی هم نمیبینم که هم رو ببینیم و باهاش حرف بزنم.
آیام دست تو جیبش کرد و پاکت سیگار رو از جیبش بیرون کشید.
_خب خودت برو بهش بگو.
فلیکس پلکاشو با حرص رویهم فشرد. رفتارهای مرد مقابلش واقعا لج درار بود.
_مگه اینهمه راه نیومدی که منو ببری پیشش؟ حالا هم که برمیگردی. برو بگو فلیکس نمیاد چون نیازی نمیبینه.
مرد چندباری جعبهی سیگارش رو تکون داد و با وسواس یک سیگار رو از جعبهش بیرون کشید.
_من بابت اینکه بیام سراغت ازش پول میگیرم. اما از تو نه!
سیگار رو گوشهی لبش گذاشت و پوزخندی زد. درگیر فندکش بود تا بتونه باهاش سیگارش رو آتیش کنه.
جوابش بهشدت قانع کننده بود. اما فلیکس نمیدونست چرا مشتش گزگز میکرد تا روی فک مرد بشینه. با حرص سیگار رو از گوشهی لب مرد برداشت و روی زمین انداخت.
_انسان کمشعور محیط آموزشی جای سیگار کشیدن نیست. حالا اگه ناراحت نمیشی راهو نشونم بده تا خودم برم به رییست ابلاغ کنم حرفم رو.
مرد ابرویی بالا انداخت. و نگاهی به سیگارش کف زمین انداخت.
_احیانا انسان باشعوری مثل تو نمیدونه جای آشغال روی زمین...
_راه بیوفت حرف هم نباشه.
نیشخند گوشهی لب مرد پررنگتر شد. سری تکون داد دوباره با همون پوزیشن قبلیِ "دست توجیب" بدون حرف اضافه بهراه افتاد.
.
.
.
روز اول هفته بود. دخترش این دو روزی که خونه مونده بود مثل همیشه بازهم از توخونه موندن بیحوصله شده بود. خوشحال بود حداقل واقعا اوقات خوشی رو تو مهد میگذرونه. تو حیاط منتظر دخترش مونده بود. دختر و پسرهایی تو رنج سنی میچا و شاید یکی دوسال بزرگتر رو میدید که چطور به سمت خانوادهشون میدوئن.
_پاپا!
با صدای آشنای دخترش چشم چرخوند تا وانیلای شیرینش رو پیدا کنه. پیدا کردن دخترکش که سرهمی جین بهتن داشت خیلی سخت نبود. کوله کوچک روی دوشش بازهم براش بزرگ میزد. ورق تو دستش که اونطوری با ذوق تو مشتش گرفته بود، نشون میداد که دخترکش بازهم براش نقاشی کشیده. میچا تو این سن که نزدیک به چهارسالش بود نشون میداد استعداد خوبی تو نقاشی داره. کشف یکی از استعدادهای کوچولوش براش خوشایند بود.
سونگمین رویزانوهاش نشست و آغوشش رو به سمت دختر باز کرد. با فرو رفتن میچا تو آغوشش بهراحتی تونست عطر وانیلی شامپوش رو عمیق تو ریههاش حس کنه.
بعداز اینکه بالاخره از بوسیدن صورت نرم و برفی دخترش دست کشید. صورتش رو عقب کشید.
_سلام خانم کوچولو.
_سلام، پاپا چشماتو ببند میچا میخواد بهت جایزه بده.
سونگمین با لحن هیجانانگیزی که حسابی دخترش رو به وجد بیاره گفت:
_واو جایزه. من عاشق جایزهام.
میچا از هیجان جایزهای که قراره به پدرش بده پاهاشو روی زمین میکوبید.
_پاپا چشماتو ببند. بستی؟
سونگمین دستشو دور کمر دخترش حلقه کرد و پلکاشو روی هم فشرد. سر تکون داد تا دختر از بسته بودن چشماش مطمئن بشه.
_بابا حالا چشماتو باز کن.
وقتی چشماشو باز کرد حالا بهجای صورت دخترکش ورق A4 رو دید که روش خطوط ناشیانهای کشیده شده بود. با وجود بازی با خطوط، سونگمین میتونست خونه، درخت، خورشید، ابر و آدمکهایی که تو خونه کشیده شدن رو ببینه.
_وایی میچا این خیلی خوشگله، پاپا عاشقشه.
نگاهی به صورت خندون دخترک که دندونهای شیریش رو به نمایش میگذاشت انداخت.
_پاپا عاشقته توتفرنگی.
دوباره بوسهای روی لپ دخترش نشوند بلکه اینبار قلبش آروم بگیره. با یک دستش ورق رو برداشت و با دست دیگه میچا رو تو آغوشش به خودش نزدیکتر کرد.
_خب پرنسس نمیخوای بگی چی برای پاپا کشیدی؟
میچا سری برای تایید تکون داد. و با انگشت کوچولوش نقاشیش رو برای پدرش تفسیر میکرد.
_اینجا خونمونه. این منم این تو و اینم ددیه که تو خونهایم. اینم بریِ که تو حیاط منتظرمه تا برم باهاش بازی کنم.
سونگمین بالبخند سر تکون میداد تا اینکه با ادامه حرف دخترش لبخند روی لباش خشکید.
_اینم که بیرون خونهست عمو جونگینه. پدربزرگ میگه اون پیشما نیست و از پیشمون رفته. نمیدونم اون الان خوشحاله یا نه. برای همین هم من صورتشو سیاه کردم.
دختر بعد از توضیحاتش نگاهش رو از برگه گرفت و به صورت مبهوت پدرش دوخت.
_پاپا دوستش داشتی؟ پاپا؟
سونگمین باصدای دخترش بهخودش اومد. لبخند مضطربی اینبار روی لباش جون گرفت.
_میچا پدربزرگ بازهم به دیدنت اومده؟
_پاپا دوستش نداشتی.
سونگمین لبش رو گزید. وقتی بحث از جونگین به میان میاومد دیوونه میشد. نمیتونست به پدرچان اعتماد کنه. اون مرد هنوز هم بهنظرش پسر بنگ بزرگ بود. خوندن ذهنش کار سختی بود.
_دوستش داشتم میچا.
نقاشی رو تو دستش گرفت. و با دست دیگهاش دست کوچک دخترش رو محکم گرفت تا به سمت ماشین برن.
میچا رو روی صندلی مخصوصش نشوند و کمربند رو براش بست.
_تا تو با عروسکت بازی کنی. منم الان برمیگردم.
در ماشین رو بست و محض اطمینان قفلش کرد. چند قدم از ماشین فاصله گرفت. موبایلش رو درآورد و همونطور که پیادهرو رو متر میکرد شماره گرفت.
بعداز چند بوق پشت سرهم تماس وصل شد و صدای مردونه از پشت خط به گوشش رسید.
_الو؟
_سونگمینم، زنگ زدم که بگم از اینکه مخفیانه به دیدن دخترم میای دست برداری. میچا همهش سهسالشه. میخوای چی تو مغزش بکاری.
بعد از مکث طولانی صدای گرفته مرد بازهم بهگوشش رسید.
_من فقط به دیدن نوهم میرم.
_نیا، به دیدنش نیا. چی از جونگین براش گفتی؟ من خودم تو خونه از جونگین حرف نمیزنم اونوقت تو چی تو سر دخترم پر کردی؟ اون از پیشمون نرفته. شما مجبور به رفتن کردینش.
_هرچیزی که حقیقته.
با تن صدایی که خودش هم فکر نمیکرد انقدر بالا باشه به مرد تشر زد.
_چی گفتی؟
_نگران نباش انقدری احمق نشدم که ذهن بچه رو با چیزایی که توسرت میچرخه پر کنم.
سونگمین که خیالش کمی راحت شده بود، نامحسوس نفس عمیقی کشید. اون صورت سیاه از جونگین باعث شده بود به همهچیز شک کنه. اون هنوز که هنوزه نمیتونست دلش رو نسبت به کسایی که به جونگینش ظلم کرده بودن صاف کنه.
_برو دعا کن نتیجهی این کارهای پنهانیت به گوش چان نرسه.
بدون اینکه منتظر حرفی باشه تماس رو قطع کرد و ریههاش رو با چند نفس عمیق پر کرد.
.
.
.
.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut