•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵>•

489 92 29
                                    

از وقتی که پا به اون مهمونی گذاشت، فقط دور میز ایستاد و جرعت نمیکرد تکون بخوره. با یک لبخند ملیح رو لب‌هاش نمونه بارز یک عصا قورت داده بود که از وقتی اومده همونجا جا خوش کرده و قصد تکون خوردن هم نداره. هر از چندگاهی هم نگاهش به جیسونگ میخورد که به همراه خانوادش برای یک معارفه کوتاه کنار هر میز میرفتند و مشغول خوش‌وبش با سهامداران و کارمندای شرکت میشد.
خودش هم بعد سلام و احوال پرسی با چند خانواده که بهشون بر خورده بود دلش نمیخواست با کسی چشم‌توچشم بشه. تا همینجا هم زیاد تحمل کرده بود.
پدر و همکارانش که همه دور ی میز جمع شده بودن بحثشون داغ بود. قطعا حرفشون درباره‌ی کار بود و شاید هر از چندگاهی تیکه، کنایه و چزوندن.
مادرش هم با چند خانم همسن و سال خودش دور یک میز جمع شده بودند. اما بعضی‌ها چنان با نگاه‌های زننده و قضاوت کننده‌شون اطراف و میپاییدن و نظر میدادند که جونگین مطمئن بود قرار نیست به مذاق مادرش خوش بیاد. چانهی هر از چندگاهی سرشو به نوک انگشتاش تکیه میداد و لحظه‌ای دوباره با لبخند به ادامه صحبت هاشون گوش میکرد. خدامیدونه باز کی زیربار تخریب‌هاشون رفته که چانهی از اینهمه جاج کردن خسته بنظر میاد.
نفس های گرم کسی و کنار گوشش باعث مورمور شدن جونگین شد. سریع واکنش نشون داد و سرشو جمع کرد که صدای هیونگشو از کنار سرش شنید.
_اگه خسته شدی بالکن از اون طرفه. بهتره یکم هوای تازه به سرت بخوره.
پیشنهاد خوبی بود. حسابی حوصله‌اش سر رفته بود. انگار پا گذاشته بود تو این مهمونی مجلل که فقط دورهمی آدمای منفور رو تماشا کنه. موسیقی کلاسیک و شیرین پیانو که تو فضا طنین انداز بود باعث میشد حسرت بخوره که چرا حتی یه پارتنر برای رقص نداره. البته اگه داشت هم جلوی این جماعت نمیرفت پا روی سن رقص بزاره. سری برای چان تکون داد تا ازش جدا بشه. لیوان بلند کریستالی که محتوای توش آب پرتقال بود رو از روی میز برداشت و به سمت در بالکن که تو یک راهرو پشت سالن مراسم بود حرکت کرد.
با پیدا کردن در بالکن موردنظرش که پشت لایه‌ای از پرده بلند سفید پنهان شده بود، سعی کرد پرده‌هارو  کنار بزنه که یکی زودتر از خودش پشت پرده‌ها پدیدار شد. جونگین انتظار نداشت که یهو کسی بخواد جلوش ظاهر شه و فکر میکرد کسی اون اطراف نیست. صدای خفه‌ای از روی ترس از ته گلوش خارج شد.
چهره هوانگ هیونجین بالاخره از بین اون پرده‌ها نمایان شد. نگاهی به جونگین و لیوان تو دستش انداخت و نیشخندی زد:
_حالا وقت نوشیدنی ته که رو لباسم خالیش کنی؟
اینبار نمیبخشما پول پیراهنم 790 دلاره.
جونگین که انگار واقعا مچشو هنگام ارتکاب جرم گرفتن با لبخند مضطرب سر تکون داد:
_نه نه اینطور نیست بیشتر حواسمو...جمع میکنم.
بعد از حرفی که زد تازه متوجه کنایه‌ای که هیونجین بهش زد شد و خودشو جمع‌وجور کرد. اینبار با لحنی که دلخوریش ازش مشخص باشه گفت:
_اون‌بارهم خواستم براتون جبرانش کنم اما خودتون نخواستین و بیشتر از دستم عصبانی شدین یادتون که نرفته؟
هیونجین مثل اینکه حالا  از رفتار تدافعی‌ای که قبلا داشت پشیمون شده بود یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و درحالی که یک سمت از یقه کت جونگین رو که کج شده بود و درست میکرد تا بلکه جبران رفتار بد قبلا‌اش باشه گفت:
_نیازی به جبران نبود آخه، میدونم تند برخورد کردم ولی اون رفتارام فقط بخاطر...
_مگه چیزی رو باید جبران میکرد؟؟!
با صدایی که شنید چشماش گرد شدن، تنها چیزی که الان نمیخواست دقیقا همین بود. چان هیونگ و سونگمین هوس نکنند بیان پیشش و اونوقت تو این وضع اونهارو ببینند. اما حالا هیونگم چیزایی میشنید که با سونگمین قرار گذاشته بودیم که هیچوقت بهشون نگیم.
_جونگین تو چیو قرار بود جبران کنی؟ اصلا مگه باید بینتون چیزی باشه؟
جونگین میدونست که هیونگش مثل پدرش فکر نمیکنه ولی الان حتما بخاطر اینکه این قضیه رو باهاش درمیون نگذاشته و یجورایی پنهان‌کاری کرده از دستش عصبی شده. سونگمین‌که مثل همیشه فرشته نجاتش بود به حرف اومد تا چان رو آروم کنه:
_چانی عزیزم چیز مهمی نبود. ما بعدا هم تو خونه میتونیم راجبش صحبت کنیم.
سونگمین با لبخند رو لبش که مشخص بود حفظ ظاهره به سمت جونگبن برگشت:
_جونگین ماهم امده بودیم پیشت تا یکم هوامون عوض شه. اما حالا که فکر میکنم حیاط جای بهتریه و شماهم بهتره حواستونو جمع کنید. فکر نکنم دیدن شما دوتا کنار هم صحنه قشنگی باشه، پس فعلا.
سونگمین آروم دستشو دور دست چان حلقه کرد و از اونها فاصله گرفت. جونگین بار دیگر بخاطر حضور سونگمین تو زندگیش از مسیح تشکر کرد.
_ببخشید بخاطر شرایطی که توش قرار گرفتی، نمیخواستم اینطوری بشه و هیونگت بو ببره.
لیوان تو دستشو تکونی داد و به موج کوچیک شکل گرفته نگاه انداخت. با لحن نا امیدی لب زد:
_ بالاخره که قرار بود بفهمه این که تا الان خبری به گوششون نرسید متعجبم میکنه.
هیونجین با لحنی که فخر میفروخت ابرویی بالا انداخت گفت:
_شاید ما کارمون و خوب بلدیم.
جونگین با تعجب سر بلند کرد:
_چیی؟؟

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now