با مطمئن شدن از حال جونگین بالاخره تصمیم گرفته بود تنهاش بزاره. اون روز نه تنها باشگاهشو بلکه دیدن فرد مهم زندگیش رو هم از دست داده بود. هوا دیگه تاریک شده بود. دست تو جیبهای کت جینش فرو برد. رمز در خونه رو زد و وارد خونه شد.
کفشهاش رو با دمپایی تو خونه عوض کرد اولین قدم رو برنداشته بود که صدای هاپهاپ کردن و دویدن سگ قهوهای به سمتش توجهش رو جلب کرد. با دیدن یونتان خم شد و اون رو تو آغوشش گرفت و شروع به نوازش و بوسیدنش کرد.
_آیی پسر تو کی برگشتی. میدونی چقدر دلتنگت شدم؟ دیگه مریض نشیها باشه؟.
چند قدم جلو گذاشت و اما باردیگه از چیزی که تو خونشون میدید دلش ریخت. کاش بازهم به دیدن معاشقهی پدرهاش روی کانتر آشپزخونه منتهی میشد ولی چیزی که الان میدید از اونم وحشتناکتر بود.
سئو چانگبین درحالی که آستینهای پیرهن سرمهای رنگش رو تا زده بود. دستشو روی مبل قرار داده بود و با اون ژست نفس گیرش بهش زل زده بود.
زبونش بند اومده بود. اون مرد خونشون بود و هیچکس هم قصد نداشت بهش خبر بده تا زودتر خودشو به خونه برسونه.
یونتان تو آغوشش وول خورد. فلیکس یونتان رو روی زمین گذاشت و سعی کرد احمق بهنظر نیاد.
تهیونگ با لبخندی کنار جونگکوک، تو آغوشش جا خوش کرده بود رو به پسر موطلاییش گفت:
_تعجب کردی نه؟ حقیقتا خودمم انتظار دیدنش رو نداشتم.
ضربان قلب پسر ریتم منظمش رو از یاد برده بود. چانگبین به چی با پوزخند زل زده بود؟ اون لبخند مسخرهش قصد نداشت از روی لباش پاک شه؟ اون پوزخند لعنتیش که بهطرز عجیبی جذابش میکرد و بلایی سر پسر کک و مکی میاورد که احساس ضعف کنه.
_تعجب؟ کم مونده شاخ دربیارم.
مثلا مشتاق به سمت مرد قدم برداشت و مثل اینکه چانگبین هم قصد داشت جلوی خانوادش نقش بازی کنه. همو در آغوش کشیدن ولی کاملا مصلحتی. چانگبین با طعنهای که پسر بهخوبی طمع کزش رو میچشید گفت:
_خیلی وقت بود ندیده بودمت!
_ه..همینطوره.
جونگکوک جلو اومد و با صدای رساش اونارو از خلسهشون بیرون کشید. دستش رو دور سر فلیکس حلقه کرد روی موهای همیشه خوشبوی پسرش بوسه کاشت.
_ما منتظر تو بودیم. برو لباست رو عوض کن و زود برگرد سرمیز بچه.
فلیکس سری تکون داد و بهسرعت جمع رو ترک کرد. تجزیه و تحلیل اتفاقی که رخ داده بود براش زیادی بود. در اتاقش رو بهسرعت باز کرد و با همون شدت پشتسرش چفت کرد. روی تخت نفسنفس میزد و به سقف اتاقش زل زده بود. طوری نفسنفس میزد که انگار دور زمین چمن دویده.
در اتاق بهآرومی باز شد و توجه لیکس رو جلب کرد. پسر گردن بالا کشید تا ببینه کی وارد اتاقش میشه. با دیدن تهیونگ و یونتان سرجاش سیخ نشست و با حالت زاری غر زد.
_تهته اون اینجا چیکار میکنه؟
یونتان از آغوش تهیونگ بیرون پرید و بین پاهای فلیکس که حالا چهارزانو روی تخت نشسته بود جا گرفت.
فلیکس اون گوله پشمک رو بلند کرد و به گونهش چسبوند.
_تانی میای باهم فرار کنیم هوم؟ من نمیتونم اینجا دووم بیارم.
تهیونگ تمام مدت بالبخند گوشهی لبش به بیقراریهای پسرش چشم دوخت. کنار فلیکس روی تخت نشست و سمت دیگهی گونهش رو با انگشتهای کشیده و خوشفرمش قاب گرفت.
_جونگکوک دعوتش کرده. بهتره بریم پایین، خیلی طول کشیده و اونا منتظرمونن.
فلیکس بالبای آویزون روی سر یونتان دست میکشید و سگ پشمکی زیر انگشتای دستش خمار شده بود.
_وقتی میبینمش اذیت میشم خب. نمیشه بگی فلیکس خسته بود و خوابید؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:
_میدونی که این رفتار اصلا به مذاق پدرت خوش نمیاد. درضمن مگه نمیخوای از دلش در بیاری پس این فرار کردنت برای چیه؟
فلیکس تانی به بغل دوباره روی تخت پهن شد و پاشنهی پاشو به تخت کوبوند. سگ بیچاره که این وضع ناپایدار رو دید ترجیح داد فرار کنه و از اتاق بیرون زد. تهیونگ نمیدونست گندی که زده تا چهحده. درواقع لیکس شرم میکرد که این موضوع رو کامل با تهیونگ درمیون بذاره. تمام حرصی که رو دلش مونده بود رو با یک کلمه که لحجهی غلیظ استرلیاییش هم چاشنیش بود، خالی کرد.
_فاک..
تهیونگ سری تکون داد و از جاش بلند شد.
_زودتر بیا پایین.
و اتاق دوباره خالی شد و گهگاهی مخلوط قهقههای چانگبین و ددیش به گوشش میرسید.
از جاش بلند شد و لباسش رو با جورابهای بلند سفید و شلوارک و یک تیشرت سبز رنگ عوض کرد.
به خودش تو آیینه نگاهی انداخت. هرچقدرم بهخودش میرسید بنظرش همیشه تو نگاه چانگبین یک آشغال بود. حالا چجوری باید این ورژن جدید از سئو رو تحمل میکرد. زمانی رفتارهاش غیرقابل تحملتر میشدند که دست به مقایسه میزد. چانگبین قبلا کجا و حالا کجا؟ مثل این میموند که از روی صندلی پوشیده شده از ابریشم بردن نشوندنش روی صندلی خاردار. چند نفس عمیق کشید و به موبایلش چنگ زد و از اتاقش بیرون رفت.
بدون اینکه حتی نگاهی به پذیرایی بندازه به سمت آشپزخونه رفت تا برای بردن ظروف روی میز به تهیونگ کمک کنه. تهیونگ که اغلب وسایل رو خودش برده بود. ظرف غذایی که همچنان روی کانتر انتظار میکشید رو بدست گرفت و زودتر از تهیونگ سمت میز رفت. جایی مقابل چانگبین پشت میز جا گرفت.
فلیکس نمیدونست این چه مرضیئه که هروقت مقابل اون مرد قرار میگرفت میخواست بهش ثابت کنه دیگه اون لیکس بچهننهای که به حمایتهاش نیاز داره نیست. بهنظر خودش از احمق بودنش مقابل چانگبین جلوگیری میکرد. اما ندایی، مدام روحش رو با این پیغام که تو چشماش چیزی جز یک آدم گستاخ و مغرور نیست، ساییده بود.
با هرتیکه گوشت برش خوردهای که بین دندوناش قرار میگرفت. با خودش تکرار میکرد الان وقتشه تا دهن باز کنه و حرفی که دل تو دلش نبود تا با پدراش درمیون بزاره رو به زبون بیاره. اما حضور اون آشنای دور باعث میشد که بارها حرفشو بخوره.
تهیونگ متوجه بالبال زدنهای لیکس شده بود ولی اجازه داد تا پسرکشون با خودش به نتیجه برسه.
سکوت جمع هرازگاهی بخاطر بحثهای کاری چانگبین و جونگکوک شکسته میشد.
حالا که بحثهای دوستانه اون دونفر به کار معطوف شد لیکس با صدایی که ته مایههاش لرزش بهخوبی حس میشد گفت:
_د..ددی من بالاخره شخصی که دنبالشی رو پیدا کردم.
سه جفت چشم به دهن فلیکس دوخته شد. با خودش آرزو میکرد کاش برای چانگبین نامرئی بود. اون درحالحاضر هیچ احتیاجی به توجه اون مجسمه خوشتراش یخی نداشت. با اینحال لیکس جرئت میکرد فقط به چشمای طوفانی ددیش که برای اون مثال نوشیدن قهوهی گرم بود نگاه کنه.
_سوییت هانی بالاخره تصمیم گرفته به ددیش کمک کنه. خب؟ معرفیش نمیکنی؟
جونگکوک زیادی پسرشو لوس کرده بود یا فلیکس زیادی بهش وابسته بود. هرچی که بود فلیکس از توجهی جونگکوک به وجد اومده بود. چنگال رو کنار بشقابش گذاشت. انگشتای ذوق زدهش بهم گره خوردن.
_تو میشناسیش ددی، تهته هم همینطور!
جونگکوک و تهیونگ با تعجب نگاهی بهم انداختن. تهیونگ با تردید زیر لب گفت:
_نکنه، جونگین؟
چانگبین سعی میکرد اهمیتی نده ولی مگه میشه اون اسم رو بشنوه و گوشاش تیز نشن؟
جونگین؟ براش اسم آشنایی بود. پسر مو بلوندی که تو باشگاه قصد نداشت دستهای فلیکس رو رها کنه. مگه میشد چانگبین اونو فراموش کنه.
_از کجا مطمئنی که این آدم میتونه از پسش بربیاد؟
فلیکس با اظهار نظر چانگبین فکش به زمین چسبید.
کاملا یهویی و کوبنده. تغییرات چانگبین بهشخصه برای فلیکس واقعا آزار دهنده بود. قصد داشت همیشه اینجوری با رفتاری که صدوهشتاد درجه تغییر کرده فلیکس رو آزرده کنه؟ فلیکس لبخندی گوشهی لبش جاخوش کرد جملهی کوتاه تحویل چانگبین داد.
_اون گفت پیانو براش مثل اکسیژنه!
جنگ نرمی که بینشون بهراه افتاده بود همچنان ادامه داشت. چانگبین با نگاهش کاری میکرد تا مغز استخون فلیکس بسوزه. و لیکس هم با دلخوری بهش پاسخ میداد.
_تو دیدی؟ اینکه چجوری با پیانو نفس میکشه؟
فلیکس پوزخندی زد و خواست خودش رو توجیح کنه.
_نه، اما...
چانگبین طوری که انگار داره با دیوار صحبت میکنه مثل فلیکس پوزخندی زد و تیکهای از استیک گریل شده رو به سمت دهنش برد.
_کارش رو ندیدی و حالا اومدی به جونگکوک پیشنهادش میکنی؟.
بحث بینشون برای اثبات استعداد جونگین نبود. بیشتر جنبهی آشنایی فلیکس با اخلاق سگی و بروز شدهی چانگبین رو داشت.
فلیکس حرصش گرفته بود. دلش میگفت دهنشو وا کنه و سرتاپای این آدم رو به گند بکشه. تنها چیزی که مانعش بود همون هشدار بزرگ و قرمز رنگش بود که بهش میفهموند اون آدم چانگبینه!
همون هشدار لعنتی که اگه زودتر بهش علامت داده بود الان فلیکس مجبور نبود تقاص زبون تیزش رو بده.
_من به استعداد جونگین مطمئنم. ددی میتونم از جونگین بخوام فردا بیاد شرکت و خودت ببینی.
لحن دلخور فلیکس اصلا دلنشین تهیونگ نبود و از بحث پیش اومده کلافه بود. ابروهاش درهم گره خورده بود و جونگکوک هم حسابی متوجه احساس نارضایتی در همسرش شده بود. ترجیح میداد بیشتر از این بحث کار رو روی میز شام پیش نکشن.
_هانی بعدا راجبش باهم مفصل صحبت میکنیم.
پسر موطلایی با غضب چنگال کنار بشقابش رو تو دست گرفت و تصمیم گرفت تا آخر شام دهن باز نکنه.
ولی چانگبین با پوزخند کنار لبش مشغول خوردن شد.
از اینکه تونسته روی اعصاب اون جوجه رنگی بره حسابی خرسند بود.
.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/298873829-288-k361064.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
▪︎Hello Stranger▪︎
Fiksi Penggemar; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut