از وقتی که به خونه رسید خستهتر از اونی بود که لباساشو عوض کنه و به شکم گرسنهاش برسه. مثل یک تیکه چرک متحرک رو تختش ولو شد. چندبار سعی کرد با جونگین ارتباط بگیره اما هردفعه تلاشهاش بینتیجه میموند. نگران بودن رتبهی اول رو تو تنفر از احساسات، براش داشت. حتی سونگمین هم جوابش رو نمیداد. دیگه کلافه شده بود از طرفی هم جرئت نمیکرد به سمت عمارت بنگ بره.
البته نکته حائز توجهی که وجود داشت ابن بود که رفتن به اون عمارت هم در حال حاضر تصمیم خوبی نبود. شاید شرایط رو برای جونگین سخت تر کنه. میدونست الان اون مرد به ظاهر متشخص میتونه بیاد و سر اون رو هم از تنش جدا کنه و ازش بعید هم نیست.
دندون رو جیگر گذاشتن تنها راهی بود که مقابلش براش فرش قرمز پهن کرده بود و چارهی دیگهای نداشت. از صمیم قلب دعا میکرد که دوست فلک زدهاش حالش روبهراه باشه.
مادرش بهش گفته بود که برای این چندروز به اندازه کافی تو یخچال غذا براش پک کردن تا از گرسنگی تلف نشه. با اینحال اون هوس برگرهای مخصوص کافهای رو کرده بود، که اولین بار تو کره امتحانش کرده بود.
تلفن رو برداشت و غذای مورد نظرش رو سفارش داد.
حالا که تنها شده بود به خوبی میدونست باید به چی رجوع کنه تا از تنهاییش لذت ببره. ایکس باکس قدیمی که کادو تولد پونزده سالگیش بود رو روشن کرد. گیم زدن راه تمیزی برای فرار از افکار ریسمان بریده و بهم پیچیدهاش بود. بنظر اونم تنهایی حوصله سر بر بود اما نه برای کسی مثل جیسونگ که تا اینجاشو تنها گذرونده بود. در واقع دیگه براش سخت نبود تازه خیلیم با اوضاعی که داشتم حال میکرد.
با صدای زنگ در به سمت در خونه رفت احتمال اینکه سفارشش رو اوردن سخت نبود. کلاه هودیشو رو سرش کشید تا شلختگی موهاش کسی که پشت دره رو شوکه زده نکنه. پاهاشو خرامان خرامان رو سطح پارکت شده میکشید. دستگیره در رو پایین کشید.
جسم سیاهی به سمتش یورش آورد و حرفش با کوبیده شدنش به دیوار تو دهنش ماسید. اما جاش فریادی که قرار بود از روی ترس سر بده با دستای گرمی که چفت لبهای لرزونش قرار گرفت مهار شد.
_نترس جیسونگ، منم!
با چشماش فردی که تو فاصله کمتر از یک قدم بهش تو خونشون ایستاده بود نگاه کرد. کلاه مشکی به همراه ماسک مشکی که به خوبی صورتشو پوشونده بود. ولی اون چشم ها، از آخرین دیدارش با اون تیلههای مجذوب کننده خیلی نمیگذشت و خوب اون چشمای آشنا رو میشناخت.
چشمای جیسونگ به اندازه توپگلف گرد شده بود. حضور مینهو دم آپارتمانشون عجیب بود. انگار فاصله گرفتن از این آدم داشت دشوار میشد. چرا حتی تو خونش هم از دست این آدم در امان نبود.
مینهو دستای گرمشو آروم از روی لبهای جیسونگ برداشت. پسر کوچکتر که حالا به خودش اومده بود چنگی به کت مینهو زد و اونرو کامل تو خونه کشید. بعد از چک کردن راهرو در رو پشت سرش بست.
_هیونگ، هیع.. تو اینجا چیکار، هیع..میکنی.
این دیگه چه کوفتی بود. سکسکه به سراغش اومده بود.
مینهو خندید و دست هاشو تو جیب کت چرم مشکیاش که بیش از حد با اون یقه اسکی مشکی، جذابش کرده بود گذاشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ترسیدی؟
جیسونگ مردد با مرد سیاهپوش ارتباط چشمی برقرار کرد. از موقعیتی که درش قرار داصت گیج شده بود.
_تو تو یهو، هیع..وارد خونمون شدی بعد..هیع، انتظار داری نترسم؟ هیع
زمانی که مشغول توضیح دادن بود. مینهو بدون هیچ پشیمونیای با دستایی که تو جیبش جا خوش کرده بودن بهش نگاه میکرد و با تموم شدن حرفاش شروع کرد به بلند بلند خندیدن.
چین ظریفی بین ابروهای جیسونگ نشست.
_چی، چی الان..هیع..اینقدر خنده داره؟..هیع
مینهو کمی خم شد تا فاصلهی قدیشونو به حداقل برسونه. چشماش صورت پسر کوتاهتر و از نظر میگذروند.
_ تو خیلی کیوتی جیسونگ.
این حرف جیسونگ رو درهم شکست. کیوت؟ اون به نظر مینهو کیوت بود؟ و عجیبتر از اونکه لیمینهو خیلی صریح اون کلمه رو پیشش بازگو کرده بود.
مینهو متوجه شد که با گند زدن فاصله خیلی کمی داره. دلش نمیخواست حالا که یک فرصت توپ گیرش اومده خودش این موقعیت رو محوش کنه.
_اومدم دنبالت که بریم دوری بزنیم.
با صدایی که از مینهو دراومد. جیسونگ از پشت دیوارهای بلند خلسهای که توش حبس شده بود،بیرون کشیده شد و با تعجب ابرویی بالا انداخت. بریم دور بزنیم؟ امشب شبی بود که فقط از مینهو حرفای عجیب بشنوه؟ اونا چشون شده بود؟
_لینو هیونگ اگه..هیع..پدر و مادرم خونه بودن، میدونی چه شری..هیع..درست میشد؟ تو دردسر میوفتادی. چطور تونستی همینجوری..هیع..بیملاحظه وارد خونه بشی..هیع.
مینهو صاف ایستاد و نگاهی به اطراف خونه انداخت.
_اتفاقا چون میدونستم نیستن اومدم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد برات شر درست کنم کوچولو. دلمم نمیاد امشب رو تنها اینجا بمونی. لباست رو بپوش قراره بریم یکم بگردیم.
جیسونگ از هرجهت که بررسی میکرد گره خوردن خودش و مینهو خیلی عجیب داشت پیش میرفت. هرسری که همو دیدن یکبار باهم خوب بودن و یبار جنگ بینشون بود. جیسونگ نمیدونست باید با این آدم چیکار کنه. به سمتش بره و یا از هرچه زودتر این جوانه رو خشک کنه تا ریشه نگرفته.
_باشه باشه، با اینکه..هیع. نمیدونم از کجا فهمیدی که تنهام، در هر صورت بگذریم. هیع.. لطفا بیاتو منم غذا سفارش دادم پس باهم شام،..هیع میخوریم.
_دیگه دیگه ماهم روش های خودمون و داریم هانی (اسمش و مخفف کرده). درضمن نیومدم که شبو تو خونه بگذرونیم. اومدم که ببرمت بیرون به سرت هوایی بخوره پس آماده شو.
خودشو رو نزدیکترین کاناپه به خودش پرت کرد و منتظر موند تا جیسونگ آماده شه.
.
.
.
به هر زوری بود جیسونگ حالا کنار مینهو توی ماشینش نشسته بود و بی دلیل خیابون های سئول رو متر میکردن.
تنها چیزی که سکوت داخل ماشین رو خدشهدار میکرد صدای ملویی بود که از ضبط شنیده میشد و البته صدای سکسکههای گاه و بیگاه هان که قصد بند اومدن نداشتن.
به نقطهای از داشتبورد زل زد و نفسشو حبس کرده بود. شنیده بود که این کار برای بند آوردن سکسکه کاربردیه، یکی از گزینههای دیگهای که در اون لحظه ذهن جیسونگ رو درگیر کرده بود، با این مضمون بود که این یارو چشه دقیقا؟ منو از خونم بلند کرد و کشوند بیرون تا حوصلم سر نره. ولی الان بیشتر داره خوابم میگیره.
مینهو همونطور که درگیر رانندگی بود فهمید که از صدای سکسکه آخری که شنیده چند ثانیهای میشه که میگذره. نگاهی به هان انداخت. درحالی که لپاشو پر از باد کرده بود و صورتش داشت رو به قرمزی میرفت به نقطهای زل زده بود.
_چیکار میکنی؟ داری از دست میری که.
با صدای مینهو جیسونگ نفسش با صدای سکسکه بلندی رها شد.
_آهه یکم مونده بود تا بند بیاد، هیع..اینا همش تقصیر توئه.
مینهو که انگار اعتقادی به این موضوع نداشته باشه با چشمای گرد شده چند بار با انگشتاش به خودش اشاره کرد.
_منن؟من؟ داری میگی اینا تقصیر منه؟ اونوقت چرا؟
جیسونگ نمیخواست کم بیاره اون آدم ترسونده بودتش و باعث شده بود سکسکهای که چند قرنی میشد که اصلا پیداش نبود بازهم به سراغش اومده بود.
_اگه اونجوری مثل دزدا، هیع..تو خونمون نپریده بودی الان، هیع..وضع من هم این نبود جناب لی.
مینهو حرفی نزد. حرفای جیسونگ به.اندازه کافی قانع کننده بهنظر میرسید. کمی جلوتر ماشین رو کنار زد و ازش پیاده شد. جیسونگ با چشماش دنبالش میگشت اولش وارد یک داروخونه شد ولی بعد از داروخونه زد بیرون و به سوپر مارکت بغلیش رفت.
جیسونگ دستش رو مشت کرد و آروم چندبار به سرش ضربه زد تو دلش خودش رو سرزنش کرد.
_وایی گند زدم. انقدر غر زدم احتمالا رفت برا خودش یه آرام بخش بخره. اگه تا همین نیمساعت پیش دلش میخواست باهام وقت بگذرونه از الان دیگه ازین خبرا نیست. خیلی بچهای هان جیسونگ.
در ماشین باز شد مینهو با یک نایلون که توش دو بطری آب معدنی و چندتا اسنک بود تو ماشین نشست.
_از پزشک داروخونه پرسیدم گفت آب بخوری میتونه کمک کنه که سکسکهات بند بیاد. اونارو هم خریدم تا برسیم بخوری کمی سرگرم شی.
مینهو یک بطری رو بیرون کشید و سرش رو باز کرد و به سمت جیسونگ گرفت. جیسونگ زیرزیرکی نگاهی بهش انداخت و ریز سکسکهای کرد و با یک ممنونم آروم بطری رو از دست مینهو بیرون کشید و یک نفس تا دو سوم آب رو به ته گلوش رسوند. باریکهای از آب روی گلوش جاری شده بود. مینهو نگاهی به دردسری که بغلش نشسته بود انداخت و استارت ماشین رو زد.
جیسونگ نگاهی به مینهو انداخت تو سکوت مشغول رانندگی بود. برای اینکه اون هم تلاشی کرده باشه بحث الکی باز کرد و سوال مزخرفی پرسید بلکه خودش رو از این جو سنگین نجات بده.
_خسته نیستی؟
مینهو همونطور که به جلو خیره بود سوالش و با سوال جواب داد، بهتر ازین نمیشد.!
_مگ تو خستهای؟ میخوای دور بزنم؟
دیگه کلافه شد معلوم نیست داشتن کجا میرفتن
جیسونگ با خودش گفته بود میریم بیرون یکم خوش میگذرونیم اما الان هر لحظه با سنگینی پلک هاش تو جنگ بود.
_میشه یکم از خودت برام بگی؟ چمیدونم یه چیزی تعریف کن که بهم یادآور شه برای بیرون اومدن باهات اشتباه نکردم.
مینهو که شصتش خبردار شد دیگه داره گند میزنه پس سعی کرد کمی هم که شده همکاری کنه.
_خب، چی دوست داری بشنوی؟
جیسونگ وقتی یه چراغ سبز از طرف مینهو دریافت کرد روی صندلیش نیم خیز شد.
_نمیدونم از خودت بگو یا اینکه از رابطه خودت با هیونجین بگو یا اومم مثلا تا حالا عاشق شدی؟ یچیز باحال از خودت بگو.
مینهو زیر لب خندید.
_مثل اینکه زیادی فکرتو درگیر کردما.
جیسونگ که حس اینو داشت دستش رو شده دوباره رو صندلیش اروم گرفت.
_چی میگی؟ فقط دارم تلاش میکنم جو بینمون تغییر کنه.
مینهو خندید و جلوی صورت جیسونگ بشکنی زد.
_دقت کردی سکسکهات بند اومده؟
بعد از اخباری که مینهو اعلامش کرد جیسونگ برای لحظهای مکث کرد و بعد از اینکه سکسکهای در کار نیست مطمئن شد گفت:
_اوه، مثل اینکه همینطوره. هیونگ کارت درسته!
_اوکی، اوکی اینو که خودمم میدونم.
فیس جیسونگ از این حجم از خود شیفتگی درهم گره خورد.
_حالا که انقدر کنجکاوی برات از رابطه خودمو هیونجین میگم.
جیسونگ با اعماق وجود دوست داشت هم جوابی کنه و بگه من آنچنانم که فکر میکنی مشتاق نیستم. ولی دلش نیومد حالا که این غلتک بهراه افتاده جلوش رو بگیره.
_قبل ازینکه شروع کنم باید بهت بگم که من قبلا عاشق یک دختر بودم و بعد از اون هم دیگه عاشق نشدم.
فکرشم نمیکرد مینهو جدیش بگیره و از زندگی عشقیش بگه. بهنظر خیلی علاقهای هم به صحبت راجبش نداشت.
_خب صحبت کردن راجب هیونجین باید آسون بنظر بیاد ولی درواقع نمیدونم از کجا باید شروع کنم. از موقعی که یادمه هیونجین رو کنار خودم داشتم. همیشه و همهجا. من، هیونجین و جیهیون یه ترکیب بودیم که هیچوقت ازهم جدا نمیشن. تمام حسهای مزخرف و محدودیتهایی که شما الان دارین تجربهاش میکنید و از سرگذروندم. دور شدن از رشتهی مورد علاقم، گیر دادنهای بیمورد سر رفتارم، لباس پوشیدنم، علایق و دوستایی که داشتم. اونها ازم یک عروسک میخواستن که هرچی دوست داشتن تنم کنن و هرطور که خواستن بهم نقش بدن. ولی من هم نمیتونستم زیربار حرف زور برم. تهدیدی که هم سر من و هم هیونجین اعمال شد برای اینکه به خودمون بیایم و هرچیزی که اونا میخوان باشیم.
جیسونگ فقط ساکت بود و به مردی که سفرهی دلش رو براش باز کرده بود گوش میداد.
مینهو دنده رو عوض کرد و ادامه داد.
_هیونجین خیلی پسر خوبی بود. حرف گوش کن؛ درسخون. همون چیزی که داییم برای جانشینیش تو کمپانی احتیاج داشتم اما فقط یک مشکلی داشت. اون الگو جالبی برای خودش انتخاب نکرده بود و من اونجوری که میخواستن نبودم و اهمیتی هم به حرفاشون نمیدادم. نمیگذاشتم خواستههاشونو به من تحمیل کنن و تا اینجا هم کاری به من نداشتن. اما رفتهرفته اونا کمکم متوجه تغییر رفتارهای هیونجین شدن اون شده بود یکی دیگه کپی من. و خب این چیزی نبود که بتونند ازش چشمپوشی کنند. هیون از خط قرمز گذشته بود و حالا زنگ خطر به صدا دراومده بود. نگرانشون کرد و عواقب خوبی هم به دنبال نداشت. سختگیریهاشون شروع شد داییم وقتی فهمید که نمیتونه هیونجین رو تغییر بده پس تصمیم گرفت الگو هیون رو تغییر بده.
تلخ خندید، اون میخندید ولی جیسونگ از هر کلمه که میچکید میتونست طعم گس درد رو حس کنه.
_تهدیدم کردن. گفتن این رفتارهای من زندگی هیون رو نابود میکنه. جیهیون نونا بهم میگفت که حواسش به همه چیز هست و خودمو بخاطر حرفاشون اذیت نکنم اما من نمیتونستم رو هیون ریسک کنم. اون از بچگیش پیش من بود و اون بچه فقط یک دونسنگ برام نبود. من خودمو توش میدیدم پس پیشنهاداشون رو قبول کردم و با هر سازی که زدن رقصیدم تا بتونم از هیون محافظت کنم. سرتو درد نیارم جیسونگی این شد که الان من شدم دست راست و وکیل و مشاور هیونجین، هرجایی میره و هرکاری میکنه هم باید کنارش باشم.
جیسونگ با چشماش پسر مقابلش رو بخاطر خوشقلب بودنش تحسین میکرد. چقدر سخت بنظر میرسید ولی از درون برای عزیزانش سخت میخروشید.
_با نگاهت داری حواسم رو پرت میکنی هانجیسونگ.
جیسونگ هل شد و به سرعت سر جاش سیخ شد. برای اینکه خودشو از این مخمصه نجات بده چیزی پروند.
_آه ببخشید فکرم درگیر بود.
مینهو با لحن شیطونی یک تای ابروشو بالا انداخت.
_به همین زودی شدم ملکهی ذهنت؟
جیسونگ هیچ دوست نداشت که به مینهو این باور رو بده که بدجور آبسسدش شده. که البته همچین باور غلطی هم نبود.
_نه من اصلا به شما فکر نمیکردم اتفاقا داشتم به این فکر میکردم چه خوبه که هیونجین آدم لایق و عاقلیه پس جونگین از خوب کسی خوشش..
جیسونگ همونطور که جملات از دهنش بیرون میومد وقتی سرشو بلند کرد و نگاهش با نگاه منتظر لینو که یه تای ابروش که بالا پریده بود گره خورد.
جیسونگ الان رسما جلوی کسی که تا چند دقیقه پیش خودشو (این شد که الان من شدم دست راست و وکیل و مشاور هیونجین، هرجایی میره و هرکاری میکنه هم باید کنارش باشم ) معرفی کرده، گاف داده بود و درواقع یعنی این آدم نزدیک ترین شخص به هیونجین در کل دوران زندگیش بوده.
تنش یخ زد و ادامه حرفش رو خورد. میخواست ابروشو درست کنه اما حالا زده بود چشمش روهم کور کرده بود. واسه همینا بود که نباید هول میکرد. باز گند زده بود. لعنت یک روزشم بدون گند زدن نمیشد.
_گفتی جونگین چی؟
جیسونگ بند هودیش رو محکم بین دستاش له میکرد. در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد کاملا اضطرابش مشهود بود سعی میکرد از جواب دادن به لینو طفره بره.
_هی..هیچی داشتم میگفتم خوبه که هیونجین هم مثل جونگین خوب بزرگ شده.
اما مینهو دست بردار نبود ماشینو زد کنار و میخواست مطمئن شه که هیون به چیزی که دنبالش بوده رسیده.
_ولی من فکر نکنم اینو شنیده باشم. گفتی که جونگین از هوانگ هیون ما خوشش میاد درسته؟
جیسونگ دستاشو جلوی صورت مینهو تکون میداد و بالبخندی که سعی میکرد طبیعی باشه گفت:
_نه نه، چی میگی هیونگ اشتباه متوجه شدی. من اصلا همچین چیزی منظورم نبود.
لینو تکخندی به حالت مضطرب جیسونگ زد و به سمت گوشش که تو معرض دیدش بود خم شد و در گوشش نجوا کرد.
_ ولی من، درست منظورت رو متوجه شدم.
جیسونگ که نفس گرم لینو به گوشش میخورد و تنشو مورمور میکرد خودشو جمع کرد دوستش همین حالاشم تو خود دردسر بود نباید براش یک دردسر جدید دیگه میساخت و با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره برای عوض کردن بحث گفت:
_داری بیخود بزرگش میکنی هیونگ. بهتره تا روده بزرگم روده کوچک رو یک لقمه چربش نکرد بریم چیزی بخوریم.
لینو سر جاش برگشت.
_اووم اوکی، یه رستوران ساحلی خوب میشناسم که مطمئنم آشنا اونطرفا پیدا نمیشه.
جیسونگ به سرعت سری تکون داد و رو به سمت شیشهی پنجره برگردوند و نامحسوس نفس آسودهای کشید و پلکاشو روی هم فشرد. حتی نمیتونست تو چشمای مینهو نگاه کنه میترسید چشماش همه چیو لو بدن.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut