Jeongin pov:
نزدیک به یک هفته از اون روز کذایی که از سر گذرونده بودم گذشته بود.
بی سابقه بود اما به شدت دلم میخواست برم مدرسه خودم هم خوب میدونستم انگار چیزی رو اونجا جا گذاشتم که دلم میخواد زودتر بهش برگردم. خونه موندن بیشتر باعث کلافگیم میشد از این موضوع متنفر بودم.
تو این چند روز جیسونگ و سونگمین تنهام نگذاشته بودن و همش بعد مدرسه بهم سر میزدن.
تو این چند روز اتفاقاتی افتاده بود که اگه بخوام
به مهمترینش اشاره کنم این بود که پدرم یک روز وارد اتاقم شد و برام شرط گذاشت که اگه خودم این آبرو ریزی رو جمعش کنم اون موقع میتونم برگردم به روال گذشتم.به پسرا از شرطی که پدرم برام گذاشته بود گفتم. اینکه باید یجوری دوباره بدرخشم تا اون تحقیر فراموش بشه. البته خودم هم دلم میخواست یجوری این گندی که زدم رو جمعش کنم.
هرچند به خودم بخاطر اون اتفاقی که برام افتاد حق میدادم اون فوبیایی بود که من از بچگیم درگیرش بودم و نمیفهمیدم چرا برای دیگران انقدر این موضوع مهم شده و نمیخوان دست از حرف زدن دربارش دست بکشن.
جیسونگ پیشنهاد داده بود که بهتره از چیزی که توش بهترینم کمک بگیرم.
بهترین بودن برای من یعنی موسیقی. البته این فقط از نظر خودم قابل قبول بود اما از نظر خاندان بنگ؟
فکر نمیکنم پدرم بخواد با این مسئله که با یک اجرای بینقص خودمو نشون بدم موافق باشه.
ولی من تصمیم رو گرفتم. خودش بهم یاد داد که باید سر تصمیماتم سرسخت باشم.
به هرحال که قراره مخالفت کنه. اما امروز که پدرم از شرکت برگشت باهاش درباره این موضوع مفصل صحبت میکنم. دلم میخواست زودتر رضایتشو جلب کنم تا اجازه بده برگردم به روزای قبلیم.
رفتن به مدرسه و کلاسهام، گشت زدن با سونگمین و جیسونگ و دوچرخه سواری کنار رودخونهی هان.
شایدم اینا همه بهونه بود و قلبم برای دید زدن شخصی به اسم هوانگ هیونجین لج کرده بود.
پووفی کشیدم تا حسای بدی که رو قلبم سنگینی میکردن از بین برن.
گوشیمو گرفتم وارد اپ kakaotalk شدم.
بی هدف چتامو با دوستام و گروه مدرسهامو باز میکردم و میخوندم تا وقت هرچه زودتر بگذره.
کمی که پایینتر رفتم چشمم خورد به پروفایل پسری که در گیری ذهنی این روزام شده بود خیلی دلم میخواست بیتفاوت بگذرم اما انگشتم جرعت حرکت به خودش نمیداد و تماما در اختیار قلبم قرار گرفت.
بازهم نبرد بین عقل و قلبم بهراه افتاد. قلبم پیروز شد!
روی پیویش زدم تا بالا بیاد. آخرین پیاممون برای روز قبل فستیوال ورزشی بود که میخواست مطمئن شه برای فرداش تمرین میکنم یا نه و چقدر این پیگیر بودنش برام شیرین بود.
سوالی که ذهنمو بیشتر درگیر میکرد این بود که
چرا این چند روز خبری ازم نگرفته؟
بعد از کمی فکر کردن به سوالم. خودم جوابم. با یک "حتما سرش شلوغ بوده " دادم تا بتونم خودمو قانع کنم. اگه اون سرش شلوغه چه بهتر که خودم بش پیام بدم پس. اینجوری هیونگ هم میفهمه که بیادشم و هم دل خودم با حرف زدن باهاش آروم میگیره.
قسمت تایپ چت رو زدم و صفحه کیبوردم بالا اومد.
کمی به صفحه گوشیم نگاه کردم. اصلا چی باید بهش میگفتم؟
چجوری باید این مکالمهای رو که انقدر براش ذوق داشتم رو شروعش میکردم.
قلبم بیجنبه ام ازم میخواست تا رک چیزی که تو دلم هست رو به زبون بیارم میخواست بهش بگم که خیلی دلم براش تنگ شده و بخاطر ندیدنش دارم دیوونه میشم.
یا باید بهش میگفتم که من اون روز نگرانی رو تو تیلههای مشکی چشماش دیدم که بخاطر من بود و یا اون طور که سعی میکرد تو مسابقه از پشت هوامو داشته باشه و نمیخواست ازم جلو بزنه رو حسش کردم. اما اگر این حسا توهمی بیش نبود چی؟
نه نمی تونستم اینارو بهش بگم. اصلا دارم کار درستی میکنم؟من بخاطر اینکه نتونستم ازش ببرم دارم تنبیه میشم. افکار بهم ریختم رو کنار زدم و صاف روی تختم نشستم. به خودم برای بار nام یادآوری کردم.
_ نه جونگین، هیونجین هیچ گناهی نداره بیعرضگی و ترسو بودن خودتو پای اون نزار.
دوباره گوشیمو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم به تایپ کردن هرجور که تایپ میکردم بنظرم اشکالی داشت و دوباره پاکش میکردم و از اول یچیز جدید مینوشتم. در آخر تصمیم گرفتم تمام حرفامو پشت چند کلمه کوتاه قایمش کنم.
_هیونگ؟ کجایی؟ حالت خوبه؟
چشمامو بستم و سندش کردم شاید سه تا سوال ساده به نظر بیاد اما پشت هر کدوم از اون جملات احساسات عمیق من نسبت بهش وجود داره که خودشو به هر دری میزنه تا آروم بشه.
با صدای باز شدن دروازه بزرگ عمارت سمت تراس توی اتاقم رفتم و از پشت در تمام شیشهای اتاقم دیدم که ماشین پدرم و پشت سرش ماشین هیونگم وارد عمارت شد.
پس زمانش بالاخره رسید. سریع به سمت آینه قدی تو اتاقم رفتم و لباسمو مرتب کردم. موهامو شونه زدم تا آشفته به نظر نیام برای اینکه نظر پدرم رو جلب کنم باید قوی به چشمش بیام.
دست رو قلبم که از حالا شروع کرده بود به بالا و پایین توپیدن گذاشتم و آروم روشو ماساژ دادم و از تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
_جونگین برو که قراره پدرتو راضی کنی و مطمئنم که میتونی. روزای خوب منتظرتن پسر.
لبخندی به صورت خودم تو آینه پاشیدم تا بتونم قوت قلب بگیرم و به سمت در اتاقم رفتم و با یک نفس عمیق از اتاقم خارج شدم.
سمت نردههای چوبی راهرو رفتم و سرم رو به سمت پایین متمایل کردم تا ببینم پدرم وارد شد یا نه دیدم در حالی که با دستش رو شونه چان ضربههای آرومی میزنه چیزی گفت که صداش به گوش من نرسید و به سمت اتاق کارش که طبقه پایین بود رفت و چانم برگشت تا از پلهها بالا بیاد. بدو به سمتش رفتم.
_هیونگ!
چان با دیدن من که خوشوخرم از اتاقم زدم بیرون چشماش متعجب شد چون تو این چند روز تو عمارت طوری میگشتم که کسی متوجه حضورم نشه.
_اوه جونگینی خوبی؟
تو بغلش پریدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم تا بتونم خستگی کارشو از تن خستهاش بیرون ببرم.
اونم در حالی که تو یه دستش کیف سامسونت چرمش بود. دست دیگهاشو پشت کمرم گذاشت و با کف دست بزرگش شروع کرد به آروم نوازش کردن کمرم.
آروم ازش جدا شدم.
_ هیونگ میخوام برم با بابا صحبت کنم تا دلشو بدست بیارم.
لبخند گرمی زد و همونجوری خیره بهم، نگاه مهربونشو میخ من کرد.
_تو هیچ مجبور نیستی رضایتش و جلب کنی جونگینا.
آروم لبمو گزیدمو سرم رو کمی به پایین متمایل کردم.
_اما میخوام اینکارو انجام بدم. میخوام بدونه که اونطور که فکر میکنه احمق و ضعیف نیستم و تواناییهامو به چشم ببینه.
چان دستشو پشت گردنم گذاشت و سرشو به سرم نزدیک کرد.
_داری به چرتوپرتایی که اونروز گفته فکر میکنی؟
مگ نمیدونی اون برای اینکه عصبانیتشو خالی کنه دست به تحقیر میزنه؟به حرفای بی سروتهش اهمیت نده جونگینی.
همونجوری که به مردمکای براق چشمهای چان خیره بودم مصمم گفتم:
_میدونم، خوب میدونم هیونگ اما با اینحال بازم میخوام رضایتشو جلب کنم. میخوام یکبار هم که شده بهم افتخار کنه. نمیخوام براش مایهی ننگش بشم. اون باید طرز فکری که نسبت بهم داره رو عوض کنه.
چان که متوجه شد قرار نیست پا پس بکشم گفت:
_تو که مرغت یک پا داره. حالا برنامهات چیه؟
شیطون ابرویی بالا انداختم ازش دور شدم.
_بعدا میفهمی.
پشت در اتاق کار پدرم ایستادم و تقهای به در زدم
و منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
_بیا تو.
نفس عمیقی کشیدم و درو آروم باز کردم و اول سرم و کمی بردم تو بعدشم کاملا وارد شدم.
پدرم نگاهی بهم انداخت و در حالی که دکمههای پیراهن مردونش رو باز میکرد سوالی بهم نگاه کرد.
_سلام خسته نباشین پدر، ببخشید وقت دارین که باهاتون حرف بزنم؟
بعد از روز مسابقه اتفاقایی که به همراه داشت جو بین من و پدرم حتی سنگینتر از قبل شده بود و مادرم سر همین مسئله از پدرم رنجور بود. بدون توجه به من بیخیال ادامه باز کردن دکمه پیراهنش شد و روی مبل چستر رو به روی میز کارش نشست و با چشماش بهم اشاره کرد تا پیشش جا بگیرم.
به جایی که اشاره زد نگاه انداختم و رفتم کنارش نشستم. کمی ساکت موندم تا جملههای توی ذهنمو کنار هم بچینم و چیزی که میخوام بگم رو درست بیان کنم.
_نمیخوای چیزی بگی؟ فکر کنم قرار بود که حرف بزنیم.
نگاهی به چشماش کردم اما بلافاصله دوباره نگاهم و به زمین دوختم بالاخره وقتش رسیده بود خواستمو بیان کنم پس نباید از خودم ضعف نشون میدادم.
_پدر، من به حرفاتون و پیشنهادی که دادین فکر کردم. همونطور که گفتین من اینجام که تا ازتون یه فرصت بخوام، میخوام که به من فرصت بدین تا جبرانش کنم.
من نمیخوام که شما بخاطر من سرافکنده باشین.
صدای پوزخند پدرم لرزی به دلم انداخت.
_منظورت دقیقا از فرصت چیه؟ رک حرفتو بزن ازم میخوای اجازه چه کاری رو بهت بدم؟
پدرم خوب فهمید اومدم اینجا درواقع تا برای کاری که میخوام انجام بدم اجازه بگیرم. دستم رو شده بود.
اما این خواسته خودش بود و من تمام تواناییمو تو موسیقی میدیدم اعتمادبهنفسم رو جمع کردم.
_میخوام اجازه بدین تا بتونم برای مهمونی این ماه، حالا که قراره فاز دوم پروژهتون رو به نمایش بزارین منم به این مناسبت برای جشن پیانو بزنم.
پدرم چشماشو ریز کرد بهم نگاه کرد.
_ داری میگی بهت اجازه بدم تا همه بفهمن وقتتو گذاشتی برای اینکارا بجای اینکه بری کلاس های بورس و ارز و مدیریت مالی و خودتو برای شرکت آماده کنی؟
اونوقت این بود راه حلت؟ منظور من از درخشیدن رو بد فهمیدی بنگ جونگین و این نشون میده خوب فکر نکردی.
لبامو اسیر دندنام کردم با خودم گفتم نه نباید کم بیارم. نیومده بودم که سرافکنده برگردم.
_اتفاقا خیلی خوب فکر کردم بابا همه چی که این چیزا نیست. مگه فقط دراین صورت میتونم موفق باشم؟
میدونی چند نفر از بچه های گروه بنگ و هوانگ شاگرد های خانم چئون هستند؟ اما خانم چئون گفت من از همشون بهترمگ این باعث نمیشه که تو بهم افتخار کنی؟ اینکه من تو رشتهای که عاشقشم موفق باشم تو خوشحال نمیشی؟وما کلی خواننده و موسیقیدان موفق داریم. مثلا خانم چئون رو ببین حرف اول موسیقی تو کره رو میزنه و افتخار خانواده شه.
پدرم پیشونیش رو ماساژ داد و با تن صدای بالایی گفت:
_مزخرف نباف جونگین، خانواده ما با خانواده خانم چئون فرق داره، اون جد در جدش تو این کار بود و الان هم افتخار خانوادشه. اما تو چی جونگین؟
من به کسی نگفتم و از همه پنهونش کردم که رفتی کلاس موسیقی چون بیشتر از من قراره از پدربزرگ و مادربزرگت حرف بشنوی اونا این قضیه رو قبولش نمیکنن و مناسب خاندان ما نمیدونن که بری ساز بزنی اونا همینجوریشم روی رفتارهای تو حساسن. دوست داشتی بری یادبگیری و من به هر بدبختی بود برات کلاس جور کردم تا کسی بو نبره و توهم چیزی یاد بگیری اما قرار نبود اینجوری خودتو به نمایش بزاری.
تکخند حرصیای زدم و از روی مبل بلند شدم و روبه روی پدرم ایستادم و گفتم:
_ چیی خودمو به نمایش میزارم؟ چطوره که شما انتظار دارین با شرکت در کنفرانسهای تجاری و شرکت تو جلساتتون خودمو به نمایش بزارم اما دوست ندارین بخاطر علایق قلبیم اینکارو انجام بدم؟ بابا من اگه تو اون مهمونی پیانو بزنم. اونم یک قطعه معروف رو قطعا همه بخاطر این قضیه تحسینم میکنن.
مخصوصا اگه ببینن خیلی بهتر از بچههای خودشون عمل کردم. اونوقت شما تو فکر راضی نگه داشتن پدر و مادرتی؟ پس من چی؟ تلاشهای من رو اصلا میبینید؟ به این فکر میکنی که دارم تمام سعیام رو میکنم شما خوشحال باشین؟
در اتاق پدرم باز شد و چان هیونگ اومد تو اتاق کنارم وایستاد و دستمو محکم تو دستاش گرفت.
_ چه خبره جونگین باز چیشده؟
دوباره رو برگردوند سمت پدرم.
_ بابا صداتون کل عمارت رو گرفته.
پدرم هم متقابلا از جاش بلند شد و دستی به کمرش زد.
_منو ببین. حالا که فکر میکنی فقط با این کار میتونی ورق رو بچرخونی پس من سعی میکنم باهاش کنار بیام و دربارش فکر میکنم. ولی تو فعلا تمریناتو شروع کن. تصمیم آخرم و بعدا بهت میگم. حالا هم دست هیونگتو بگیر و برین بیرون نیاز دارم استراحت کنم.
سری تکون دادم حالا که به اینجا رسیدم باید خواسته بعدیم رو هم به زبون بیارم نمیتونستم همینجوری بزارم برم.
_ بابا چیزی دیگهای هم هست که باید باهاتون درمیون بزارم. راستش میخوام برگردم مدرسه.
قبل از اینکه حرفی بزنه و مخالفت کنه به سرعت ادامه داد.
_دیگه تو خونه درس خوندن خیلی برام سخته و دارم از درسام عقب میمونم میترسم که نتونم خودمو برسونم و نمرههام افت کنن دیگه سالهای آخره و جبران کردن درسهای عقب مونده سخته.
منو هیونگ منتظر بهش نگاه کردیم. درحالی که بقیه دکمههاش رو باز میکرد سمت اتاق لباس کنج اتاقش میرفت آروم گفت:
_اوکی از فردا میتونی بری.
بیصدا خندیدم و درحالی که دست مشت کردم رو جلوی صورتم میاوردم رو به چان هیونگ با ذوق گفتم "یسس"
BẠN ĐANG ĐỌC
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut