چراغ لوسترهای درخشان و بزرگی که از سقف تالار آویزون بودند یکباره خاموش شد و اون تالاری که بخاطر انعکاس نوری که به برج گلسهای روهم چیده شده میخورد میدرخشید، تو یک تاریکی کوتاه مدت فرو رفت که موجب از سر گرفتن پچپچهای کنجکاوانه افراد حاضر در سالن شده بود.
کمی نگذشته بود که پرتو نور در قسمت بالای تریبونی که تو قسمت راس سالن وجود داشت روشن شد و یکی از مهندسین جوان و البته باتجربهی شرکت بنگ پشت تریبون قرار گرفت و با مطلب رسمی که از قبل آماده کرده بود شروع کرد به سخنرانی پشت اون تریبون، و توضیح مختصری راجب فاز اول نقشهای که ماه قبل تیم بنگ به نمایش گذاشته بود، داد.
جو عجیبی بود با تک تک حرفهایی که از دهن اون مهندس جوان خارج میشد بنگ جونگکی که در سمت راست پدرش یعنی بنگ بزرگ ایستاده به خودش و تیمش میبالید چون میتونست نگاهای مفتخر و رضایت بخش بنگ بزرگ و برای خودش داشته باشه.
اما از طرف دیگر اوضاع اینقدر خوشبینانه پیش نمیرفت و سهامداران شرکت هوانگ با پوزخند و بعضی هم با خشم به قیافه خنثیی هوانگ هیونجونگ چشم دوخته بودن.
با دعوت مهندس جوان از رییس پروژهشون به پشت تریبون بقیه سخنرانی رو به بنگ جونگکی سپرد و رییس بنگ در حالی که دکمه کتش رو میبست با تشویقهای گرم تیمش راهی شد تا سخنرانی پرشوری که آماده کرده بود رو ارائه بده.
هر لحظه که مراسم به جلوتر پیش میرفت دستای هنرمند جونگین بیشتر یخ میکرد. اون چیزی از مراسم نمیفهمید. یکی از مهم ترین اتفاقهای شغلی پدر و هیونگش درحال رخ دادن بود ولی جونگین فعلا فقط نگران اجراش بود، اجرای امشبش قرار بود مسیر جدیدی از زندگی رو بهش نشون بده که حالا با وجود پدربزرگش تو مراسم میترسید که نتونه از پسش بر بیاد.
اون از عکس العمل بنگ بزرگ میترسید. البته که با وجود دیکتاتور بازیهای اون پیرمرد حقم داشت بترسه. اگه اون باهاش مخالفت میکرد قطعا دیگه راهی براش وجود نداشت چون پدرش به تمام دستورات پدبزرگش بدون چون و چرا عمل میکرد و سرنوشتش همه و همه بستگی به راضی نگه داشتن بنگ بزرگ بود. پس باید بهترین خودش و نشون میداد تا بتونه توجه افکار عمومی و حتی رسانهها رو جلب کنه. تنها نظرات مثبت اونها و بالا رفتن سهامشون میتونست پدربزرگش رو راضی نگه داره.
دستای گرم و ظریفی قفل دستاش شدن و صدای لطیف خانم چئون معلم پیانوش کنار گوشش شنیده شد.
_جونگینا رنگ و روت پریده. یادت رفته؟ قدم اول برای یک اجرای خوب اعتماد به نفسه. نزار جوانهی اعتماد به نفست زیر آوار دل نگرانیهات دفن بشه پسر خوب.
جونگین دستای خانم چئون رو به آرامی فشرد و سری به نشونه تایید تکون داد و لبخند دلگرم کننده شو به صورت خانم چئون پاشید.جیسونگ هنوز روی دختری که لباس دکلته صورتی رنگی که قسمت بالاتنه لباسشو پرهای صورتی تشکیل داده بود و از اول مراسم به مینهو زل زده بود فوکوس بود.
این نگاههای خیرهشش حتی مینهو رو هم متوجه خودش کرده بود. مینهو متوجه شده بود که نگاههای خیره جیسونگ برای اون نیست و جایی اطرافش گیر کرده اما نمیتونست بفهمه که چی انقدر جیسونگش رو درگیر خودش کرده.
اون حالا دوست پسرش بود و حق اینو داشت که از این موضوع سر در بیاره. منتظر بود هرچه زودتر این مراسم رو اعصاب تموم شه تا بتونه جیسونگ رو یکجا گیر بیاره. تنها دلیلش برای اونجا رفتن هم فقط و فقط جیسونگ بود. میخواست این مراسم بهانهای باشه برای دیدن اون چشم ها، اون چشمهای شفافی که آسمون پرستاره شب رو میتونست ازش ببینه
فکر میکرد داره زیاده روی میکنه اما خوشبختانه و شایدم متاسفانه جیسونگ زیادی داشت براش خاص میشد.
حالا به بغل کشیدن اون پسر کیوت که ژاکت سفید رنگ گوچی به تن داشت و اون پاپیون بزرگی که به گردنش زده بود از هر وقت دیگه خوردنیترش کرده بود، شده بود تنها دغدغهی اونشبش..
دوباره صدای دست زدنها بالا گرفت. رییس بنگ در پایان صحبتهاش از تک تک هیئت مدیرهش قدردانی کرد و از بنگ چان دعوت کرد تا استارت ارائه فاز دوم نقشه رو بزنه.
با شنیدن اسم چان سونگمین با نگاهی مفتخر و البته ذوقزده دستای قوی و گرم چان رو تو دستاش فشرد.
چان نمیتونست اون نگاه اکلیلی دوست پسرش رو تحمل کنه. از طرفی هم خوب میدونست الان تو یکی از مهمترین مراسمهای زندگیش قرار داره و به علاوه چشمهایی که تو اون سالن روش بود و فلش دوربینهایی هم گوشه کنارهای سالن جا خوش کرده بودن که تکتک لحظات اون شب رو ثبت میکردن پس نمیتونست هیجان زده عمل کنه و کمترین کاری که میتونست برای قلب دردمندش انجام بده به آغوش کشیدن سونگمین و بوسه کاشتن رو موهای خوش عطر و خوش حالتش بود.
بعد از بوسه کوتاهی که رو سرش نشوند به سمت سن رفت.
این حرکتش اون هم تو اون جعمیت، اون هم جلوی اینهمه آدم کله گنده کره برای سونگمین زیادی بود و باعث شد به سرعت گونههاش رنگ بگیرن و تو دلش دوست پسر سرتقش رو مورد عنایت قرار بده.
جونگین از این خجالت کیوت سونگمین اروم پقی زد و دستشو کاور لبخندش کرد تا جو رسمی مراسم و بهم نریزه. هیونگش خیلی جنتلمن بود. اون خوب میدونست چطور رفتار کنه که همه جوره مورد تحسین قرار بگیره. هنوز لبخند درخشانش سرجاش بود که نگاهش با نگاه نامفهوم هیونجین گره خورد و با تعجب ابرویی بالا انداخت.
هیونجین که درگیر جلوگیری از لبخند در حال کش اومدنش بود و با نگاه جونگین که مچش رو گرفته بود به سرعت چشمهاشو از چشمهای حلال شده جونگین که انسولین لازمش میکرد، دزدید.
مینهو که کاملا متوجه اینتراکشن بین اون دوتا شده بود تنهای با این مضمون که حواسم بهت هست به هیونجین زد و هیون حتی به روی مبارکشم نیاورد.
چان گلویی صاف کرد و شروع کرد به سخنرانی کوتاه:
_نمیخوام زیاد وقتتونو بگیرم فقط به عنوان بنگ چان عضوی از تیم و خانواده بزرگ بنگ میخوام از همه کسانی که در این شب مهم همراهیمون میکنن تشکر کنم.
فلشهای دوربین خبرنگارها هر لحظه با سرعت بیشتری از هم سبقت میگرفتن و باعث میشد که دید چان به افراد حاضر در سالن تار بشه.
خبرنگار جوانی که از قضا همون کیم داهیون معروف بود بین خبرنگارهای دیگه قرار داشت دستشو برای سوال پرسیدن بالا برد.
چان که وقت رو مناسب برای جواب به سوالهای ناتموم خبرنگار ها نمیدید مختصر جواب داد.
_بعد از ارائه پروژه حتما به سوالاتتون پاسخ خواهیم داد. با تشکر از صبر و شکیباییتون.
منشی چان لپتاپ به دست به سمت سن رفت و لپتاپ شرکت رو روی میز قرار داد و فلشی که توش کلیپ اینترو قرار داشت رو به لپتاپ وصل کرد.
چان مضطرب بود اما سعی میکرد اضطرابش خیلی مشهود نباشه تا تیمش هم دچار استرس نشه گلویی صاف کرد و به سمت منشی خانم که در حال آماده سازی برای پخش اینترو بود رفت و به آرامی پرسید "همه چی رو به راهه؟"
دختر جوان عینک فریم گربهایش رو مرتب کرد با لحن اطمینان بخشی گفت:
_بله آقای بنگ بعد از پخش اینترویی که آماده کردیم مهندسامون قراره میز هوشمند رو بیارن برای ارائه پروژه اونموقع شما باید برای توضیح فاز جدید آماده باشید.
چان بالبخند سری تکون داد بالاخره داشتن به چیزی که میخواستن میرسیدن.
اوایل فکر کردن به این پروژه براشون محال بود. این پروژه ریسک بزرگی بود و پا گذاشتن تو مسیرش خطرناک. اما حالا اونا اینجا بودن، تونسته بودن تکتک موانع رو کنار بگذارن و از موانع احتمالی که قرار بود جلوی راهشون قرار بگیره پیشگیری کنن.
پدرش خیلی خوشحال بود چون پدربزرگش داشت بالاخره بعد از مدتها روی خوش از خودش نشون میداد و همینکه تصمیم گرفته بود اونشب پا به مهمونی بزاره خودش یک هدیهی بزرگ برای چان و پدرش محسوب میشد. تمام اینها علتی بودن که چان میتونست بخاطرش بعد از مدتها ارامش خاطر پیدا کنه و امشب رو با خیال راحت سونگمینیشو به آغوش بکشه و سرشو روی بالش بزاره.
سونگمین با دستای درهم تنیده و با نگاه اکلیلی به دوست پسرش که مدیریت مراسم رو به دست گرفته بود نگاه میکرد و تو دلش پروانهها به پرواز در اومده بودن و اون نگاه شیفتهش تبدیل شده بود به سوژه مورد نظر جونگین و جیسونگ. جونگ دست هان رو کشید و به سمت میز سونگمین رفتن و اونو بین خودشون احاطه کردن و سونگمین حتی متوجه حضورشون کنار خودش نشد.
هان لبش رو نزدیک گوش سونگمین برد و طوری که فقط صداش به گوش سونگمین و جونگین برسه گفت:
_اوه کیم سونگمین داری با نگاهت میبلعیش!
جونگین از این حرف جیسونگ خندید و با لحنی که سعی میکرد ناراحت بنظر برسه گفت:
_نه لطفا به هیونگم رحم کن پاپی..
سونگمین نگاه چپی به دوتا جوجهی شیطان نمای دورِش انداخت و با تیکه به هان گفت:
_مزاحمه دید زدنم نشو هانجی، تو سینگلی نمیتونی درکم کنی.
با این حرف سونگمین، جونگین لبخند معناداری تحویل جیسونگ داد.
_اوه هان جیسونگ که سینگلی نه؟
رنگ از صورت جیسونگ پرید و در جواب جونگین لبخند احمقانهای زد و گیلاسخوری روی میز که محتوای توش آب پرتغال بود رو بالا کشید. سونگمین که متوجه یچیزی مشکوک اون وسط شده بود سمجانه بهشون توپید.
_الان چیشد!؟ جونگین تو تونستی دهن این اعجوبه رو ببندی؟ هی مثل اینکه اینجا یک خبریه و من نمیدو...
"_هوانگ هیونجین شاید تو بخوای همینجوری بی تفاوت ازم بگذری اما من حرف هایی برا گفتن بهت دارم و تو باید بهم گوش کنی."
_اینکه بخوام بهت گوش بدم چیزی رو هم عوض میکنه ؟
_نمیدونم شاید شنیدنش چیزی رو عوض نمیکنه اما در عوض منم بعد گفتنش دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...
صدایی که هیچ توضیحی راجب پروژه نمیداد داشت توی سالن پخش میشد و هیچکس هیچ نظری نداشت که سر و کلهی اون ویدئو از کجا پیداش شده بود اما تکتک ثانیههایی که از اون ویدئو میگذشت، جونگین میتونست کابوسی که داشت به وقوع میپیوست، کابوسی که مثل بختک به زندگیش روی اورده بود رو حس کنه. هر چقدر که بیشتر از اون دراما پخش میشد جونگینم مثل بقیه افراد حاضر فقط ماتش برده بود و لبهای باریکش رو باز و بسته میکرد تا بتونه چیزی بگه اما شوکی که بهش وارد شده بود مانع سخن گفتنش میشد و نمیتونست باور کنه چیزی که داره به چشم میبینه واقعیه.
__هوانگ هیونجین نمیدونم این روزا چم شده، نزدیک ترین احتمالی که میتونستم بهش بدم این بود که قطع به یقین روحم دچار مشکل شده اما هرچی تو خودم میگشتم تا بلکه بتونم اون مشکل رو حل کنم همهش مثل دیوونهها فقط تو از ذهنم میگذری یچیزی هر لحظه بهم یاد آور میشه که بنگ جونگین تنها درمان تو بدست هیونجینه و اون موقع است که به خودم میگم جونگین مثل اینکه تو شیفته هوانگ هیونجین شدی .تمام وجودم داره من رو میخوره و تو حتی به من یک نگاهم نمیندازی. نمیدونی چقدر دلم میخواد برای تو باشم. میدونم دلم داره چیز اشتباهی رو میخواد اما دیگه خیلی دیره قلبم خیلی سرکش شده و به حرفم گوش نمیده. علاوه بر قلبم، مغزم هم مثل یک نوار کاست هرچی چیزی که فقط مربوط به توئه رو پلی میکنه و روز و شبم رو با فکر به تو سر میکنم ولی تو حتی نمیخوای بهم یک فرصت بدی.
هیونجین با ابرو های بهم گره خورده و مشتی که هر لحظه بیشتر تو خودش جمع میشد و کف دستش رو با ناخن هاش خراش مینداخت به صفحه بزرگ نمایش خیره شده بود. هضم چیزی که میدید براش سخت بود. زنگ خطر تو سرش به صدا دراومد. اونجا چهخبر بود؟
"_هیونجین ..من رو ببین. یک نگاه به سر وضعم بنداز. این حالم همهش بخاطر توئه. شاید فکر کنی به زبون اوردن اینا خیلی برام آسونه یا من چه آدم گستاخیم که وایستادم تو روت دارم اینا بهت میگم.
اما من خیلی با خودم جنگیدم تا بتونم اینا رو به زبون بیارم. خیلی اذیت شدم ولی همه چی رو به جون خریدم. تمام فشارها و عواقب و پذیرفتم و اومدم تا اینا رو بهت بگم . هیونجین من هیچوقت اینجوری وابسته کسی نبودم.
انگار یک طناب قلبم رو اسیر کرده و میخواد اون و از سینه ام در بیاره. اون دیگه مال من نیست. دیگه به من گوش نمیده هیونجینا..
بهم بگو چیکار کنم تا بتونم ازت یک فرصت بگیرم.
بهم بگو لطفاا، اما اینجوری بهم پشت نکن.
_بنگ جونگین بسه"
صدایی که داشت تو کل سالن میپیچید حتی این اجازه رو نداد که جیسونگ بزنه زیرش. حتی اجازه نداد که جونگین به اذیت کردن جیسونگ ادامه بده.
حتی اجازه نداد سونگمین بخواد بیشتر پا پیچشون بشه.
کل سالن تو سکوت عجیبی قرار گرفته بود همه با تعجب به صفحه بزرگ مانیتوری که متاسفانه جوری طراحی شده بود که هرکس هر جای اون تالار لعنتی که قرار داشت میتونست بهش دید داشته باشه، خیره بودن.
صحنه درامایی که جلو چشماشون بود انقدر براشون جذاب شده بود که برای از دست ندادن لحظهای ازش حاضر نبودن چشم ازش بگیرن و حالا همه سر و پا چشم شده بودن.
شاید تو اون جمعیت اولین کسایی که به خودشون اومدن شخصیتهای اصلی دراما عاشقانه اونشب بود هوانگ هیونجین و بنگ جونگین..
جونگین نمیتونست چیزی که میدید باور کنه هر ثانیه اون فیلم اونو شوک زده میکرد و حالا بخاطر پنیکی که بهش وارد شده بود کل وجودش شروع به لرزیدن کرده بود.
اعتراف پاک و خالصانهش به هیونجین حالا عمومی شده بود و اون به هیچ عنوان اینو نمیخواست شاید هم اینو خوب میدونست رو شدن حسش به هیونجین اونم تو این برههی زمانی موجب شروع یک فاجعه بود. با دستش جلوی دهنش رو کاور کرده بود بیصدا از عواقبی که قرار بود سراغش بیاد میلرزید.
با لمس آروم شونهش که منبعش دستای جیسونگ بود جونگین رو برگردوند به همون جایی که حالا براش تبدیل به جهنم شده بود. دیگه موندن رو جایز نمیدونست. اینجا دیگه براش امن نبود و فقط میخواست قبل از اینکه همه به خودشون بیان گورشو گم کنه.
بدون اینکه جواب جیسونگ رو بده دستش رو پس زد و به سمت جایی که حتی نمیدونست کجاست دوید انقدر دوید که حتی کسی نتونه پیداش کنه. اون فقط میخواست محو شه. واقعا نیاز داشت برای یک مدت از نگاهای قضاوتگری که انتظارش رو میکشیدن دور باشه.
از طرفی هیونجین یخ بسته بود. فقط داشت مثل یک مردهی متحرک فقط به صفحه نگاه میکرد و دم نمیزد. اون نمیدونست این کوفتی که جلوی چشمام در حال رخ دادن بود دقیقا سر چشمه کدوم کابوسشه ولی هرچی که بود رخ داده بود و اون اصلا اینو نمیخواست حالا جواب جونگین رو چی باید میداد؟ اوه جونگین، جونگین الان تو چه حالی بود؟ تمام قدرتش جمع کرد و سرشو برگردوند تا ببینه جونگین تو چه حاله که با کمی گشتن دیدن پسرکی که با کت و شلوار سفیدش به سمت خروجی میدوید سخت نبود. هیچی نشده رابطهش با جونگین به ضرر اون پسر تموم شده بود و حالا هر جور شده باید این گند رو جمع میکرد.
خبرنگارا از سوژه داغی که براشون پیدا شده بود فیلم و عکس میگرفتن و هیچکسم نبود که جلوشون رو بگیره. درواقع هنوز کسی به خودش نیومده بود اون ویدئو اونقدر غیرمنتظره بود که حتی صدای حضار مهمان هم در نمیومد و تنها سکوت شکن اون جمع صدای فلش دوربینها بود.
هیونجین ملتمسانه به آستین کت مینهو چنگ زد "هیونگ یکاری بکن.. لطفا"
مینهو فکر میکرد هیونجین از این شویی که به پا شده خبر داشته باشه اما اون نگاهش و لحن ملتمسش فقط یچیزی رو میتونست ازش بخونه اونم کمک خواستن هیونجین ازش بود. وقتی اوضاع رو وخیم دید بهتر دونست تا وارد عمل بشه. به سرعت و با قدمهای بلند هرکی دم دستش بود رو کنار زد روی سن رفت و به سمت لپتاپ روی میز قدم برداشت فلش رو ازش جدا کرد و مانع پخش بیشتر ویدئو شد.
تصویر سیاه شده صفحه نمایش باعث شد بالاخره حضار به خودشون بیان و زمزمهها آروم آروم دوباره بالا بگیره.
"اوه خدای من دارم درست میبینم؟"
"شماهم دیدینش اون واقعا پسر بنگ جونگ کی بود "
"چطور ممکنه؟ این واقعا خجالت آوره "
"این اتفاق تو مدرسه افتاده؟ بنگ جونگین حاضر شده اونجا بهش اعتراف کنه؟"
"این فاجعه دیگه چی بود؟"
"وایی اون تو مدرسه با این حرفاش به هیونجین آزار میرسوند؟"
بنگ بزرگ که تا اون لحظه سعی میکرد فکراشو جمع کنه تا بتونه آبرومند اون شبو سر کنه پلکهای روهم رفتشو باز کرد و عصاشو برداشت و از جاش بلند شد و با عصبانیت دوبار عصا رو محکم به زمین کوبید که همه زمزمهها قطع شد. نگاه گذرایی به همه انداخت و با قدمهای پر ابهتش به سمت در خروجی رفت. وقتی به وسط سالن رسید رییس هوانگ با پوزخند کریهی روی صورتش راهشو سد کرد و شروع کرد به دست زدن.
_واوو تبریک میگم شما واقعا تو اصلاح و تربیت خانوادتون موفقین جناب بنگ. یادتونه روزی رو که داشتید جلوی رسانهها فتوا میدادین که وصلت بین هوانگ و بنگ غیرممکنه و وصلت با هوانگ ها برات ننگه پاک نشدنیه؟ مثل اینکه یادت رفته بود که باید این فتوا رو روزهای بعد و بعدتر برای کوچکترهای خاندانت هم گوشزد کنی. ما برای فتوایی که تو دادی ارزش قائل شدیم و البته ماهم متقابلا باهاتون هم نظر بودیم.
پوزخندی زد و قدمی نزدیکتر شد.
_الان بنظرت با این لکه ننگی که مسببش نوهی عزیزت برامون بود باید چیکار کنیم؟ چطور باید این ننگ رو از خانواده خودم پاک کنم هووم؟
تمام دوربینهای حاضر تو سالن اون هارو هدف قرار گرفته بودن بنگ بزرگ در حال حاضر از عصبانیت نمیتونست حرفی به زبون بیاره و نفسهاش به شماره افتاده بودن.
بنگ جونگکی دست تو موهاش کشید. اون میدونست عصبانیت پدرش قراره باعث چه طوفانی باشه قدمی به جلو برداشت برای اینکه بیشتر مضحکه دوربین و افراد اونجا نباشن رییس هوانگ و کنار زد و با صدایی که به گوش همه برسه گفت:
_فعلا حرفی برای گفتن نیست بعدا مفصل صحبت میکنیم هوانگ.
رییس هوانگ که بالاخره به چیزی که خواسته بود رسیده بود با پوزخندی راه رو برای اونها باز کرد. بنگ بزرگ دندون قروچهای رفت و در حالی که عصاشو به زمین میکوبید با همراهانش از سالن بزرگ خارج شد.
.
.
.
.
جونگین از حیاط بزرگ هتل بیرون زد و با نگاهی به اطرافش و آنالیز موقعیت مکانیش به سمت پرتترین منطقه که راهش مطمئناً از خانوادش جدا بود دوید.
دویدن با اون استایل رسمیش توجهی رهگذران توی پیادهرو رو جلب میکرد. بدون مکث درحالی که نفس نفس میزد و به راهش ادامه میداد کت سفیدش رو از تنش در آورد تا بخاطر استایلش خیلی جلب توجه نکنه. هوا یخبندان بود اما اون ترجیح داده بود همینجوری بمونه تا اینکه دست پدرش بهش برسه.
قصد ایستادن نداشت نمیخواست لحظهای درنگش باعث بشه افراد پدرش سر برسن. مطمئن بود پدرش دست روی دست نمیزاره.
از پشت به پیرهنش چنگ زده شد و به عقب کشیده شد و باعث شد صدایی از روی ترس سر بده.
جیسونگ در حالی که بخاطر دویدنش اونم تو این هوای سرد باعث خرخر گلوش شده بود چند بار سرفهای سرداد و به دست جونگین محکم چنگ زد تا دوباره نخواد در بره.
جونگین سعی میکرد دست بیجونشو که بخاطر سوز سرما خیلیهم حسش نمیکرد از بین چنگ انگشتای دوستش بیرون بکشه.
_خواهش میکنم جیسونگ، خواهش میکنم ولم کن. من باید برم. فعلا نباید جلو چشمای پدرم آفتابی شم خواهش میکنم.
جیسونگ بخاطر سوزش گلوش به سختی نفس میکشید و با هربار نفس نفس زدنش بخار از دهنش بلند میشد.
_کجا بری...اخه؟ ت..تو این هوای سرد کجا رو داری بری. نگران نباش با من بیا. قول میدم مواظبت باشم جونگینا خودم یجا قایمت میکنم. بهم اعتماد کن.
جونگین اشک تو چشمام جمع شده بود اما نمیخواست اجازه بده بباره. نمیخواست ضعیفتر از اینی که هست جلوی دوستش جلوه کنه.
_جیسونگا من بهت اعتماد دارم. اما من فکر نکنم پدرم ازم بگذره. اینجوری من فقط برات دردسر میشم.
خودم امشبو میتونم از پس خودم بر بیام پس بزار برم جیسونگ الانه که سر برسن. پدرم همین حالاشم حتما همه رو فرستاد دنبالم. توروخدا ولم کن بزار برم. بزار برم. بزار برمم عوضییی.
همونطور که رفته رفته صداش بالاتر میرفت مشت های بیجونشو رو دست جیسونگ مینشوند تا دستشو رها کنه.
جیسونگ چشماشو بست به آرومی قفل دستاشو شل کرد. بافتی که تنش بود رو درآورد دور شونههای جونگین گذاشت. فین فینی کرد تا از ابریزش بینیش جلوگیری کنه. دست روی یقههای لباس کشید تا از اینکه لباس بهخوبی تو تن جونگین نشسته مطمئن بشه.
_بهم زنگ بزن منتظرت میمونم.
جونگین شرمنده گذاشت حرفای جیسونگ تموم شه و بعد از اینکه ازش جدا شد خودش قدم جلو گذاشت و برای قوت قلب خودشم که شده جیسونگ رو به آغوش کشید.
_این لطفتو فراموش نمیکنم جیسونگی.
قدمهاش آروم آروم بین اون و جیسونگ فاصله مینداخت و با چکیدن اولین قطره اشکش روی گونههاش تمام توانش رو جمع کرد و دوباره دویدن رو به سر گرفت.
جونگین ترسیده بود اون بدترین اتفاقی بود که میتونست براش بیوفته فکر نمیکرد بخواد اینجوری پیش بره فعلا باید دنبال جایی میگشت تا شبو توش صبح کنه.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut