●•°○𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑶𝒇 𝑺𝒆𝒂𝒔𝒐𝒏 𝑶𝒏𝒆●•°○
عقربهها به سرعت باهم رقابت میکردند. تاریکی شب کل آسمون رو در برگرفته بود. حالا آسمون هم با قلب من یکرنگ شده بود.
دیگه اشک نمیریختم. درواقع دیگه اشک ریختن رو بیهوده میدونستم. حتی ذرهای قرار نبود اشکهای من تاثیری روی تصمیمات خودخواهانهی اونها داشته باشه."فلش بک/ روز دوشنبه / ۲۵ دسامبر ۲۰۲۲"
"شاید امروز میتونست روز بهتری باشه .."
این جملهای بود که از لحظهای که سونگمین از خواب پرید شد اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد و بارها اون رو با خودش تکرار کرد.
کمی تو جاش غلطید و تونست لبهای نیمه باز صورتی رنگی رو با پلکهایی که فرشتهگونه روی هم جا خوش کرده بودن رو برای اولین تصویری که اون روز دیده ثبت کنه.
اون بچه خیلی آروم خوابیده بود و سونگمین دلش نمیومد جونگین رو از خواب بیدار کنه. فکر میکرد این روزها بیداریهاش شده براش عذاب خالص و نصف کابوسهاشم تو همین بیداری داره اتفاق میوفته. پس ترجیح داد که بچه نون عزیزش تا میتونه از واقعیتهای دنیا دور باشه و تو آرامشی که خواب براش رقم زده بود سپری کنه.
دستی تو تار موهای نرم و لخت پسر کشید و کمی نیمخیز شد تا بوسهای رو موهاش بکاره.
_نمیزارم آب تودلت تکون بخوره جونگینا. هیونگ همیشه مراقبته.
زمزمهوار این جمله رو تو گوش جونگین نجوا کرد و
بعد از اینکه خوب موهای جونگین رو نوازش کرد دلش راضی شد تا از تخت نرم جونگین دل بکنه.
روی تاپ سفید و شلوارک مشکی کوتاهی که به تن داشت ربدوشامبر ساتن ابریشمیِ سورمهای رنگی رو پوشید و آروم از اتاق جونگین خارج شد.
تصمیم گرفت اول از همه به داد شکم گرسنهش برسه. راهشو به سمت آشپزخونه طبقه پایین کج کرد. ساعت برنجی و طلایی رنگ بزرگی که دیوارکوب شده بود ساعت هشتونیم صبح رو نشون میداد و اینکه سونگمین به طرز خودکاری این تایم صبح از خواب بیدار شده چیز عجیبی نبود.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری توی آشپزخونه رو بیرون کشید و با گفتن اینکه یک شیر قهوه براش آماده کنن سرشو به میز تکیه داد و منتظر موند.
این روزها سراسر آشفتگی بود. این پیچیدگیهای ذهنش جزیی از اون شده بود و دیگه داشت به سردردهای گاه و بیگاهش عادت میکرد.
خدمتکارها ظرف غذا به دست از جلوی میز رد میشدن و اونارو برای خانواده ای که دور میز اصلی منتظر سرو صبحانه بودند، میبردند.
در حقیقت سونگمین حوصله دیدن هیچکدوم از اونهارو نداشت پس ترجیح داد بیسروصدا به آشپزخونه پناه بیاره و همینجا پاسخگوی غاروغورهای شکم گرسنهش باشه.
پیشانیش رو روی لبهی میز چوبی تکیه داد و از اندک دیدی که داشت شروع کرد به کشیدن خطوط فرضی روی پای عریانش.
با شنیدن صدای مردی که پا به آشپزخانه گذاشته بود حرکت سرانگشتش روی پوست حساس ران پاش متوقف شد.
چان اونجا بود تا از خدمتکارهاشون قبل رفتن یک قرص مسکن بگیره و حالا توجهش به پسری که کنج آشپزخونه نشسته بود و سرش و به میز تکیه داده بود جلب شده بود.
سونگمین هیچ دلش نمیخواست سرشو بلند کنه تا با اون مرد چشم تو چشم بشه. اما برعکس اونطرف داستان چان دلش بد هوای اون چشمای معصوم و آرامش بخش سونگمین رو کرده بود. مطمئن بود با غرق شدن تو تیله چشمهای قهوهای رنگ سونگمین دیگه نیازی به مسکن پیدا نمیکنه پس بی درنگ به سمت سونگ قدم براشت و منتظر موند تا پسر سر بلند کنه. سونگمین هم سنگینی نگاهی که از بالا بهش بود مجبورش کرده بود تا سرشو با لودگی بلند کنه و بیصدا به مقابلش کاملا بیهدف زل بزنه.
_دیشب به اتاق برنگشتی..!
_یادم نمیاد قراری بین ما بوده باشه. هر چند، فکر میکنم دیگه وقتشه کمکم به این اوضاع عادت کنیم.
سونگمین خودشو با ناخنهاش مشغول نشون داد و بدون اینکه بخواد تغییری تو چهرهش ایجاد کنه حرف کنایه آمیزشو بعد از سوال چان به سرعت به زبون آورد.
_متوجه منظورت نمیشم.
سونگمین دست از کاری که مشغولش بود کشید و از جاش بلند شد و نگاهی به سر تا پای چان انداخت. اون مثل همیشه نفسگیر، مرتب و با ابهت بود. برعکس خودش که هنوز تو لباسهای خوابش دست از پا دراز تر مقابل چان ایستاده بود. اینکه چان همیشه یک قدم ازش جلوتر بود باعث درجا زدن ضربان قلب سونگمین میشد.
سونگمین نمیخواست باز هم دلشو به این مرد ببازه. میخواست یکبارهم که شده در برابر دلش ایستادگی کنه. نگاه عمیق چان قلبش رو سوراخ میکرد. پس به چشماش زل زد تا بتونه با اون چشمهای وحشی مقابله کنه. هنوزم برای اینکه بخواد رک حرفاشو به زبون بیاره مضطرب میشد. دستاشو مشت کرد و با ناخنهاش کف دستش رو زخم مینداخت.
_منظورم کاملا واضحه، بنظرم بهتره دیگه به اینکه عروسکهای خیمه شب بازی بنگ بزرگ باشیم پایان بدیم.
چان فاصله بینشون رو به حداقل رسوند و کیف سامسونت تو دستش رو به میز پشت سر سونگمین کوبوند و سونگمینو بین خودش و میز گیر انداخت.
_من بخاطر حرف هیچ احدی با تو وارد رابطه نشدم اینو خوب تو گوشت فرو کن.
صدای بلند پر از تحکم چان باعث شد حتی خدمتکارها دست از کار بکشن و با نگاهی که ترس و نگرانی توش موج میزد به اون دو نفر خیره بشن.
سونگمین حتی صدای نفسهاشم شنیده نمیشد سرشو پایین انداخته بود و به گوشهای از ربدوشامبرش چنگ زد. اون حقیقتا از این وجه ی چان میترسید. اون همیشه خیلی آروم و خوش برخورد رفتار میکرد و حالا از کوره در رفتنهاش جز معدود رفتارهاشه که اخیرا خیلی خودشو بروز داده بود و سونگمین نمیتونست به این چان عادت کنه.
چان نگاهشو به اجزای صورت سونگمین دوخت و سرشو جلو برد و بعد از مک عمیق اما نرم کنج لبهای بی جنبهی سونگمین با یک " متاسفم " کوتاه که فقط صداش به گوش سونگمین میرسید ازش جدا شد. و با انگشت شصتش روی گونهی گُر گرفته و لطیف پسر رو نوازش میکرد.
_استراحت کن. وقتی شب برگشتم صحبت میکنیم.
.
.
.
برفهای ریز و درشتی روی زمین فرود می اومد و برفها بخاطر بارش بارونی که به همراه داشت قصد نشستن نداشتن و به محض فرود روی زمین محو میشدن. فنجان قهوه تو دستش ازش بخار بلند میشد و بوی آرامش بخش قهوه زیر دماغش بود. فضایی که درش قرار داشت هم به شدت آروم بود و می بایست که ازش یک آدم بیدغدغه که قهوهی بعدازظهرش رو کنار پنجره مینوشه میساخت.
اون تمام جو براش فراهم بود اما هیچوقت نمیتونست روحش رو به بارون بفروشه. روح اون حالا کاملا طوفانی بود و جلدش هیچ شبیه به درونش نبود.
این روزها کم میخورد. کم حرف میزد. کم میخوابید و به جرعت میتونست بگه از اون روز کذایی تا حالا با خانوادهش هیچ ارتباطی نداشت.
میخواست با ندیدن اونها خودش رو تنبیه کنه یا اونارو؟ فکر کردن به جواب این سوال حتیدبه ذهنش هم مسخره اومد. اما باز هم اون خودخواه بود حاضر بود هر اتفاقی رو به جون بخره. اما باید هرطور که شده فکری میکرد تا فقط جونگین رو برگردونه پیش خودش. اون هر تنبیهای رو میپذیرفت اما دوری از جونگین مثل اینکه براش زیادی بود.
حالا باید چیکار میکرد؟ باید چیکار میکرد تا کنترل اوضاع رو به دست بگیره؟ این سوال رو کل شبی که گذشت از خودش میپرسید و در اوج ناامیدی هنوز به هیچ جوابی دست پیدا نکرده بود. صدای در آپارتمان خبر از برگشتن مینهو میداد.
به سمت در برگشت و فنجونو روی جای اولش برگردوند و خودش هم روی کاناپه جا گرفت. ازطرفی مینهو علاوهبر درگیریهای ذهنیای که هیونجین مسببش بود اخیرا درگیر یک نوع جدیدش شده بود که عاملش هان جیسونگ بود و به مراتب زخم بیشتری به قلب مینهو وارد کرده بود.
مینهو خریدهاش رو تو آشپزخونه قرار داد و بیصدا کنار هیونجین رو کاناپه لش کرد. هیچکدوم قصد نداشتن که سکوت بینشون رو بشکنن تا اینکه هیونجین حقیقتی رو که برای هردوشون گرون تموم شده بود رو بازگو کرد.
_ما گند زدیم هیونگ.
مینهو صدای خندههای دردمندش فضا رو پر کرد.
_درسته که میگن آبی که ریخته شد رو نمیشه جمع کرد اما خب کیه که به این چیزا اهمیت بده هیونا ما باهم درستش میکنیم خب؟دبدتر از اون گند زدنه، دست روی دست گذاشتنه میفهمی چی میگم که.
هیونجین کمی به حرفای مینهو فکر کرد. اون درست میگفت اما مطمئنا حالا یک مشکلاتی براش وجود داشت اونم این بود که قطعا جونگین دیگه مثل قبل راجبش فکر نمیکرد و ممکن بود حتی حسی که نسبت بهش داشت دیگه کمرنگ شده باشه.
_جونگین، اون فکر نکنم حتی دلش بخواد دیگه منو ببینه.
مینهو سمت هیون چرخید و با جدیت آب پاکی رو ریخت روی دستش.
_اگه میخوای اینجوری فکر کنی پس از حالا جونگین و از فکرت بیرون کن.
هیونجین ناله معترضی سر داد "یااا هیونگ "
_چیه خب دارم حقیقت رو بهت میگم. اگه میخوای از حالا برای جلو قدم برداشتن بهونه در بیاری پس بهتره شروع نشده تمومش کنی هوانگ هیونجین. اینجوری برای هردوتون بهتره. اون همین حالاش هم کم از رفتارات نخورده پس با کارهات گیجش نکن و شرایط رو براش سختتر نکن.
حرفهای مینهو عمیقا رو هیونجین تاثیر میگذاشت اون واقعا از سر ترحم جونگین براش مهم شده بود؟؟
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut