Reunited

772 96 23
                                    

Taehyung's POV

"هیونگ منتظرم باش!"

"نگران نباش کوکی. هیونگ همیشه برات صبر میکنه. هیونگ باید یه چیزی نشونت بده. دنبالم بیا."

دو بچه به اعماق جنگل رفتن تا به دریاچه ی زیبایی رسیدن.

"هیونگ اینجا خیلی قشنگه."

"اینجا فقط راز ماست باشه کوکی؟ قول انگشتی بده که به هیچکس در مورد اینجا نمیگی."  یکی از بچه ها انگشت کوچکشو جلو آورد و دیگری انگشت هاشونو توی هم قفل کرد.

"قول میدم هیونگ." بعد از این جمله صدا کم کم شروع به محو شدن کرد.

ـــ

"هیونگ قول میدم که برمیگردم پس گریه نکن باشه؟ وقتی برگشتم دوباره خوشحال میشیم! قول انگشتی هیونگ!" پسر کوچکتر انگشتشو جلو آورد.

"قول انگشتی کوکی." پسر دیگه انگشت هاشون رو توی هم قفل کرد.

وقتی پسر کوچکیتر سوار ماشین شد تماشاش کرد و براش دست تکون داد. اون هم دستشو تکون داد تا زمانی که از محدوده دید خارج شد.  این زمانی بود که پسر بچه ی بزرگتر بالاخره شکست و شروع کرد به اشک ریختن.

"امیدوارم قولتو نگه داری کوکی." با گریه گفت.

با صدای بلند آلارم ساعت از خواب بیدار شدم. آه بازم خواب اون خاطره رو دیدم. این روز ها زیاد این خواب رو میبینم. موندم که معنی خاصی داره یا نه. نگاهی به ساعت انداختم و فهمیدم که اگر بلند نشم دیر میکنم. از روی تختم بلند شدم و سمت دستشویی رفتم. بعد از اون دوش سریعی گرفتم چون میدونستم اگه عجله نکنم برادرم قطعا ولم میکنه و میره. از حمام بیرون اومدم و بقیه روتین صبحمو انجام دادم. بعد از اینکه سراغ کمدم رفتم تا یه لباس خوب انتخاب کنم، تصمیم گرفتم شلوار زاپ دار آبی روشنی رو با یه سوییشرت گشاد بپوشم. در نهایت کمی پنهان کننده ی رایحه به خودم زدم تا هیچ آلفایی نتونه رایحه‌مو استشمام کنه.

"تهیونگ یا همین حالا میای پایین یا خبری از صبحانه نیست." جین هیونگ بلند داد زد.

"دارم میام هیونگ!" بلند گفتم و کوله پشتیمو برداشتم و از پله ها پایین دویدم. اوه حالا میتونم بوی خوب غذای جین هیونگ رو حس کنم.

"صبح بخیر ته." جین درحالی که بشقاب غذا رو روی میز میذاشت گفت.

"صبح بخیر هیونگ." جواب دادم و به بشقاب نگاه کردم.

"میدونی به عنوان یه امگا یکم زیادی میخوری."

با شنیدن اون حرف از عصبانیت سرخ شدم. "این مزخرفات رو نگو هیونگ." سریع صبحانمو خوردم و بشقابم رو توی سینک گذاشتم.

"آماده ی رفتن هستی؟" جین در حالی که کیف خودش رو برمی‌داشت پرسید. در جواب سرمو تکون دادم و هردو با هم از خونه بیرون رفتیم. جین من رو به مدرسه‌م رسوند و من به داخل قدم برداشتم و به افرادی که بهم لبخند میزدن لبخند زدم. اما خب عده ای هم بهم خیره شده بودن. البته مطمئن نیستم چرا. سمت لاکرم رفتم که بهترین دوستم رو دیدم.

Good For You |Kookv|Where stories live. Discover now