08

9.7K 2.1K 1.6K
                                    

Fated to be yours

_همشونو اخراج کن.

جونمیون با شنیدن دستور چانیول بهت زده جلو رفت و دستش رو به پرونده ی زیر دست چان گرفت و کشید تا بتونه حواسشو به خودش جلب کنه.

_اصلا میدونی داری چی میگی؟ واحد تجارت بین الملل یکی از قطب های اصلی کمپانیه.

چانیول با عصبانیت دستش رو جلو برد و پرونده رو از زیر دست جونمیون کشید تا بقیشو بخونه. همزمان گفت:

_فکر کردی بهشون بگی قراره اخراج شن به تعصبشون ادامه میدن؟

جونمیون نفس عمیقی کشید: محض اطلاعت اونا اصلا نیومدن سرکار. اونا همین الان کارو تعطیل کردن. همین الان هم میدونن قرار نیست دیگه برای این کمپانی کار کنن.

چانیول عصبی پرونده رو بست و به چشمهای جونمیون خیره شد:

_معلومه که اینطور نیست. چرا مثل یه آماتور داری رفتار میکنی جونمیون؟ اونا نیومدن سرکار چون فکر میکنن اگر نیان سر کار مدیر بخششون رو برمیگردونیم و همه هم دوباره برمیگردن و به خوبی و خوشی زندگی میکنن.

جونمیون سرش رو با کلافگی تکون داد و عقب رفت: امیدوارم اشتباه نکنیم.

چانیول به پشتی صندلیش تکیه داد و به تلویزیون روبروش که تصویر بدون صدای یه اخبارگو بود خیره شد.

_اشتباه نمیکنیم.

و نیشخند زد.

جونمیون با دیدن نیشخندش چشمهاش رو تنگ تر کرد با یادآوری سوالی که داشت سریع پرسید: راستی کیم جونگده رو برای چی گفته بودی بیاد؟

چانیول نگاه تیزش رو به جونمیون داد: برام جاسوس گذاشتین آقای کیم؟

جونمیون بهت زده به چهره ی جدی رفیق قدیمیش نگاه کرد: معلومه که نه. تو چرا به همه چیز انقدر مشکوک نگاه میکنی؟ اونروز توی لابی دیدمش و فهمیدن اینکه از دفتر تو میومد اصلا سخت نبود.

چانیول دوباره نیشخند زد و نگاهش رو از جونمیون گرفت: متاسفم آقای کیم، امگا بودنت همین جاهاست که بلا استفاده ت میکنه. اگر یه آلفا بودی جونگده رو صدا نمیکردم به تو میگفتم!

جونمیون گوشه ی لبش رو بالا داد: روزی که فقط برای یک ثانیه به افراد بدون توجه کردن به گونه شون نگاه کنی روز جشن منه.

چانیول بلند خندید: پس قرار نیست هیچوقت روز جشنت برسه.

جونمیون سرش رو از تاسف تکون داد، ترجیح داد این بحث رو کش نده: الان با دفترداره واحد تجارت بین الملل تماس میگیرم. همینطوریش هم نمودار عملکرد تقریبا همه ی واحد ها نزولی شده... کافیه یه واحدمون از هم بپاشه و باید با این میز خداحافظی کنی.

چانیول خونسرد سرش رو تکون داد، جونمیون به تبلتش نگاه کرد و زمزمه کرد: جانگ یه رین امروز با پدرش میاد اینجا. باهاش نهار بخور. پدرش بابت هفته ی پیش که بی خبر از شرکت رفتی به شدت عصبانیه.

Fated To Be Yours🥂🌌Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt