51

5.7K 1.5K 568
                                    

-قصد مادرت از این حرفها که میزد چی بود؟

چانیول پشت سر بکهیون وارد اتاق شد و در رو خیلی آروم بست. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، نمیتونست بیشتر از این خشمش رو از بی حرمتی ای که تحمل کرده خاموش نگه داره.

بکهیون که جلوتر از چانیول وارد اتاق شده بود دستهاش رو توی سینه ش جمع کرد و به سمتش برگشت: باور کن نمیدونم... یعنی... هیچ ایده ای ندارم.

چانیول روی تخت نشست: دارم از عصبانیت منفجر میشم. فقط باید بفهمم چرا...

بکهیون کنارش نشست و دستش رو بین دستهای خودش گرفت: چانیول، منو نگاه کن، داره بیست و هشت سالم میشه و هنوزم رفتارهای مامانم سورپرایزم میکنه، پس لطفا انتظار جواب چراهات رو از من نداشته باش...

حرفش خیلی آروم تموم کرد و سعی کرد فاصله ی بدنهاشون رو بیشتر کنه: میشه بریم بیرون؟

چانیول سرش رو به دو طرف تکون داد: نمیخوام به مادرت بی احترامی کنم بک، الان نمیتونم بیام، تا حداقل ده دقیقه دیگه...

بکهیون معذب به پاش حرکتی داد و زمزمه کرد: بهشون میگم داری استراحت میکنی... خوبه؟ میخوای دوش بگیری؟

چانیول با یادآوری لباس تنش عصبی دستش رو به پایین تیشرت گرفت و چند لحظه بعد با پرت کردن تیشرت سمت دیگه ی تخت برهنه بود... بکهیون دستش رو به انگشتهایی که بلافاصله توی هم چفت شدن گرفت و زمزمه وار پرسید: حالا میشه بپرسم دقیقا از چی انقدر عصبانی ای؟

چانیول که به انگشتهاش خیره بود نگاهش رو به چشمهای بکهیون داد: باورت میشه خودمم نمیدونم...

بکهیون خندید: آره میشه...

چند لحظه ای سکوت بینشون ایجاد شد که بکهیون با خم شدن سمت چانیول که به زانوهاش تکیه زده بود و متصل کردن لبهاشون به هم فاصله ی بینشون رو از بین برد. بوسه ی کوتاه و سبکی بود. بلافاصله ازش جدا شد و زمزمه کرد: میدونم مامانم نباید این حرفهارو امروز میزد و حتی نمیدونم داشت دقیقا از چی صحبت میکرد، چانیول، احساسات شیش سال پیش من همونجا جا موندن... آره بعد رفتنش مرخصی گرفتم ولی یک هزارم درصد دلیلش به تهیونگ ربط نداشت، نمیدونم مامانم رو چه حسابی اینارو به هم ربط داد...

چانیول دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که بکهیون سریع برای کامل کردن حرفهاش پیش قدم شد: و یک درصد هم فکر نکن ممکنه برای آروم کردنت دروغ بگم؛ من تعارفی باهات ندارم، هرچی خواستی بدونی رو بهت گفتم، هرچی هم بخوای بدونی رو شاید اولش اصرار کنم که خودت پشیمون شی ولی بهت میگم، ولی الان صادقانه دارم میگم که اون ترم به خاطر تهیونگ مرخصی نگرفتم... یکی از استادهای بتامون توی کلاب کوهنوردی دائم بهم میچسبید... میخواستم ترمی که باهاش درس دارم رو تو فصلی بردارم که کلاب تعطیل باشه... و خب... استراحت میخواستم بکنم.

Fated To Be Yours🥂🌌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora