24

7.9K 2K 928
                                    

نمیدونست تو زندگی قبلی یا حتی فعلیش چیکار کرده بود که به همچین سرنوشتی دچار شده بود، اینکه نه تنها به همچین وضعیت اسفناکی مارک بشه، بعد از مارک شدن اینطوری مارک شدنش رو همه بفهمن و حتی بعد از اینطوری جهانی شدن رابطه ش هنوز هم تو یه بلاتکلیفی خاصی دست و پا بزنه و در حالیکه دست و پا میزنه بخواد از دست پدرش فرار کنه، خود فرار کردن هم اونقدر عجیب به نظر نمیاد البته، اسفناک تر اونجاشه که بعد از اینکه به خیال خودش از دست پدرش به خونه ی خواهرش فرار کرده الان تو همچین شرایطی قرار بگیره.

بی توجه به اینکه سولگی گفته بود خونه نیست با اعتماد به کارتی که ازش داشت وارد ساختمون چندین واحدی خونه ی خواهر شد و بعد از سر تکون دادن برای نگهبان به سمت آسانسور رفت، تا اینجا همه چی اوکی بود که شونه به شونه ی مردی قرار گرفت که به اندازه ی همه ی سالهای زنده بودنش میشناختش، پدرش.

امیدوار بود همونطور که بکهیون اول ورودش متوجهش نشده بود مرد هم متوجهش نشده باشه، سریع دکمه ی طبقه ی اول رو زد تا فقط بتونه از اون کابین فلزی فرار کنه. ولی فقط چند ثانیه طول کشید تا مرد بغل دستش نفس عمیقی بکشه و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره زمزمه کنه "آخرین باری که عطر خودت رو بو کردم بچه مدرسه ای بودی،"

درسته شروع خوبی محسوب میشه، یعنی واقعا اینطوری به نظر میاد، ولی نه وقتی که از زبون پدر بکهیون گفته میشد.

خب حالا بذارین این رو براتون بگم که پدر بکهیون کیه! پدر بکهیون یه شکارچیه، نه یه شکارچی عادی، شکارچی شکارچی! و نه فقط یه عادیش، یه ترسناکش!! اونیکه فقط اسمش بیشتر از اکثر بنرهای تبلیغاتی شکار ممنوع تونسته خیلی هارو از شکار رفتن منصرف کنه ... و درسته بکهیون تا حالا از پدرش کتک نخورده بود ولی این به معنی نبود که فراموش کرده باشه پدر چقدر توی کتک زدن خوبه!

_پدر...!

مرد قد بلند کنارش بالاخره سرش رو بالا آ<رد و از انغکاس در فلزی به چشمهای بکهیون خیره شد:

_برای ازدواج آماده ای؟! همسرت امشب میاد خونه ت!!

سوالی که بکهیون دوست نداشت حتی به جوابش فکر کنه، کاش فقط یه کم میتونست پدرش رو برای این اصرار درک کنه!!

و وقتی چند ساعت تو خونه ی خودش نشسته بود و به این فکر میکرد که چی شد فقط نگفت که من نمیخوام ازدواج کنم و کتکش رو نخورده بود و قائله رو ختم نکرده بود!؟

باورش نمیشد مثل یه پسر خوب به پدرش گفته بود"میشه من برم خونم؟"

و پدرش هم جواب داده بود که "البته، برو و برای میزبانی آماده شو!"

هرچند خودش هم میدونست اینطوری آروم بودن پدرش یه مسئله ی واقعا عجیبه!

**

Fated To Be Yours🥂🌌Where stories live. Discover now