Pry

338 59 33
                                    


از گشنگی مجبور به ترک اتاقش شد و هنگامی که داشت سمت اشپزخونه میرفت نگاهش به کیف دوربین افتاد، یکم ایستاد و با نگاه کردن بهش، متوجه شد کیف خیلی اشناست.

هوفه ایی کرد و سمت اشپزخونه رفت و کتری برقی رو روشن کرد. میدونست از صبح یکم اب توش مونده پس زحمت پر کردنش رو به خودش نداد. دو بسته رامن از داخل کابینت بیرون اورد و به اپن تکیه داد.

اگه سه و نیم سال پیش بود، تهیونگ بابت اینکه درست غذا نمیخوره کلی بهش غر میزد و اخر خودش غذا درست میکرد. تهیونگ دستپخت خوبی داشت و حساسیت زیادی هم روی وعده های غذاییش داشت.

چشمهاشو با دستش پاک کرد و نفس عمیقی کشید، قابلمه‌ی کوچیکش رو روی گاز گذاشت و اب جوش رو داخلش ریخت، یکم بعد رامن ها و مواد رو داخلش انداخت و منتظر موند تا نرم بشه.

پشت میز نشست و به یخچالش خیره شد، حوصله نداشت بره و از داخلش کیمچی برداره، البته اگه تا الان خراب نشده باشه. با فکر به همین احتمال شونه بالا انداخت و مشغول خوردن رامنش بدون هیچ مخلفاتی شد.

میخواست دوباره به اتاقش برگرده که با یاداوری دوربین راهش رو سمت مبل کج کرد و اونو برداشت. میدونست سرک کشیدن و فضولی توی دوربین کسی که حتی نمیشناختش، اشتباه بود اما خب...
حقیقتا هیچ بهانه‌ایی برای کارش نداشت.

ترجیح داد چراغ رو روشن نکنه، روی تخت نشست و دوربین رو از داخل کیفش دراورد. بخاطر تاریکی اتاق دقیقا نمیتونست مدل، نوع و رنگ دوربین رو ببینه پس به ارومی روشنش کرد و منتظر موند تا روشن بشه.

قسمت عکس ها رفت و متعجب به جلو خم شد. توی عکس خودش بود، با عجله عکس هارو رد کرد و دید که توی همشون خودشه.

اون دوربین... مال تهیونگ بود.

Empty cameraWhere stories live. Discover now