Next day

201 55 33
                                    


بیدار شد و بدون نگاه انداختن به دوربینی که روی پاتختی بود، سمت دستشویی رفت و صورتش رو با اب سرد شست تا پفش بخوابه.
بعد هم به ارومی مسواک زد و از دستشویی بیرون رفت.

برای صبحانه، با تنبلی یه لیوان شیر سرد برای خودش ریخت و با یدونه تست خوردش. کیف دوربین رو داخل کوله‌ش انداخت و از خونه خارج شد.

کلاه سویشرتش رو روی سرش انداخت و موهاش رو روی چشمهاش ریخت. کوله‌ش رو روی شونه‌ش گذاشت و سمت ایستگاه اتوبوس رفت.

برای ادامه‌ی کارهاش، میخواست از خونه بیرون بزنه. توی خونه نمیتونست تمرکز کنه و بهتر از خونه، کافه‌ی دوستش بود. البته... دوست تهیونگ.
جونگکوک تمام این سه و نیم سال رو به یک امید به کافه‌ی جیمین میرفت، از اونجایی که قهوه های جیمین مورد علاقه‌ی تهیونگ بودن، فکر میکرد شاید شانسی برای دیدنش داشته باشه اما نه... تهیونگ هیچوقت اونجا نیومد.

بعد از مدتی، این امید براش به یه عادت تبدیل شد. جونگکوک به اولین مشتری جیمین که وارد کافه میشد و اخرین مشتری که از کافه خارج میشد تبدیل شده بود.

گاهی وقتها حس میکرد جیمین از دیدنش خسته میشه، اما همچنان به رفتنش ادامه میداد. از اونجایی که اضطراب مکان های جدید داشت، نمیتونست خودش رو راضی کنه که به یک کافه‌ی دیگه بره برای انجام کارهاش.

اهی کشید و هنذفری هاشو توی گوشش کرد و از بین اهنگاش، اهنگی که تهیونگ دوستش داشت رو پخش کرد. لبخند غمگینی زد و سرش رو به پنجره تکیه داد.

"دیگه دارم به این فکر میوفتم که کره نیستی"

با انگشتش روی شیشه چیزی کشید و بعد به بیرون خیره شد. اهنگی از توی هنذفریش پخش میشد و جونگکوک چشم هاش رو بست، احساس خستگی میکرد.

□□□

Empty cameraWhere stories live. Discover now