I want him

169 42 12
                                    


تهیونگ مدت زیادی رو فکر کرد، اونشب جونگکوک بهش گفت قبل از اینکه حرفاشو بزنه و براش دلسوزی بکنه. فکر کنه. به تمام احساساتش و اینکه خودش میخواد برگرده یا نه؟ جونگکوک بهش گفت باهاش صادق باشه و حتی اگه نمیخواست برگرده هم بهش بگه چون بعد از این سالها میتونه راحت باهاش کنار بیاد.

پس تهیونگ از خونه بیرون رفت و تمام این هفته رو فکر کرد. دل و دماغش به کار نمیرفت و توی این هفته فقط دو روز اتلیه رو باز کرد. با جیمین و هوسوک حرف زده بود و شبها برای پیاده روی میرفت تا افکارش رو سامان بده.

با اینحال هنوز گیج بود. میدونست از اعماق قلبش جونگکوک رو میخواد، میدونست اشتباه کرده و توی این سه و نیم سال بارها از اشتباهش پشیمون شده بود و به قولی ازش درس گرفته بود، میدونست جونگکوک حق داره و میدونست که شاید لیاقت جونگکوک کسی فرای تهیونگ باشه اما بازم خودخواه و حریص بود. اون جونگکوک رو میخواست، اون جونگکوک رو به عنوان معشوق و شریک زندگیش میخواست.

پس توی ساعات اخر روز هفتم، کتی از روی جالباسی برداشت و بعد از قاپیدن سویچش از روی جاکلیدی و بیرون اوردن ماشبنش از پارکینگ. بی وقفه سمت خونه رفت. جایی که جونگکوک منتظرش بود، شاید هم نبود اما تهیونگ باید بهش میگفت که هنوزم میخوادش، بی توقع و شرمگینانه هنوز هم دوستش داره و میخواد که برگرده و اینبار بمونه.

بمونه چون نه فقط جونگکوک رو دوست داره، چون خودش رو هم تنها کنار جونگکوک دوست داره.

Empty cameraWhere stories live. Discover now